هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
من #دلیار ی #دختر_خوشگل_و_نخبهی روستای داخل ی خانوادهی #متعصب بزرگ شدم داخل روستای ما دخترا نهایت تا پنجم درس میخوندن و ازدواج میکردن ولی من عاشق درس بودم پس به کمک پسرعموم که ناف بریدهش بودم بابامو راضی کردم و درسمو ادامه دادم و با ی رتبهی عالی دانشگاه تهران قبول شدم. بمحض ورود به دانشگاه با دختری به نام الناز اشنا شدم اون منو به ی مهمونی دعوت کرد، که از نظر من ی مهمونی معمولی نبود، به دلم بد افتاده بود. رفتم لباسمو عوض کنم که همون لحظه یکی با حال ناخوش وارد اتاق شد و بهم حمله کرد و با هم گلاویز شدیم و فقط یک لحظه متوجه سقوطم شدم و دیگه چیزی نفهمیدم، بهوش که اومدم داخل بیمارستان بودم خانوادهم باغضب بالای سرم ایستاده بودن الناز بهم گفت صاحب مهمونی منو نجات داده، ازم خواستن که بگم چیشده ولی از ترس خانوادهم نتونستم واقعیتو بگم، بخاطر همین همچیو انداختم گردن ناجیم و ازش شکایت کردم، دادگاه براش زندان برید و من چون میترسیدم برگردم به روستا در قبال رضایت ازش خواستم عقدم کنه اونم چارهی دیگه نداشت، بعد از عقد کاری باهام کرد که روزی هزار بار ارزوی مرگ میکردم اون هر روز....😱😢
https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b