#قسمت_یازدهم
یه چنگ مینداختم چندتا مشت و چک میخوردم.
لحظه آخر موهامو گرفت و سرمو کوبوند به دیوار بعد ولم کرد رفت درو باز کرد.
تا درو باز کرد همه اومدن تو..
همه وحشت زده نگاهمون میکردن.
سر و صورت حسین پر از چنگ بود.
منم که وضعیتم گفتنی نیست.. پوکیده بودم.
اولین نفری که واکنش نشون داد باباش بود گفت: چی شده؟ چه خبره اینجا؟ من تو درو همسایه آبرو دارم.
صداتون هفت تا کوچه اونور تر میره خجالت نمیکشید؟
با بغض و صدای لرزون گفتم: آبروتون نمیره پسرتون تا دوازده شب هر شب با دخترا میچرخه.
تقصیر من چیه؟ من چه گناهی کردم تا این ساعت منتظر باشم بعد از اون دختر دل بکنه بیاد خونه حمله کنه به من..
این زندگی یه تازه عروسه که به امید خوشبختی خونتون پا گذاشته؟
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961