سِلوا
﷽
____________
عید ما این بود: ساری گرگان، گرگان ساری. مسیر دوساعتهای که جزئیاتش را مثل اطلاعات داخل شناسنامهیمان از بَریم. از ساری اول تابلوی سورک هست و بعد نکا. آخر گلوگاه، دو ماهیِ دوطرف جاده نشانه تمام شدن مازندران و ورود به خاک گلستان است و انگار از آوارگی مرزنشینیست که هیچکدام هم گردن نمیگیرند بختبرگشتهها را رنگ کنند. مسجد شبانه روزی فلان جاست و مسجد آستان قدس رضوی فلان نقطه، اینجا سایت پاراگلایدر است و همیشه چند چتر باز در آسمان، بهار شده و تعداد ترکمنهای پیراهن و روسری بساط کرده زیادتر، و هزار و یک جزئیات تکراری دیگر. و امان از روتین و تکرار، بلای خانمان سوز و رابطه سوز و خلاقیت سوز و هرچهسوز.
دوران نامزدی و ماههای اول عروسی، این جاده انقدر خستهکننده نبود. هم رابطه نو بود و هم مسیر و همه چیز منتظر کشف شدن. بند و بساط تفریح سادهیمان را میانداختیم داخل ماشین و به قول امروزیها با یک بشکن، دِ برو که رفتیم. هر جای جاده که خلوت بود و دو تا درختی و سبزهای و نشانی از حیات، میزدیم بغل. زیرانداز آبی چهارخانه را پهن میکردیم و قابلمه صورتی پر از ماکارانی با ته دیگ سیبزمینی را از سبد بیرون میکشیدم و بعدش شوخی بود و خنده. حالا چه شده؟ ما که همان آدمهای قبلیم. نیستیم؟
دوستی دارم ده پانزده سال از خودم بزرگتر و موسفید کردهتر. همان دوران خوش خوشان نامزدی، یکبار بهم گفت حالا حالیات نمیشود، روزهایی توی زندگی میآیند که روزمرگیاش اسیرتان میکند. ته دلم خالی شد؛ اما مقاومت کردم و گوشه لبم را کشیدم و توی دلم گفتم: ما؟ هرگز.
فردای سیزدهبهدر که برمیگشتیم، به جاده تکراری گرگان ساری زُل زدم. ما هنوز آدمهای قبلیم و حتی تشنهتر به عاطفه. این جاده هنوز هم جزئیات کشف نشده دارد ندارد؟ هنوز هم میتواند قدِ گذرانِ اوقاتِ خوش برای یک زن و شوهر جا داشته باشد ندارد؟
گوشی را در آوردم و توی گوگل سرچ کردم: "مکانهای تفریحی مسیر گرگان ساری". لیست شهرهای توی جاده با امکانات توریستی داخلشان بالا آمد و چه جاهای کشف نشده زیادی! گرگان را رد کرده بودیم و نزدیک کردکوی بودیم. توی گوگل، کردکوی را دقیقتر بررسی کردم. موقعیت چشمه دوآب را با برنامه نشان باز کردم. خطش تقریبا صاف بود و زمان رسیدنش به کوتاهی بیست دقیقه. با هیجان به طرفش سر چرخاندم و گوشی را گذاشتم روی پایش. از دل جاده جنگلی که عبور میکردیم به سرم زد: این جاده برای بهبود رابطه یک زن و شوهر هنوز جا دارد!
#جورچین_زندگی
#تجربهگردی
@selvaaa
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرسید خوشدلی را از کجا میتوان به دست آورد؟
حاج آخوند گفت: از دوست داشتن! باید دوست داشت. درختی را، گلی را، انسانی را، آفتاب را، زمین را... باید دوست داشتن در دلت جوانه بزند.
برشی از کتاب حاج آخوند
#مازندرانبهاری
@selvaaa
صادق چوبک سال ۷۷ از دنیا رفت. تقریبا از سال ۶۱ بیناییاش را از دست داد و همسرش بجای او میخواند و مینوشت.
برای یک نویسنده که در اوج پختگی قرار گرفته، چه زجری داشته ناتوانی در نوشتن. انگار که نمونه کوچک شدهای از جهنم در این دنیا باشد. حتی فکر کردن به این وضعیت، درد دارد. درد.
@selvaaa
﷽
_______________
میثاق این روزها بیشتر با یادت دمخور میشوم. باید برگردم به گروه کارگاهی که نام خودم و چند عدد سردرش است. انگشتم تند و تند پیامها را بکشد پایین تا به خلاق برسم؛ به تو. میثاق من حالا ایستادهام جای پای تو. جای پای استادیاری که دستهایش را حلقه کرد دور انگشتهایم و تاتیتاتی کشاندم جلو. با هر قدم نصفه و نیمهام ذوق کرد و تشویقهایش پای سفره ادبیات نمکگیرم. باید برگردم. پیامهایت را دوباره بخوانم و پیدا کنم که چطور بدون صدا، کلمههایت لحن مهربان و دلسوز یک معلم را داشت. چه سحری در خط به خط جملههایت میدمیدی که قلابت به قلب هنرجو گیر میکرد. حاج آخوند راست گفت که شکار آهو و گوزن با گلوله است و شکار قلبها با کلمه. هنوز هم با شنیدن نامت، اشک از چشم هنرجوها و همکارهایت سرریز میکند پایین. هنوز هم از دستت دلخورم که بعد اعلام نتایج به هنرجوی سابقت تبریک نگفتی تا صفحه چت را پر کنم از دغدغههای جدید و ترسهایم. بخواهی تا نه، من رویت حساب کردم. باز هم باید از تو یاد بگیرم. تو مسطور شدی و پاک هم نمیشوی.
#روزمعلممبارک
@selvaaa
﷽
______________
مگر قرار است آدم با رسیدن هر بستهای ذوق کند؟ دلم به مهربانی خدا گرم است که هرچه زودتر به تن فرستنده مهربان لباس عافیت بپوشاند.
#بستهپُرقصهوغصه
@selvaaa
﷽
____________
چشمم از درد زق زق میکرد و میزد به برآمدگی پیشانی. روسری را مثل خمیر پهن کردم پشت پلکها. تاریکی مطلق میکشیدم به عالم خواب. همسرم که بسته پستی را آورد و موج " مدامه" به گوشهایم رسید از جا پریدم. با لبهایی کش آمده، مجله را از حصار بسته نجات دادم. اسمهای آشنای روی جلد مثل ماهیهای درشت در تور ماهیگیر بودند، هیجانانگیز و شادیآور. قلبم از ذوق میکوبید که" اول کدوم رو بخونم؟ ". بیاختیار مجله را ورق زدم تا به اسم زهرا عطارزاده برسم. با دیدن عکسش، " عزیزم" نشست پشت لبهایم و غرق داستان "وَرگَرد آقا" شدم.
@zaatar
#مدام_یک_ماجرای_دنبالهدار
@modaam_magazine
@selvaaa