eitaa logo
سِلوا
146 دنبال‌کننده
207 عکس
33 ویدیو
1 فایل
س ل و ا یعنی مایه تسلی و آرامش: می نویسم به امید آنکه سلوایی باشد برایتان🌱🌻 من اینجا هستم در کوچه ادبیات: @Z_hassanlu
مشاهده در ایتا
دانلود
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرسید خوشدلی را از کجا می‌توان به دست آورد؟ حاج آخوند گفت: از دوست داشتن! باید دوست داشت. درختی را، گلی را، انسانی را، آفتاب را، زمین را... باید دوست داشتن در دلت جوانه بزند. برشی از کتاب حاج‌ آخوند @selvaaa
________________ امروز فهمیدم "حس گرسنگی"، همین که روزی چند وعده سراغم می‌آید، گاهی نعمت است! آدم‌هایی در حوالی‌مان هستند که آرزو می‌کنند سلامتی‌شان برگردد و دهان‌شان از گرسنگی بزاق تلخ ترشح کند. @selvaaa
صادق چوبک سال ۷۷ از دنیا رفت. تقریبا از سال ۶۱ بینایی‌اش را از دست داد و همسرش بجای او می‌خواند و می‌نوشت. برای یک نویسنده که در اوج پختگی قرار گرفته، چه زجری داشته ناتوانی در نوشتن‌. انگار که نمونه کوچک شده‌ای از جهنم در این دنیا باشد. حتی فکر کردن به این وضعیت، درد دارد. درد. @selvaaa
_______________ میثاق این روزها بیشتر با یادت دمخور می‌شوم. باید برگردم به گروه کارگاهی که نام خودم و چند عدد سردرش است. انگشتم تند و تند پیام‌ها را بکشد پایین تا به خلاق برسم؛ به تو. میثاق من حالا ایستاده‌ام جای پای تو. جای پای استادیاری که دست‌هایش را حلقه کرد دور انگشت‌هایم و تاتی‌تاتی کشاندم جلو. با هر قدم نصفه و نیمه‌ام ذوق کرد و تشویق‌هایش پای سفره ادبیات نمک‌گیرم. باید برگردم. پیام‌هایت را دوباره بخوانم و پیدا کنم که چطور بدون صدا، کلمه‌هایت لحن مهربان و دلسوز یک معلم را داشت. چه سحری در خط به خط جمله‌هایت می‌دمیدی که قلابت به قلب هنرجو گیر می‌کرد. حاج آخوند راست گفت که شکار آهو و گوزن با گلوله است و شکار قلب‌ها با کلمه. هنوز هم با شنیدن نامت، اشک از چشم‌ هنرجوها و همکارهایت سرریز می‌کند پایین. هنوز هم از دستت دلخورم که بعد اعلام نتایج به هنرجوی سابقت تبریک نگفتی تا صفحه چت را پر کنم از دغدغه‌های جدید و ترس‌هایم. بخواهی تا نه، من رویت حساب کردم. باز هم باید از تو یاد بگیرم. تو مسطور شدی و پاک هم نمی‌شوی. @selvaaa
______________ مگر قرار است آدم با رسیدن هر بسته‌ای ذوق کند؟ دلم به مهربانی خدا گرم است که هرچه زودتر به تن فرستنده مهربان لباس عافیت بپوشاند. @selvaaa
____________ چشمم از درد زق زق می‌کرد و می‌زد به برآمدگی پیشانی. روسری را مثل خمیر پهن کردم پشت پلک‌ها. تاریکی مطلق می‌کشیدم به عالم خواب. همسرم که بسته پستی را آورد و موج " مدامه" به گوش‌هایم رسید از جا پریدم. با لب‌هایی کش آمده، مجله را از حصار بسته نجات دادم. اسم‌های آشنای روی جلد مثل ماهی‌های درشت در تور ماهیگیر بودند، هیجان‌انگیز و شادی‌آور. قلبم از ذوق می‌کوبید که" اول کدوم رو بخونم؟ ". بی‌اختیار مجله را ورق زدم تا به اسم زهرا عطارزاده برسم. با دیدن عکسش، " عزیزم" نشست پشت لب‌هایم و غرق داستان "وَرگَرد آقا" شدم. @zaatar @modaam_magazine @selvaaa
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فهرست_صد_کتاب_پیشنهادی_نویسندگان_مدام.pdf
حجم: 3.8M
🗒 فهرست ۱۰۰ کتاب پیشنهادی نویسندگان مدام منتشر شد.در نمایشگاه کتاب، بدون لیست نمانید! این فهرست نتیجهٔ مشارکت ۳۴ نویسندهٔ مجلهٔ مدام جهت ارائهٔ یک مجموعهٔ ارزنده برای مخاطبان است. برای علاقمندان به کتاب، ارسالش کنید. 👌 📍از طریق پیوند زیر، به فهرست یک‌جای این صدعنوان نیز دسترسی خواهید داشت.👇 B2n.ir/sz7531 📌خرید اشتراک سالیانهٔ مدام، با ۲۵درصد تخفیف👇 https://survey.porsline.ir/s/KM5LYxSc مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
______________ متن سارا ادیب‌زاده را که در خط روایت خواندم، عجیب بر جانم نشست. دیدم برای این عکس، چه متنی بهتر از آن؟ یک هفته از ثبتش می‌گذرد. حیف است اینجا به یادگار نماند. @selvaaa
سِلوا
﷽ ______________ متن سارا ادیب‌زاده را که در خط روایت خواندم، عجیب بر جانم نشست. دیدم برای این عکس،
📚﷽ 〰〰〰〰〰 دوره‌ای بود که هر نشر برای جذب بازدیدکنندگان، از پلاستیک‌هایی با طرح‌های جذاب، لاکتابی‌های فانتزی، غرفه‌‌های دیزاین‌شده و خاص و تخفیف‌های استثنایی استفاده می‌کرد. کمی بعد انتشاراتی‌ها به این فکر افتادند که روی ظاهر کتاب‌ها، المان‌های خاص در طراحی جلد و حتی عنوان‌های عجیب و غریب برای کتاب‌هایشان بیشتر وقت و فکر و انرژی بگذارند. امروز که توی نمایشگاه کتاب می‌چرخیدم، ناگهان در کسري از ثانیه، غرفه‌ای کوچک که تک و توک بازدیدکننده‌ داشت پر از جمعیت شد. گعده‌ای حول غرفه شکل گرفت و کسی درباره‌ی وتاب‌ها برایشان توضیحاتی می‌داد. عرفه وسط راهرویی با موقعیت مکانی معمولی بود با ویترینی نه چندان جذاب. بعید بود سر راهشان به آن برخورده‌باشند. بعد از گفتگو، بازار خرید کتاب داغ داغ شد. تنها صندوق‌دار غرفه کمی هول شده بود و سعی می‌کرد کمک کند صفی که روبروی غرفه به درازا کشیده، زودتر کوتاه شود. غرفه‌دارانِ اطراف، چشم می‌چرخاندند تا سر دربیاورند ماجرا از چه قرار است! این جمعِ جویای کتاب کیستند و از کجا پیدایشان شد که اینطور بازار هم‌سایه را پررونق کردند! دقایقی بعد راهنمای جمع، مقصد بعدی را اعلام کرد و جماعت مثل بچه‌ اردک‌ها راه افتادند پشت سرش. شبیه راهنماهای تور نبود. تا آن روز همه‌جور تور دیده‌بودم؛ تور گردشگری، طبیعت‌گردی، تهرا‌گردی اما تور نمایشگاه گردی، نه. رابطه‌اش با آن جمع چیزی بیشتر از یک راهنمای آور بود. صدایش می‌کردند "استاد". اما استاد چه بود نمی‌فهمیدم! نه شبیه نویسنده‌ها بود، نه منتقدین. نه می‌خورد که مسئولی در ارشاد باشد، نه شبیه جماعت اهل شعر و گعده‌های ادبی بود. غرفه‌ی بعد هم همان آش بود و همان کاسه. چند نفری از بینشان، کتابچه‌ای مشابه در دست داشتند و انگار دنبال چیزی آن تو می‌گشتند. یکی کتابچه را گرفت سمت متصدی غرفه، انگشتش را کشید روی چند عنوان در صفحه و پرسید این کتاب‌ها را برایم می‌آورید لطفا؟ متصدی کتابچه را کمی زیر و رو کرد، شانه بالا انداخت و همان‌طور که سمت قفسه کتاب‌ها می‌رفت، دست همکارش را گرفت و کتابچه را نشانش داد. خریدار کتاب‌ها را که تحویل می‌گرفت، تعجب را در صورت غرفه داران دید و توضیح داد این معرفی از طرف نشریه "مدام" انجام شده، اسم این چند کتاب‌ از نشر شما هم جزء صد عنوان برتره لیست است. متصدی داشت درباره نشریه می‌پرسید که مدیر نشر از راه رسید و جوری که انگار سعدی علیه‌الرحمه را ملاقات کرده باشد، با گرمی و احترام با راهنمای جمع سلام م علیکی کردند و رو به حلقه‌ی یاران وفادارش گفت: _ کتاب الف ما، ماه پیش به چاپ دوم رسید، چون برای حلقه‌کتاب شما انتخاب شده‌بود. کتاب ب که به قلم یکی از استاد یارهای شماست، و اتفاقا کاملا مخالف دیدگاه کتاب الف نوشته‌شده، توی همین چند روز نمایشگاه، چهارصد نسخه فروش رفته. اون کتاب‌هایی هم که نشریه‌تون از نشر ما معرفی کرده، مطمئنم می‌ره تو لیست پرفروش‌هامون. مکثی کرد، انگار مردد بود برای گفتن چیزی. حرف را توی دهنش مزه‌مزه کرد و ادامه داد: _ این مدل دورهمی شما توی نمایشگاه بی‌سابقه است! امروز مجموعه‌ی شما در حوزه‌ی ادبیات جریان ساز شده. قدر خودتون رو بدونید. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat