eitaa logo
سِلوا
146 دنبال‌کننده
207 عکس
33 ویدیو
1 فایل
س ل و ا یعنی مایه تسلی و آرامش: می نویسم به امید آنکه سلوایی باشد برایتان🌱🌻 من اینجا هستم در کوچه ادبیات: @Z_hassanlu
مشاهده در ایتا
دانلود
____________ چشمم از درد زق زق می‌کرد و می‌زد به برآمدگی پیشانی. روسری را مثل خمیر پهن کردم پشت پلک‌ها. تاریکی مطلق می‌کشیدم به عالم خواب. همسرم که بسته پستی را آورد و موج " مدامه" به گوش‌هایم رسید از جا پریدم. با لب‌هایی کش آمده، مجله را از حصار بسته نجات دادم. اسم‌های آشنای روی جلد مثل ماهی‌های درشت در تور ماهیگیر بودند، هیجان‌انگیز و شادی‌آور. قلبم از ذوق می‌کوبید که" اول کدوم رو بخونم؟ ". بی‌اختیار مجله را ورق زدم تا به اسم زهرا عطارزاده برسم. با دیدن عکسش، " عزیزم" نشست پشت لب‌هایم و غرق داستان "وَرگَرد آقا" شدم. @zaatar @modaam_magazine @selvaaa
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فهرست_صد_کتاب_پیشنهادی_نویسندگان_مدام.pdf
حجم: 3.8M
🗒 فهرست ۱۰۰ کتاب پیشنهادی نویسندگان مدام منتشر شد.در نمایشگاه کتاب، بدون لیست نمانید! این فهرست نتیجهٔ مشارکت ۳۴ نویسندهٔ مجلهٔ مدام جهت ارائهٔ یک مجموعهٔ ارزنده برای مخاطبان است. برای علاقمندان به کتاب، ارسالش کنید. 👌 📍از طریق پیوند زیر، به فهرست یک‌جای این صدعنوان نیز دسترسی خواهید داشت.👇 B2n.ir/sz7531 📌خرید اشتراک سالیانهٔ مدام، با ۲۵درصد تخفیف👇 https://survey.porsline.ir/s/KM5LYxSc مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
______________ متن سارا ادیب‌زاده را که در خط روایت خواندم، عجیب بر جانم نشست. دیدم برای این عکس، چه متنی بهتر از آن؟ یک هفته از ثبتش می‌گذرد. حیف است اینجا به یادگار نماند. @selvaaa
سِلوا
﷽ ______________ متن سارا ادیب‌زاده را که در خط روایت خواندم، عجیب بر جانم نشست. دیدم برای این عکس،
📚﷽ 〰〰〰〰〰 دوره‌ای بود که هر نشر برای جذب بازدیدکنندگان، از پلاستیک‌هایی با طرح‌های جذاب، لاکتابی‌های فانتزی، غرفه‌‌های دیزاین‌شده و خاص و تخفیف‌های استثنایی استفاده می‌کرد. کمی بعد انتشاراتی‌ها به این فکر افتادند که روی ظاهر کتاب‌ها، المان‌های خاص در طراحی جلد و حتی عنوان‌های عجیب و غریب برای کتاب‌هایشان بیشتر وقت و فکر و انرژی بگذارند. امروز که توی نمایشگاه کتاب می‌چرخیدم، ناگهان در کسري از ثانیه، غرفه‌ای کوچک که تک و توک بازدیدکننده‌ داشت پر از جمعیت شد. گعده‌ای حول غرفه شکل گرفت و کسی درباره‌ی وتاب‌ها برایشان توضیحاتی می‌داد. عرفه وسط راهرویی با موقعیت مکانی معمولی بود با ویترینی نه چندان جذاب. بعید بود سر راهشان به آن برخورده‌باشند. بعد از گفتگو، بازار خرید کتاب داغ داغ شد. تنها صندوق‌دار غرفه کمی هول شده بود و سعی می‌کرد کمک کند صفی که روبروی غرفه به درازا کشیده، زودتر کوتاه شود. غرفه‌دارانِ اطراف، چشم می‌چرخاندند تا سر دربیاورند ماجرا از چه قرار است! این جمعِ جویای کتاب کیستند و از کجا پیدایشان شد که اینطور بازار هم‌سایه را پررونق کردند! دقایقی بعد راهنمای جمع، مقصد بعدی را اعلام کرد و جماعت مثل بچه‌ اردک‌ها راه افتادند پشت سرش. شبیه راهنماهای تور نبود. تا آن روز همه‌جور تور دیده‌بودم؛ تور گردشگری، طبیعت‌گردی، تهرا‌گردی اما تور نمایشگاه گردی، نه. رابطه‌اش با آن جمع چیزی بیشتر از یک راهنمای آور بود. صدایش می‌کردند "استاد". اما استاد چه بود نمی‌فهمیدم! نه شبیه نویسنده‌ها بود، نه منتقدین. نه می‌خورد که مسئولی در ارشاد باشد، نه شبیه جماعت اهل شعر و گعده‌های ادبی بود. غرفه‌ی بعد هم همان آش بود و همان کاسه. چند نفری از بینشان، کتابچه‌ای مشابه در دست داشتند و انگار دنبال چیزی آن تو می‌گشتند. یکی کتابچه را گرفت سمت متصدی غرفه، انگشتش را کشید روی چند عنوان در صفحه و پرسید این کتاب‌ها را برایم می‌آورید لطفا؟ متصدی کتابچه را کمی زیر و رو کرد، شانه بالا انداخت و همان‌طور که سمت قفسه کتاب‌ها می‌رفت، دست همکارش را گرفت و کتابچه را نشانش داد. خریدار کتاب‌ها را که تحویل می‌گرفت، تعجب را در صورت غرفه داران دید و توضیح داد این معرفی از طرف نشریه "مدام" انجام شده، اسم این چند کتاب‌ از نشر شما هم جزء صد عنوان برتره لیست است. متصدی داشت درباره نشریه می‌پرسید که مدیر نشر از راه رسید و جوری که انگار سعدی علیه‌الرحمه را ملاقات کرده باشد، با گرمی و احترام با راهنمای جمع سلام م علیکی کردند و رو به حلقه‌ی یاران وفادارش گفت: _ کتاب الف ما، ماه پیش به چاپ دوم رسید، چون برای حلقه‌کتاب شما انتخاب شده‌بود. کتاب ب که به قلم یکی از استاد یارهای شماست، و اتفاقا کاملا مخالف دیدگاه کتاب الف نوشته‌شده، توی همین چند روز نمایشگاه، چهارصد نسخه فروش رفته. اون کتاب‌هایی هم که نشریه‌تون از نشر ما معرفی کرده، مطمئنم می‌ره تو لیست پرفروش‌هامون. مکثی کرد، انگار مردد بود برای گفتن چیزی. حرف را توی دهنش مزه‌مزه کرد و ادامه داد: _ این مدل دورهمی شما توی نمایشگاه بی‌سابقه است! امروز مجموعه‌ی شما در حوزه‌ی ادبیات جریان ساز شده. قدر خودتون رو بدونید. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
_____ هنوز بشقاب‌های خشک شده را داخل کابینت نچیده‌ام.‌ دستمال کاغذی مچاله‌ای افتاده کنار پایه مبل. ظرف سفید میوه روی میز است و باید خالی‌اش کنم داخل کشو یخچال. تکه‌های آجربازی گوشه کنار اتاق ریخته. یک ساعته همه چیز جمع می‌شود. بچه‌ها خودشان را صاحب‌خانه می‌دیدند و هم قابلمه‌پارتی کردند، هم پختند و هم شستند. از چند روز قبل قارچ و پنیر و فلفل دلمه‌ای و ذرت گرفتم برای پیتزا. شیما از باغشان ازگیل و گوجه سبز آورد. حاج‌خانم بشقاب میوه و سالاد ماکارانی. شهلا و بهاره چیپس و پفک که یادم رفت بیاورم. شهلا برایم یک لپ‌لپ طرح مداد آورده به نماد منِ نویسنده و جمع دخترانه‌یمان که طرح رویش است. رقیه کیک تولد را زد و سمیه مرغ‌های پیتزا را خرد و گریل کرد. هانیه هم طبق معمول، پوستش برای هماهنگی و جمع کردن بچه‌ها دورهم، کنده شد. کیک تولد را دکور جشن کوچک‌مان کردیم و یک دور من باهاش عکس گرفتم و یک دور ریحانه. البته فاطمه کوچولو هم چندباری باد لپ‌هایش را هل داد طرف شمع و خودش را صاحب تولد می‌دانست. قبل دورهمی، فکر کردن به عدد ۲۸ می‌ترساندم. هنوزم می‌ترسم وقتی به کمبودهایم فکر می‌کنم، به چیزهایی که توقع داشتم در این سن بهشان رسیده بودم. به دو سال دیگر که دهه سی زندگی را پر می‌کنم؛ اما از دیروز ترسم کم‌تر شده. حس می‌کنم دور و برم کلی عزیز دارم که من برایشان مهم‌ هستم. خنده‌ام، اخمم، زردنبو شدنم و پژمردگی‌ام. خواهر همسرم چند روز پیش با کلی مشغله و بدو بدو، برایم کیک پخته و ناشیانه خامه‌کشی کرده بود. شهلا بخاطر من خودش را به زحمت و خرج انداخته و از تهران رسانده بود ساری. دوستم زینب و دخترعمویم سمانه مثل هر سال پیام تبریک‌شان جاخوش کرد در حافظه گوشی‌. هر کس یک جوری خودش را در نشستن لبخند روی لب‌هایم شریک می‌دانست. چند وقت پیش به کسی از دعاهای قدیمی‌ام گفتم: "خدایا آدم‌های خوبت رو سر راهم بذار". امروز دوباره یاد آن دعا افتادم که در روزهای سرگردانی اول دانشگاه زمزمه می‌کردم. و به اجابت خدا که از آن‌روزها این جمع را برایم یادگاری گذاشت. با وجود این همه رفیق به قول مادرشوهرم" نفس بده" چرا باید از عدد ۲۸ بترسم؟ من که تنها نیستم و این راه را هم تنها نمی‌روم. ۱۴۰۴/۲/۲۶ @selvaaa
هدایت شده از مجلهٔ مدام
📣 فرصت تهیهٔ اشتراک مدام، تا ۱۵خرداد تمدید شد 📍 برای پیوستن به جمع مشترکین مدام، از طریق لینک زیر اقدام کنید: https://survey.porsline.ir/s/KM5LYxSc مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
﷽ نیم وجب بچه که هنوز به توان دست گرفتن ماشین اسباب بازی‌اش نرسیده، خاندان را یک تنه به بند ناتوانی کشانده و پدر و مادرش را بیشتر. چند روزی‌ست که دل‌‌مان از اضطراب هم می‌خورد و نگرانی به پشت لب‌هایمان می‌رسد و دهان را محکم می‌بندیم که عق نزنیم و رد روی تب‌خال‌مان نیفتد. با خاله و خواهر و هر که حرف می‌زنم همه در این حالیم و این فکر که داریم امتحان می‌شویم. ما داریم سخت امتحان می‌شویم و پدر و مادرش سخت‌تر. ما این روزها دعا را تنها سلاح‌مان می‌دانیم و به دامن هر مومن و کتاب دعایی چنگ می‌زنیم. ما به دامن شما چنگ ‌می‌زنیم. عزیز کوچک ما را دعا کنید. ما به نور این دعاها ایمان داریم. عزیز کوچک ما را دعا کنید...
چه فرخنده روزی را برای شروع جنگ انتخاب کردید.