#خاطره
✍دیدم اینطور نمیشه راپید را گذاشتم زمین و گفتم : « حاجی من اینجور نمیتونم کار کنم!.» داشتم کالک عملیات می کشیدم. حاج قاسم مدام میگفت : «پس چی شد؟» اطلاعات دیر به دستمان رسیده بود! حالا باید فوری میکشیدم و میدادم دستش! در جوابم گفت : «ناراحت نشو خودم الان میام کمکت » رفتیم توی اتاق خودش، یک راپید گرفت دستش. نشست ان طرف کالک. گفت: «من اینطرف رو میکشم تو اونطرف رو» یک نفر دیگه هم امد کمکمان. با همان دست مجروحش تند تند کالک میکشید و میآمد جلو!
خیلی کم روی اطلاعات نگاه میکرد. برعکس ما که هی باید سراغ اطلاعات میرفتیم و بعد پیاده میکردیم روی کالک. بیست و سه دقیقه بعد کالک کامل عملیاتی جلویمان بود . حاج قاسم نگاهی به من انداخت و گفت :«خسته نباشی» نگاه کردم و دیدم مثلا قرار بود من بکشم! اما بیشتر زحمتش را حاجی کشیده بود. از بس شناسایی رفته بود و همه را به چشم دیده بود!
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
☫ @sephbod_soleymani
۲۶ فروردین ۱۴۰۱
#خاطره
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو ،
دلتنگ تر از قبل میشد ،
دلتنگ شهادت ،
دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
☫ @sephbod_soleymani
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
#خاطره
خاطره گویی آقای عفتی از همرزمان حاج قاسم در جنوب شرق کرمان:
به خاطر دارم یک مرتبه در شمال شرق کرمان که متصل به کویر لوت میشد ناامنی زیاد بود. سردار از من خواستند که خانوادهام را به کرمان بیاورم چون در زمان عصر نمیشد که به شناسایی بپردازیم. من هم خانوادهام را به مکانی آوردم که سردار آن را برای خانوادههای شهدا و جانبازان و ایثارگران آماده کرده بودند. یک شب به همسرشان گفتند که امشب من و آقای عفتی برای شام نیستیم.
به یاد دارم در خانه ایشان اتاقی بود که تمامش عکس شهدا بود و سردار میگفتند من هر وقت دلم میگیرد به این اتاق میآیم و عکس دوستان شهیدم را میبینم. به سمت مرکز شهر کرمان به راه افتادیم و همه هم سردار را میشناختند و با ایشان سلام و علیک داشتند.
به مرکز شهر که رسیدیم ما را به یک رستوران سنتی بردند و من هم بسیار از این کار تعجب کردم، ایشان رو به من کرد و گفتند حتما با خودت گفتی چرا مرا به اینجا آورده؟! گفتم بله حقیقتش برایم سؤال شده!
با مزاح گفتند فکر نکنی فقط شما مشهدیها طرقبه شاندیز دارید. گفتند البته سه دلیل دارم برای اینکه تو را به اینجا آوردم این اولین دلیل!
گفتم خوب دومین دلیل چیست؟ ایشان گارسون را صدا زدند گارسون هم آمد و گفت بله سردار؟ گفتند شغلت چیست؟ و گارسون گفت: عرض کردم خدمتتان قبل که من افسر هوانیرو هستم و بعد سردار از او خواست برود و رو به من کرد و گفت دلیل دومش این است آقای عفتی. در مملکتی که افسر هوانیروی آن مجبور باشد شب مشغول به گارسونی باشد روزگار خوشی را نمیبینم و مسئولان باید جواب دهند.
سردار از من خواست پرده را کنار بزنم و از من پرسید چه چیز میبینی؟ گفتم شهر و مغازه و مردم را میبینم، سردار به من گفتند: من هر سه چهار ماهی که فرصت کنم به اینجا میآیم و مینشینم پرده را کنار میزنم و میگویم: قاسم یادت نرود که تو روزی اینجا کارگری میکردی!
☫ @sephbod_soleymani
۱۸ تیر ۱۴۰۱
#خاطره
✍در پادگان منطقه حلب در حال آموزش بودیم که دیدیم دو تا ماشین کنار ما نگه داشتند. حاج قاسم اولین نفر از اتومبیل پیاده شد. شروع کرد به احوال پرسی با نیروها. بچه های فاطمیون هم با حاجی عکس یادگاری میگرفتند. من کمی دورتر ایستاده و مات چهره زیبای سردارم بودم. چشمش به من خورد. جثه من نسبت به بقیه ریزتر بود و از همه جوان تر بودم.
حاجس منو صدا زد گفت: بیا نزدیک! رفتم کنارش و دست نوازش روی صورتم کشید.گفت:《ماشالله با این سن و سال چطوری خودت رو رسوندی منطقه؟!》فقط مات چهره نورانی و پرصلابتش شده بودم. حاج قاسم نگاه خاصی به نیروهای فاطمیون داشت. همانطور که بچه ها هم از صمیم قلب عاشقش بودند..
👤راوی:حسن قناص (رزمنده فاطمیون)
☫ @sephbod_soleymani
۲۲ تیر ۱۴۰۱
#خاطره
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
☫ @sephbod_soleymani
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#خاطره
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
☑️کانال شهید سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
۶ فروردین ۱۴۰۲
#خاطره
✍قول داده بود اگر مهمانی دعوتش کنند،می آید دو بار دعوتش کردند ولی از حاجی خبری نبود ناامید شدن
چند روز بعد تلفن زنگ خورد:《حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما میآیم.گفتند یک نفرم،ناهار ساده باشد»
تازه به ایران آمده بود...اولین فرصت به قول خود عمل کرد
☑️کانال شهید سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
#خاطره
✍توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند
مردم میامدند برای عرض تسلیت .
یکهو حاجی از مسجد زد بیرون !
فهمیدیم اتفاقی افتاده.
پشت سرش راه افتادم .
کمی ان طرف تر از ورودی مسجد ،
گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند !
خیلی بدش آمد.
اخم پیشانیش را چین انداخت .
رفت و با ناراحتی گفت:
« ما سی سال کسب آبرو کردیم ،
جمع کنید این ها رو !
مردم باید راحت رفت و آمد کنند،
ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم،
نه اینکه اون ها رو بذاریم تو تنگنا
☑️کانال شهید سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
۱۸ آبان ۱۴۰۲
#خاطره
✍قول داده بود اگر مهمانی دعوتش کنند،می آید دو بار دعوتش کردند ولی از حاجی خبری نبود ناامید شدن
چند روز بعد تلفن زنگ خورد:《حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما میآیم.گفتند یک نفرم،ناهار ساده باشد»
تازه به ایران آمده بود...اولین فرصت به قول خود عمل کرد
☑️کانال شهید سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
۱ آذر ۱۴۰۲
#خاطره
✍وقتی حاج قاسم رفتند سر میز خانواده شهید حاجی زاده مریم همسر شهید گوشی اش را داد من فیلم بگیرم و از حاج قاسم خواست برایش دست خط بنویسد. من هم فیلم گرفتم. حاج قاسم مشغول صحبت با خانواده شهید حاجی زاده شد. به حاج قاسم گفتم من هم از این دستخط ها می خواهم. سرش پایین بود گفت: تو کی هستی؟ همزمان که سرش را بالا آورد خندید گفت: شمایی؟ باشه می نویسم.
تا قبل از نوشتن مرا صدا زد فاطمه. بعد گفت از این بابت شما را به اسم صدا می زنم چون من هم دختری دارم هم نام شما و مثل شما. مثل دخترم هستی. بعد هم دستخطی به یادگار برایم نوشت. خیلی دیدار صمیمی و خوبی بود. چون خانواده شهدای مازندران خصوصا بعد از خان طومان خیلی دلگیر بودند و دوست داشتند حاج قاسم را ببینند. حاج قاسم هم گفته بود تا پیکر شهدا را برنگردانم نمی روم دیدار خانواده ها. اما اصرار خانواده ها موجب شد او قبول کرد و آمد.
☑️کانال شهید سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
۱۲ آذر ۱۴۰۲
#خاطره
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
☑️کانال شهید سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
#خاطره
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
☑️کانال شهید سلیمانی👇
http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳