eitaa logo
شهید حاج قاسم سلیمانی
37.7هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
24 فایل
《بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ》 ✍کانال شهید حاج قاسم سلیمانی خادم کانال: @abozar_zaman 💠تبلیغات👇 http://eitaa.com/joinchat/2123169822Cc0f10b760f
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🔺خاطرات مردم تبریز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی اولین بار نام او را در یک مستند شنیدم. زنان سوریه می‌گفتند: بگویید قاسم سلیمانی بیاید ما را نجات دهد.) حدس زدم این مرد ایرانی باشد؛ ولی نمی‌دانستم کیست و چرا آنها برای نجات خود به او متوسل شده‌اند. روز شهادتش، بی‌خبر از همه جا داشتم مقاله‌ام را می‌نوشتم. شوهرم نان به دست وارد شد و گفت: دیشب قاسم سلیمانی را شهید کرده‌اند. بند دلم پاره شد و قبل از اینکه او تلویزیون را روشن کند، من گریه را شروع کردم. بعد از شهادت او، برای اولین بار چیزهایی دیدم که فکرش را هم نمی‌کردم. در محله‌ی ما که یکی از محله‌های بالا شهر تبریز است، نه صدای ترانه می‌شنوی و نه نوحه. کسی به کسی کاری ندارد‌. همسایه از همسایه بی‌خبر است و همه از اوضاع کشور؛ اما آن ایام تاکسی‌بارها توی کوچه دور می‌زدند و نوحه پخش می‌کرد. شوهرم هر بار که از در می‌آمد، می‌گفت توی نونوایی و سوپری و میوه‌فروشی، همه جا حرف حاج قاسم است.چهره‌ی همه غم دارد. حرف حمایت از سپاه است و از اینکه حتماً کارش را دارد درست انجام می‌دهد که اینقدر خار چشم دشمن شده. خیلی وقت بود فکر می‌کردم دیگر مردم اعتقادشان را از دست داده‌اند و دل کسی با اسلام و انقلاب نیست؛ اما آن روزها هر طرف سر می‌چرخاندم، می‌دیدم همه داغدار حاج قاسم‌اند‌. قبلاً بارها پیش آمده بود که در مهمانی‌ها و جمع‌های مختلف تا چشم افراد به من می‌افتاد و می‌فهمیدند حوزوی هستم، شروع می‌کردند به انتقاد و حتی توهین به نظام و کشور و...؛ اما بعد از شهادت سردار، دیگر کسی روی زدن این حرف‌ها را نداشت. برای دفاع از اعتقاداتم جرأت پیدا کرده بودم. به همه‌ی آنهایی که خیلی دلشان با نظام صاف نبود، می‌گفتم: شما چطور حاج قاسم را دوست دارید و از رفتنش غصه خوردید، ولی این حرفش را نشنیده می‌گیرید که یکی از شئون عاقبت بخیری ارتباط دلی با امام خامنه‌ای است؟ ✍️ نسرین نیکی‌یار 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
‍ 🔺خاطرات مردم سوریه از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی برادرم زنگ زد و گفت: امروز حرم حضرت زینب خیلی شلوغ بود. همه آمده بودند و برای حاج قاسم گریه می‌کردند. با هر کدام از دوستانم تماس می‌گرفتم یا فیلم‌هایی که می‌فرستادند نگاه می‌کردم، می‌دیدم در حلب و دمشق و حمص، همه‌جا راهپیمایی و عزاداری است. مردم عکس حاج قاسم را دستشان گرفته بودند و شعار می‌دادند: ما قاسم سلیمانی هستیم. کوچه‌ها و مغازه‌ها را پارچه‌ی سیاه زده بودند. همه خانواده من در سوریه زندگی می‌کنند. مردمی که از نزدیک جنگ و مقاومت را درک کرده‌اند، می‌فهمند حاج‌قاسم یعنی چه. آنها همه او را خوب می‌شناسند، اگر شناختشان بیشتر از ایرانی‌ها نباشد، کمتر نیست. حاج‌قاسم قائد ما بود، او را فرشته‌ی نجاتمان می‌دانستیم. همه ناراحت بودند، حتی آنهایی که با جریان مقاومت میانه‌ای نداشتند. آن وسط، فقط وطن فروش‌هایی که همیشه پشت آمریکا و اسرائیل بوده‌اند، از این اتفاق خوشحال بودند و می‌گفتند: دست راست آقای خامنه‌ای شکسته شد. این حرف خیلی دل مردم سوریه را می‌سوزاند. حاج‌قاسم نقش پدرشان را داشت. مقتدای جوانان مبارز بود و نگران بودند با رفتن او مقاومت هم در سوریه زمین‌گیر شود؛ اما وقتی پیام رهبر به گوششان رسید که آمریکا باید اخراج شود و وقتی دیدند به یک هفته نکشیده پایگاهش را در عراق زدند، جان تازه گرفتند و فهمیدند که هنوز هم قدرت داریم و تنها نمانده‌اند. من اهل روستای کفریا هستم و دقیق می‌دانم که حاج‌قاسم چه نقش مهمی در رساندن کمک و شکستن محاصره‌ی این روستا داشته است. برادرم تعریف می‌کرد که بیرون از روستا مشغول مبارزه بودند. ناگهان به آنها گفتند: بروید داخل سنگرهایتان که حاج قاسم قرار است برای سرکشی بیاید. وقتی حاج قاسم رسید و دید از سربازها خبری نیست، ناراحت شد و گفت : بگویید همه بیایند بیرون، من آمده‌ام به آنها سر بزنم و از حال و روحیه‌شان بپرسم. حضور مؤثر او باعث شد حصر فوعه و کفریا بشکند. از وقتی شهید شده و عکسش را زده‌ام توی خانه‌مان ، همیشه به دختر سه ساله‌ام نشانش می‌دهم و از شجاعت او برایش می‌گویم... ✍️ ولامعمار از سوریه 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
‍ 🔺خاطرات مردم تهران از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی مادرم پای تلویزیون نشسته بود. گفت حاج قاسم شهید شده. پرسیدم حاج قاسم دیگر کیست؟ برایم توضیح داد: سردار جنگی بوده ،در سوریه با داعش می‌جنگیده و.... با بی‌اعتنائی نگاهی به تلویزیون انداختم و رد شدم. اسمش هم به گوشم نخورده بود و از اینکه هر کانالی را می‌زدی تصویر او را پخش می‌کرد، کلافه شده بودم. گفتم باز شورش را درآوردند. خوب کشته شده دیگر. چرا اینقدر نشانش می‌دهند؟ توی مدرسه داشتند برای شرکت در مراسم تشییع اسم می‌نوشتند. با رفیقم به سرم زد از سر کنجکاوی شرکت کنیم. اصلا نمی‌دانستیم قضیه چیست. بین آن جمعیت چادری و انقلابی، من و دوستم انگشت‌نما شده بودیم. هیچ چیزمان با بقیه جور در نمی‌آمد اما جالب بود که اصلاً معذب نبودیم. هیچ نگاهی اذیتم نمی‌کرد و رنگ سرزنش نداشت؛ به‌ عکس، خیلی از خانم‌ها با ذوق می‌گفتند: چقدر خوب که شما هم آمده‌اید. همه چیز برایم تازگی داشت و با هیجان دور و بر را نگاه می‌کردم. اولین باری بود که در راهپیمایی شرکت کرده بودم. مردم کوبنده شعار می‌دادند و من از اقتدارشان کیف می‌کردم. همراه با جمعیت کمی رفتیم جلو و به گروهی از مردم برخورد کردیم که ظاهراً از حسینیه‌ای آمده بودند. پرچم های بزرگ و با عظمت لبیک یا حسین‌شان را به زیبایی تکان می‌دادند و بلند می‌گفتند: حیدر حیدر. همه دست‌هایشان را آورده بودند بالا، تکان می‌دادند و این نوا را تکرار می‌کردند. عظمت آن صحنه همه‌ی وجودم را گرفت. به خودم آمدم، دیدم من هم دستم را برده‌ام بالا دارم همراه با بقیه حیدر حیدر می‌گویم و اشک می‌ریزم اصلا نمی‌دانستم حیدر کیست که اینطور دارم صدایش می‌زنم. همه بچه‌های مدرسه تعجب کرده بودند. برگشتنی، فاطمه توی سرویس آمد کنارم نشست و پرسید: چی شد آتنا که آنطور گریه می‌کردی؟ حاج قاسم را می‌شناسی؟ بعد شروع کرد از حاج قاسم تعریف کردن. با تمام شدن مراسم، حال و هوای من هم مثل قبل شد. حسی گذرا و چند ساعته بیشتر نبود. ادامه دارد ... ✍️ آتنا طالقانی 📚 برگی از کتاب «» ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299