#داستان
دو برادر بودند كه يكی از آنها معتاد و ديگری مردی متشخص و موفق بود.
برای همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يک خانواده و با يک شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتی متفاوت داشتهاند؟
از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلی شكست من، پدرم بوده است! او هم يک معتاد بود، خانواده اش را كتک می زد و زندگی بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شدهام.
از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوری او گفت: علت موفقيت من پدرم است! من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگیاش را میديدم و سعی كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايستهای جايگزين آنها كنم.
طرز نگاه و باور هر کس به زندگی،
دنیا و آخرت او را می سازد.
🌸http://eitaa.com/seraj_121
#داستان
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند، چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک میریختند، اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش را می تکاند و زیر پایش میریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا میآمد، سعی میکرد روی خاکها بایستد.
روستاییها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد.
🚨 مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود. کسانی که از درون قوی هستن، در مواجهٔ با سختیها، خود را گم نمیکنند.
🧠 به کمک تعقل از درون قوی شو
تا در مقابل سختیها کمر خم نکنی.
🌸http://eitaa.com/seraj_121
#داستان
🚕 راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟ گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاكسی. خنديدم.
راننده گفت: جون تو. هر وقت بخوای ميای سركار، هر وقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای میری، هر؛وقت دلت خواست يه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی، مدام آدم جديد میبينی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف، داستانهای مختلف. موقع كار میتونی راديو گوش بدی، میتونی گوش ندی، میتونی روز بخوابی شب بری سر كار. هر كيو دوست داری میتونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمیكنی، آزادی و راحت.
ديدم راست میگه، گفتم: خوشبهحالتون.
راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟ گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی و ادامه داد: هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی، ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا میشه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت میشه، همه هم ازت طلبكارن. حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور، راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور. دعوا سرِ كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستونها از گرما میپزی، زمستونها از سرما كبود میشی. هرچی میدويی آخرش هم لنگی.
به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت: زندگی همه چيش، همينجوره. هم میشه بهش خوب نگاه كرد، هم میشه بد نگاه کرد.
پ.ن: کسانی که #اهل_فکر هستند،
بهترین نگاه را به اتفاقات دنیا دارند.
🌸http://eitaa.com/seraj_121
#داستان تربیتی
🚨 بفرمایید آقای گاو آمده!
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی مدیر بودم. روزی چند دقیقه مانده به زنگ تفریح، مردی باظاهری آراسته وارد دفتر مدرسه شد. گفت: «با خانم ناصری دبیر کلاس دوم کار دارم. میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال کنم.»
از او خواستم خودش رامعرفی کند. گفت: «من گاو هستم! خانم دبیر بنده را میشناسند! بفرمایید گاو آمده! ایشان متوجه میشوند چه کسی آمده!»
تعجب کردم و موضوع را به خانم ناصری، دبیر کلاس دوم گفتم. او هم تعجب کرد و گفت: «ممکن است این آقا اختلال روانی داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمیفهمم!»
ناچار از او خواستم پیش آن مرد برود. با اکراه پذیرفت و رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: «من گاو هستم!»
معلم جواب سلام داد و گفت: خواهش میکنم، ولی ...
مرد ادامه داد: شما بنده را بخوبی میشناسید. من گاو هستم، پدر گوساله! همان دختر ۱۳ سالهای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید...
دبیر به لکنت افتاد و گفت: آخه، میدونید...
مرد گفت: «بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم، ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان میگذاشتید. قطعاً من هم میتوانستم اندکی به شما کمک کنم.
خانم دبیر و پدر دانشآموز مدتی با هم گفتگو کردند، آن آقا در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و رفت. وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم. روی آن نوشته شده بود: دکتر فلانی، عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...
چند روز بعد از ایشان خواستم یک جلسه برای معلمان صحبت کنند. در کمال تواضع خواستهام را قبول کردند، سخنرانی دلپذیری داشتند.
ایشان میگفت: «خشونت آنگونه كه ما فکر می کنیم فقط محدود به خشونت فيزيكی بدنی نيست. عموماً ما درگيریهای فيزيكی یا تعرض جنسی را خشونت میدانیم. ولی واقعیت آنست که دامنه خشونت، حوزههای گستردهتری دارد از جمله خشونت زبانی:
وقتی توهین میکنیم، قومی را مسخره میکنیم، صاحبان یک عقیده را تحقیر میکنیم. وقتی تهمت یا برچسب میزنیم یا تهدید میکنیم، همه اینها خشونت است؛ منتها خشونت زبانی. بدون خون و خونریزی است. خشونت زبانی از درون میکُشد.
تا حالا هیچ کس را دیدهاید به دلیل اینکه مسخره شده و یا فحش خورده باشد به اورژانس مراجعه کند؟ یا به پلیس شکایت کند؟ قربانیان خشونت زبانی، اثری از جای زخم بر بدنشان یا مدرک دیگری ندارند.
خشونت ابتدا در ذهن شكل میگيرد،
بعد خود را در زبان نشان میدهد و سپس زمینهساز خشونت فیزیکی میشود.
وقتی رهبر یک گروه سیاسی در جامعه، افراد طرف مقابل را احمق، مغرض و فاسد معرفی میکند، ما به عنوان طرفداران او آمادگی لازم را پیدا میکنیم که در زمان مناسب با ماشین از روی آنها رد شویم.
چرا؟ چون دیگر آنها را شایسته زندگی نمیدانیم!
وقتی در یک ورزشگاه صد هزار نفری، طرفداران تیم مقابل را با دهها فحش آبدار و ناموسی مینوازیم، زمینه را برای زد و خورد بعد از بازی فراهم میکنیم.
وقتی دختر همسایه را داف خطاب میکنیم، راننده کناری را یابو، مشتری را گاو، دانشآموز را خنگ و فرد قانونمدار را اُسکُل و قانون را در کلام زیر پا میگذاریم، همه اینها خشونتهای زبانی است؛ یعنی آمادگی برای خشونت رفتاری در آینده؛ از تعرض جنسی بگیرید تا صدمه فیزیکی.»
اما چه باید کرد؟
اولین کار این است که مهارت گفتگو را بیاموزیم. فقدان مهارتهای گفتوگو باعث میشود افراد نتوانند آنچه که مدنظر دارند را به زبان روشن بیان کنند و ایده و احساس خود را در یک کلام خشن و تند تخلیه میکنند. تمرین گفتگو، تمرین تخلیه ذهن و قلب، به شیوهای غیرخشونتآمیز است.
دومین کار این است که به خودمان بارها و بارها یادآوری کنیم کشتن آدمها فقط به فرو کردن چاقو در سینه آنان نیست. دختر یا پسر، زن یا مردی که شخصیتش تخریب شده، شرافتش لکهدار شده، عزت نفسش لگدمال شده، دیگر زندگی نرمال نخواهد داشت.
آنگاه یاد خواهم گرفت کلمه گاو را
فقط و فقط برای خود گاو بکار ببرم.
#تربیت_فرزند
🌸http://eitaa.com/seraj_121
#داستان
یکی از علمای بزرگ را خوابش را دیدند. دیدند وضعش بد است. گفتند: چرا؟ گفت که الحمدلله از نظر جا و مکان و مونس و باغ، «وَ جَنَّاتٌ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» دارم و خیلی عالی است، امّا صبح به صبح یک عقرب میآید یک نیش به پای من میزند و میرود. من باید بسوزم و بسازم تا دو دفعه سروکلهاش پیدا بشود. گفتند برای چه؟ گفت که یک زخم زبان به یک نفر زدم، باید توبه میکردم، باید پشیمان میشدم، باید این عقرب را میکشتم، نکشتم و این عقرب شد و باید برویم به قیامت تا بهواسطۀ شفاعت کشته شود.
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
چرا حرفی زنیم که دلی رنجانده شه؟
چرا فکر را قوی نکنیم که بعدش
مرتکب دهها گناه مختلف شویم؟
🌸http://eitaa.com/seraj_121
#داستان
شرطمرخصیامامخمینی بهشهید بابائی
شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی رحمةاللهعلیه رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمیخورد، مرخصی خواستند.
وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحهٔ جنگ پرسیدند، شهید بابایی گفتند: من در دهه اول محرم برای شستن استکانهای چای عزاداران به هیئتهای جنوب شهر که من را نمیشناسند میروم، مرخصی را برای آن می خواهم.
امام خمینی به ایشان فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی میدهم که هر موقع رفتی به نیّت من هم چند استکان بشویی.
#محرم
🌸http://eitaa.com/seraj_121
#داستان
يكی از تجربهگران نزديک به مرگ میگفت:
پدرم را در آنسوی عالم ديدم. آنجا در بهشت و نعمت های الهی بود، اما بعضی از ساعات روز، او را از جمع بهشتيان جدا كرده و مدتی در سختی بود!
از پدر سوال كردم كه اين گرفتاری چيست؟ در جواب گفت: من برای دنيای بچههايم خيلی زحمت كشيدم. اما برای آخرت و تربيت دينی آنها وقت نگذاشتم. ای کاش برای تربیت آنها کاری انجام می دادم.
اين سختی به همين دليل است. هر وقت آنها بیحيايی و گناه میكنند، من گرفتار میشوم.
📚بهنقل از برشی از کتاب نسیمی از ملکوت
🌸http://eitaa.com/seraj_121
#داستان
🔸 به کدام مجلس علاقهی بیشتر دارید؟!
مرحوم «حاج محمد علامه» نقل میکنند: یکی از علمای تهران، امام حسین علیهالسلام را در خواب دید، سوال کرد: «آقاجان! شما در تهران به کدام مجلسِ روضه، علاقهی بیشتر دارید؟»
حضرت فرمودند: «در فلان مکان، پیرزنی در منزلش مجلس روضه میگیرد، به آن مجلس خیلی علاقه دارم.»
به آدرسی که حضرت فرموده بودند رفت و منزلِ پیرزن را پیدا کرد و در مجلسِ روضهی او شرکت نمود و به پیرزن گفت: «مادر! اجازه دهید فردا هزینهی روضه را من بدهم.»
یکدفعه پیرزن شروع کرد به گریه
کردن و گفت: «من یکسال در خانههای مردم رختشویی میکنم، به این امید که سالی دَه روز برای امام حسین علیهالسلام روضه بگیرم، حالا شما میخواهی از من بگیری؟ هرگز اجازه نمیدهم.»
📚خاطرات ۶٠ سال خدمتگزاری، صفحه ۶۶
#محرم
🌸http://eitaa.com/seraj_121
#داستان
پیشنهاد میکنم حتما بخونید.
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه.
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم، حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشستهام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچوقت هم بالا نمیاومد، هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمیشود. صدای شوهرم از توی راه پله میاومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد. ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمیبوسیم، بغل نمیکنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهمتر سر زده و بدون دعوت جایی نمیریم؛ اما خانوادهٔ شوهرم اینجوری نبودن، در میزدند و میامدند تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدند. قربون صدقه هم میرفتند و قبیلهای بودند. برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد، مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میکرد، اصرار میکرد.
آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.
چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خندهدار به نظر میاد، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید.
شوهرم آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد که اخمهای درهم رفتهٔ من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم، گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلتها رو برای فردا هم درست میکردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم.
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو، روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانهٔ گیاه خواری، چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هر دو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف میزدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهرههای پشتم تیر میکشد و دردی مثل دشنه در دلم مینشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم، یک قطره روغن میچکد توی ظرف و جلز محزونی میکند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر، توی صورتم میخورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانهٔ خالی، چنگال به دست، کنار ماهی تابهای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در داخل میآمدند، دیگه چه اهمیتی داشت، خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که: نون خوب، خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام میتونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بیمنتی بود که بوی مهربونی میداد، اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی، اهمیتشو میفهمی.
«زمخت نباشیم» زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظهها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزئیات احمقانه و ندیدن مهمترینها
🧠 به کمک قوی کردن فکر، میتوان قدر لحظات و نعمتها را بیشتر دانست و همچنین میتوان نقصهای خود، مخصوصا زمخت بودن را کمرنگ یا کلا از بین برد.
#نعمت
🌸http://eitaa.com/seraj_121
#داستان
💔چقدر ساده میشه دل کسی رو شکست!
🪴 مراسم تشیع جنازهٔ یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی، در گورستان بودم. نوه متوفی اصلا گریه نمیکرد و محزون هم نبود. سالها این موضوع برای من جای سوال بود، با اینکه او سنگدل هم نبود.
بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدر بزرگ من هر چند انسان بدی نبود، ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوههای خود عیدی میداد و ما کودک بودیم. ما نوه دختری او بودیم و او به نوههای پسریاش ۱۰۰۰ تومنی عیدی داد، ولی به ما ۲۰۰ تومنی داد و در پیش آنها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او شما ۱۰۰۰ تومنی عیدی بگیرید.
این حرکت او برای همیشه یاد من ماند و من تا زندهام او را پدربزرگ و خودم را نوه او هرگز نمیدانم.
🪴 برای نفوذ در دلها شاید صد کار نیک کم باشد، ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است. گاهی ما ناخواسته گرفتار حقالناسهایی میشویم که متوجه آن هم نمیشم و ریشه این مشکل به ضعف فکر برمیگردد.
🪴 بدانیم کودکان هرچند در مقابل محبت ما، توان تشکر ندارند و خجالت میکشند و در برابر تندی و بیاحترامی ما، از ترس ما توان عکسالعمل ندارند و سکوت میکنند؛ ولی آنها تمام رفتار ما را میفهمند و محبتها و بدیهای ما را میبینند و میدانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ میکنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی میکنند.
🚨 البته این نکته مهم را به یاد داشته باشیم که تلافی کردن یا کینه به دل گرفتن، خواستهٔ نفس و نشان از ضعف فکر است. کسی که فکر قوی دارد، ذهن خود را درگیر این مسائل نمیکند، چون میداند این نیّتها (نیّت تلافی کردن) نابود کنندهٔ آرامش است.
🧠 کسی که فکر قوی دارد
کمتر گرفتار حقالناس میشود
(اشاره به آن رفتار پدر بزرگ)
🧠 با قوی کردن فکر
خواستههای نفسانی را نابود کن
(اشاره به آن نیّت کودک)
🌸
http://eitaa.com/seraj_121
#داستان
🧠 طرز نگرشت را تغییر بده
تا دنیایت تغییر کند!
کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بستهاید؟ فیل میتواند با یک حرکت، به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. او با یک تصور خیلی قوی در ذهنش، بسته شده است.
کودک پرسید: چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود، مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهاییاش هیچ اثری نداشت و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
خیلیاوقات، حال ما خوبه، اما چون یه باور غلطی در ذهن ما نقش بسته، چنین گمان میکنیم که شخص بدبختی هستیم، در حالی که فرد دیگری که از زوایه دید نگاه خود، دارد شما را رصد میکند، با خودش میگوید: خوشا به سعادتش، چه انسان خوشبختی هست، ای کاش من جای او بودم و زندگیاو را داشتم
👈 احساس خوشبختی یا احساس بدبختی، جایی نیست مگر در ذهن خودت، یعنی میتونی زیر بار مشکلات باشی، اما احساس خوشبختی کنی و برعکس، میتونی ثروتمندترین فرد عالم باشی، اما در ذهن خود احساس بدبختی کنی.
👈برایاینکه احساسخوشبختی کنی
🧠 باید مراقب افکار خودت باشی
🌸http://eitaa.com/seraj_121
#داستان
دنیا محل رنج هست
خدا برای تمام انسانها با توجه به ظرفیت وجودیشون و نوع شخصیتشون، رنجهایی رو قرار داده تا انسانها بتونن با گذر از این رنجها رشد کنند و به کمال برسند.
وجود رنج توی زندگی انسانها قطعی هست.
حدیثی از امام صادق _علیهالسلام_ هم در این باره نقلِ که: یکی از این سه تا مشکل رو همیشه مومن داره. یا اینکه یکی تو خونه با مؤمن کینهورزی میکنه و اذیتش میکنه یا اینکه همسایهاش اذیتش میکنه یا اینکه یکی سر راهش قرار میگیره و اذیتش میکنه.
حالا اگه یک مؤمنی رفت و سر قلّهٔ کوه زندگی کرد، که نه خانوادهای داره و نه رهگذری که بخواد اونجا اذیتش کنه، بنابراین خداوند یک شیطانی رو مامور میکنه که بره و اون شخص رو اذیت کنه.
یه آقایی میگفت که من بعد ۱۵ سال بالاخره رابطهام با همسرم خوب شده و همسرم خیلی از رفتار گذشتهاش پشیمون هست، اما الآن نمیدونم چرا پسرم خیلی اذیتم می کنه!
اون بنده خدا نمیدونست که رنج توی دنیا قطعیه و اگه همسرت اذیتت نکنه، قطعا یکی هست که بهت آزار برسونه.
پس تا اینجا فهمیدیم که رنج قطعیه و برای همه مردم هم رنج هست، منتهی این رنج با توجه به ظرفیتشون برنامهریزی شده.
دنیا به شکلی طراحی شده که هیچ شخصی در دنیا آزادی کامل نداره. آزاد نیست که در هر جایی یا به هر کسی بتونه آزار برسونه.
مثلا به این داستان توجه کن👇
یک آقای دیوانه و عصبی کنار چهار راه ایستاده و میخواد یک سنگ رو برداره و به سمت ماشینهایی که در حال عبور هستند، پرتاب کنه.
اون شخص اختیار داره که سنگ رو بزنه یا نه؛ اما اختیار نداره که به کدوم ماشین سنگ و بزنه.
اینجا خداوند متعال هست که برنامهریزی میکنه، مثلا تصور کن اون لحظه یک ماشینی داره عبور میکنه که صاحبش صبح اون روز صدقه داده و یا کار خوبی کرده و اون شخص همین که میخواد یک سنگ رو برداره و پرتاب کنه، ناگهان گوشی موبایلش زنگ میخوره و مجبوره جواب بده و اون ماشین عبور می کنه.
اون شخص تماس تلفنیش تموم میشه و حالا یک ماشینی که اتفاقا هم شاید برای اولین بار داره از این خیابون رد میشه و بنا به دلایلی قراره امتحان بشه رو میبینه و سنگ رو برمیداره به سمت اون ماشین پرتاب میکنه و شیشهاش رو میشکنه.
ظاهرا اون شخص اختیار داشته در زدن اون سنگ، اما اینکه به چه ماشینی برخورد کنه رو خدا برنامهریزی کرده بوده.
بنا براین هیچ رنجی توی دنیا اتفاقی نیست (چیزی به عنوان شانس نداریم) و همه چیز برنامهریزی شده است.
به همین خاطر هم ما نباید برای رنجهامون دنبال مقصر باشیم.
گاهی اوقات ما انسانها دچار طغیان میشیم، یعنی به خاطر حس بینیازی یا به خاطر ناشکری و طلبکار بودن از خدا، دچار طغیان زدگی میشیم.
خیلی وقتها خدا ما رو امتحان می،کنه تا طغیانمون رو بشکنیم، ولی با ناشکری کردنمون، بیشتر درگیر طغیان میشیم و اینجا خدا انقدر بهمون رنج میده و انقدر امتحانمون میکنه تا طغیان زدگیمون از بین بره.
حالا به نظرتون بهتر نیست از همون اول خودمون، شاخ طغیان زدگی،مون رو بشکنیم تا کمتر رنج بکشیم!؟
یکی از مهم،ترین راههای کاهش رنج، اینه که مراقب باشیم طغیان نکنیم.
اگه میخوای بدونی طغیان کردی یا نه، ببین الآن حالت چطوره؟ اگه حالت خوب نیست، آرامش نداری و نمیتونی دقیق و عمیق فکر کنی، بدون که دچار طغیان هستی.
کسی که طغیان نکرده باشه، دائما سعی میکنه با استغفار، سطح طغیان خودش رو پایین بیاره، اما کسی که طغیان کرده باشه، دائم دنبال توجیه اشتباهات خودشه و مبارزهبانفس چنین آدمی هم به دردش نمیخوره.
گاهی اوقات میبینیم که مثلا یه آقایی میگه: من کلی زحمت میکشم و کار میکنم و برای خانوادهام هزینه میکنم، اما همسرم قدر منو نمیدونه و از من تشکر نمیکنه.
خب آقا شما چرا طغیان کردی؟ باید از خدا ممنون باشی که شما رو بانی رسوندن روزی چهار نفر قرارداده. در برابر این سختیها شما داری رشد میکنی و نورانی میشی. شما بیشتر از خانوادهتون سود میبری.
یکی از بهترین راههای زدن طغیان، #استغفار کردنه
یک روزی که گناهی نکرده بودی، چند بار از ته دلت با صدای بلند استغفار کن و بگو خدایا من غلط کردم. ببین اگه از ته قلبت یه صدایی میگه: مگه چی کار کردی!؟، بدون اون همون حس طغیان هست که الآن بیرون زده و صداش در اومده.
طغیان مرگ خاموشه. انسان رو کور میکنه و اون شخص دیگه نمیتونه خوب رو از بد تشخیص بده و باعث میشه انسان علاقهاش رو به انجام عبادت و کارهای خوب، از دست بده و به انجام گناه و کارهای بیهوده علاقهمند شه.
حالا اگه کسی طغیانش رو بزاره کنار، عاشق خدا میشه و اونوقت از خدا میخواد که بهش رنج بده و رنج اولیاءِ خدا، عموماٰ از این رنجها بوده
ائمه معصومین خیلی روی ذکر استغفار تاکید داشتن. استغفار برای روح انسان از نون شب هم واجب تره. استغفار غمها را کاهش میده و باعث شاد شدن دل میشه
🌸http://eitaa.com/seraj_121