eitaa logo
صراط
338 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
8.4هزار ویدیو
180 فایل
ارتباط با ادمین ها @yaZahra_99 @yamahdi_9
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️ ‏یک سوال اساسی از ‎نمایندگان مجلس چرا در تصویب کامل ‎ کوتاهی میکنید؟ منتظر چه هستید؟ منتظر فصل نقل وانتقال ‎مستاجران هستید تا شرم بیشتر آنان راببینید؟ نکند منتظرید طلا قیمتش بیشتر شود؟ نکند قیمت خودرو را نمیدانید؟ نکند از هیاهوی رسانه‌ای ‎ میترسید؟ کشورهای پیشروی دنیا روی این قانون محکم ایستاده‌اند در ‎انگلیس و پس از جنگ جهانی دوم و با هجوم ثروتمندان جهت خرید خانه، این لایحه تصویب شد در ‎آمریکا از ۱۹۱۳ اجرا شد نرخ نهایی مالیات برعائدی در برخی از کشورها در سال ۲۰۱۵ دانمارک ۴۲% فرانسه %۳۴ سوئد %۳۰ آمریکا %۲۸ 👤حجت‌الاسلام راجی 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
📩 رهبر انقلاب خطاب به دانشجویان امروز: ده برابر این نقص‌هایی که گفتید هم وجود دارد اما انتظار فرج یعنی همه سختی‌ها قابل برطرف شدن است ✏️ انتظار فرج یعنی سختی‌ها همه قابل برداشته شدن، برطرف شدن است. نه اینکه بنشینید انتظار بکشید، دل شما باید گوش به زنگ باشد. انتظار فرج یعنی انتظار برطرف شدن همه‌ی نقصهایی که شما الان گفتید. ده برابر این هم نقص وجود دارد که شما نگفتید. انتظار فرج یعنی این، یعنی آماده بودن، فکر کردن، بن‌بست نپنداشتن. بن‌بست‌انگاری خیلی چیز بدی است. ۱۴۰۲/۰۱/۲۹ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
51.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌دیدن این قسمت از برنامه محفل واقعا زیباست... یک کامپیوتر قرآنی و یک دیوان اشعار به نام مرتضی خدامی پیش روی شماست. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست دارم با علی همسایه باشم تا ابد 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
ZiyaratJameeKabire-1392.mp3
49.5M
زیارت جامعه کبیره حاج میثم مطیعی ماه مبارک رمضان، این ضیافت الهی را با زیارت جامعه کبیره، به آخر برسانید 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت چهارم 🔶صحن مسجدالرسول🔶 -من که خیلی استفاده کردم. از این شیوایی کلام و آرامش گفتار. اما کاش طولانی‌تر صحبت می‌کردید. نمیدونم چرا دیگه روحانیون این دوره زمانه، مثل علما و عرفای قدیم، طولانی صحبت نمی‌کنند؟ ما سابقه سخنرانی یک ساعت و نیم و دوساعت در این مسجد داریم! سخنرانی‌هایی که تا تمام میشد، سخنرانِ بعدی شروع میکرد و بسم الله میگفت! یه همچین عظمتی در قدیم الایام یادمون هست. این‌ها کلام پیرمردِ حدودا هفتاد ساله‌ای به نام حاجی محمودی بود. حاجی محمودی که به نوعی رییس هیئت اُمنا بود، عشقش سخنرانی‌های طولانی و آتشین بود که خب طبیعتا با روحیه و منشِ داود جور درنمی‌آمد. یک خصوصیت دیگری هم که داشت این بود که وقتی حرف میزد، جوری به چشمانت زل میزد که فقط مجبور بودی تاییدش کنی و با کلمات«بعله. درسته. احسنت. حق با شماست.» خوشحالش کنی. داود میدید هنوز جمله حاجی محمودی تمام نشده، همه هیئت اُمنا سر تکان می‌دهند و بعله و احسنت می‌گویند! به خاطر همین، هاج و واج نشسته بود وسط جمعِ شش هفت نفره آنها که یکباره اوس‌تقی گفت: «نظر شما چیه حاج آقا؟!» داود مکثی کرد و گفت: «خدا حقِ گذشتگانِ از علما و مومنین بر ما حلال کنه اما شاید به خاطر همین اطاله کلام‌ها و سخنرانی‌های پشت کله هم، مسجد به مرور زمان این‌قدر خلوت شده و دیگه به جز همین عزیزان دهه‌های پیشین، دیگه کسی نمیاد!» سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد. حاجی محمودی خودی تکان داد و رو به داود گفت: «یعنی می‌فرمایید بزرگان اشتباه می‌کردند؟» داود فورا با همان لحن معمولی و همیشگی‌اش گفت: «نمیدونم. فورا منو با ارواح بزرگان در نندازید! قضاوتِ راحتی نیست. ولی قطعا یه جای کار میلنگیده که الان به این حال و روز افتادیم و حتی یه پسر بچه تو مسجد نیست که یه بلندگو دستم بده. به خدا من شرمنده شدم که خادمِ عزیز مسجد، با دست لرزانش بلندگو به من داد.» ذاکر که در جمع حضور داشت و تسبیحش را هر از لحظاتی دورِ انگشتش تاب میداد گفت: «ببخشید بزرگوار! خب این از ضعف شما روحانیت امروزی هست. ماشالله هر کدوم از طلبه‌ها در طول سال، قم تشریف دارن و خبر از حال و درد مردم ندارن و تا میان شهر و روستا، سرِ سفره آماده طلبه‌هایی می‌شینن که بیچاره‌ها در طول سال در شهرستان‌ها دارن زحمت میکشن. مساجد را خالی از نوجوان و جوان می‌بینن؟ تقصیر رو نندازین گردنِ هیئت اُمنا و طولانی بودن سخنرانی‌های علمای قدیم! وگرنه جوونای دیروز، پای منبرهای طولانی علما جذب و بزرگ شدند. الان هم شما جذاب باش تا بچه‌های ما جذب بشن. بزرگوار! اگه شما بلدی، بسم الله. والا ما از خدامونه. والا ما هم پسر و دختر جوان و نوجوان داریم که آرزومونه بیان مسجد و کتاب و مداحی و سخنرانی‌های بصیرتی که ما میگیم گوش بدن و آدم بشن. من امروز رفتم همین کتابخونه مسجد خودمون و خانم ایزدی که الحق و الانصاف از نظر بصیرت و دیانت و دانش لنگه ندارند رو منصوب کردم اما دیدم با خودم ده‌نفر هم نمی‌شدیم. خب این آسیبه. حالا شما بفرمایید. بنظرتون چه کنیم؟» نرجس به همراه حاج‌خانم مهدوی(مادر حاج آقای مهدوی/رفیق داود) در گوشه‌ جلسه نشسته بودند و تنها خانم‌های هیئت اُمنا بودند. نرجس با شنیدن این حرفها از ذاکر، کمی جا خورد و نگاهش که به گُلِ قالی مسجد دوخته بود، گِرد کرد اما حرفی نزد. داود که انگار منتظر همچین حرفی بود، با لبخند گفت: «خب خدا را شکر که هم‌نظریم. منم نیومدم بگم بلدم و یا خدایی نکرده جای کسی رو بگیرم. همین طور که هیچ ضمانتی نمیدم که بچه‌های مردمو مجبور کنم که مطابق خواست و سلیقه هیئت اُمنا کتاب بخونن و مداحی گوش بدن و سخنرانی بشنوند. اما تلاشم را برای جذب میکنم. ولی نیاز به مکانی دارم که بتونم همین جا بمونم. ماشالله این محل و مسجد، بالاشهر هست و حوزه ما جنوبِ شهر. اگر بتونم همین‌جا بمونم بیشتر میتونم درخدمت محل و مردم باشم.» آقاخانِ مهدوی که پیرمردی شیک و بسیار مودبی بود رو به حاجی محمودی کرد و گفت: «اجازه هست بنده هم دو کلمه عرض کنم؟» محمودی گفت: «صاب اختیارید. بفرمایید!» آقاخان گفت: «بنده هم خیر مقدم عرض میکنم خدمت حاج آقای عزیز. تعریف شما را از پسرم خیلی شنیدم. پیشنهادم اینه که گوشه حیاطِ مسجد، یه اتاق سه در چهار هست که معمولا میهمانان و علمایی که تشریف می‌آوردند در آنجا اقامت میکردند. خودم و حاج خانم امروز می‌مونیم و دستی به سر و روش می‌کشیم و برای شما آماده می‌کنیم. ضمنا تا جایی که از دستم بربیاد، اگر کمک مالی هم لازم باشه، درخدمتم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داود از کلام و ادب و پیشنهاد آقاخان خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا خیرتون بده. امیدوارم مفید باشم و حضورم موثر باشه.» ذاکر فورا گفت: «با خانواده تشریف میارین دیگه؟!» داود گفت: «نخیر. تنهام. ینی... مجردم.» تا گفت مجردم، شکل و قیافه ذاکر شد مثل بستی چوبیِ آب شده! با حالتِ بدی گفت: «مجردین؟! ای بابا! بد شد که!» آقاخان فورا گفت: «چرا بد شد؟ ایرادش چیه؟» ذاکر گفت: «آقاخان!! شما دیگه چرا؟ فتنه آخوندِ مجردِ تنها از فتنه‌های بزرگ آخرالزمان محسوب میشه. مخصوصا اگه ماشالله... جای برادری... نمیدونم والا ... من وظیفم بود که هشدار بدم. حالا باز هرطور صلاحه.» محمودی که با شنیدن کلمه«مجردم» یکی از ابروهاش برده بود بالا و با حرفهای ذاکر هم انگار آتش زیرِ خاکسترش داشت گُر میگرفت، خودش را کنترل کرد و گفت: «خب آقای ذاکر حق دارند. چون می‌خواستیم شما به خانواده‌ها مشاوره بدین و مشکلات روحی و زناشویی مردم با دانش شما حل بشه. خب اینجوری یه کم سخته.» داود خیلی عادی و صریح گفت: «برای حل مشکلات روحی و زناشویی و این حرفها باید دست به دامن یک مشاور امین و متخصص شد. کسی که درسش رو خونده باشه و دانشِ مشاوره داشته باشه. نه از اینا که دو سه تا دوره کوتاه مدت شرکت کردند و حرفای انگیزشی میزنن و اگه زشت نبود، به همدیگه می‌گفتند دکتر! هر کسی که روحانی هست و لباس آخوندی پوشیده، ضرورتا مشاور نیست. چون ما اصلا درسِ مشاوره در حوزه‌ها نمی‌خونیم. وظیفه ما یه چیز دیگه است. شما که غریبه نیستید اما من خیلی از زندگی‌ها و حال و آینده افراد سراغ دارم که بخاطر مراجعه به غیر متخصص نابود شده و چه آه و نفرین‌ها که پشت سر اون بندگان‌ خدا نیومده. من صریحا اعلام میکنم که نه مشاوره بلدم و نه اجازه میدم که تا در این مسجد هستم، کسی بدون مجوز و مدرک معتبر دانشگاهی برای مشاوره و درمان، پاشو تو این مسجد بذاره. شوخی بازی که نیست.» ذاکر و محمودی هیچی نگفتند و فقط به صورت داود زل زدند. آقاخان که میخواست فضای بحث را عوض کند، رو به داود گفت: «خب خیره انشاءالله. پس لطفا تا من حجره رو آماده میکنم و حاج خانم هم افطاری امشب را آماده میکنن، شما هم تشریف ببرید حوزه و وسایلتون رو بیارین.» داود دست راستش را روی سینه‌اش گذاشت و رو به آقاخان گفت: «از محبت شما ممنونم. چشم. میرم وسایلمو میارم. اگر دیگه امری ندارین، زحمت کم کنم؟» جلسه تمام شد. ذاکر همین طور که قدم میزد، داشت همچنان روده درازی می‌کرد و از آسیب‌های حضور آخوند مجرد در مسجد با نرجس پِچ‌پِچ می‌کردند. محمودی و آقا خان و داود هم چند متر جلوتر از آنها داشتند از مسجد خارج می‌شدند. محمودی گفت: «راننده آماده است. خیر پیش. شب منتظرتونیم.» داود گفت: «ممنون. اگه اجازه بدید میخوام قدم بزنم. میخوام محله رو ببینم. هرجا هم خسته شدم و ضعف کردم، تاکسی میگیرم میرم.» محمودی گفت: «هر طور صلاحه. باشه.» آقاخان همین طور که لبخند بر لب داشت و انگار از این که داود می‌خواهد قدم‌زنان، محله و مردم را ببیند این بیت شعر را خواند: «🌷علی رغم مدعیانی که منع عشق کنند ... جمال چهره تو حجت موجه ماست🌷» با این بیت، انگار یک کوله‌بار حسِ و حال خوب به داود داد. پاهای داود، جان بیشتری گرفت و با دلگرمی بیشتری از آنها خدافظی کرد و راهش را گرفت و رفت. رفت وسط مردم. پیاده‌رو به پیاده‌رو و کوچه به کوچه را گز کرد. در راه به جوان و نوجوان و دختر و پسرهای زیادی برخورد کرد. از کسی سلام نشنید. البته خودش هم خیلی اهل سلام و معاشرت‌ و گرم گرفتن‌های داغ و پوپولیستی نبود. از جلوی مغازه‎‌ها و بوتیک ها و پاساژها که رد میشد، میدید که مردم به راحتی روزه‌خواری می‌کنند. حتی جلوی یکی از مغازه‌های لباس فروشی که رد میشد، دو تا جوان داشتند ناهار می‌خوردند. یکی از آنها تا متوجه شد که داود دارد از آن پیاده‌رو رد میشود و تا چند ثانیه دیگر به آنها می‌رسد، از عمد نوشابه‌اش را خورد و بادِگلوی زیادی را در دهانش حبس کرد و تا داود به آنها رسید و می‌خواست رد بشود، چنان آروق بلندی زد که رفیقش که مجتبی نام داشت از خنده روده‌بر شد و وسط خنده‌هایش به او گفت: «مجید! دهنت سرویس! بوش تا اینجا اومد!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇