eitaa logo
صراط
337 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
8.5هزار ویدیو
181 فایل
ارتباط با ادمین ها @yaZahra_99 @yamahdi_9
مشاهده در ایتا
دانلود
نیره خانم ادامه داد: «مثل این که کار منصور زیاد شده و بنده خدا مجبوره شب‌ها هم کار کنه تا بتونه خرج زندگی دربیاره.» داود لیوان آبی را ریخت و سر کشید و آخرش هم زیر لب یک«یا حسین» گفت و همچنان به مادرش نگاه میکرد. -داود من نمیتونم باباتو ول کنم. نمیتونم این بچه ها را ول کنم. تو میتونی بیشتر بری خونه هاجر؟! داود که از خداخواسته بود، چشمش از این پیشنهاد نیره خانم گرد شد. نیره خانم ادامه داد: «میدونم خیلی به بسیج و مسجد وابسته‌ای. ولی اونم خواهرته. تنهاش نذار!» داود پرسید: «ینی چی دقیقا؟ چطوری تنهاش نذارم؟» نیره خانم گفت: «اگه بتونی شبایی که منصور نیست، بری خونه هاجر بخوابی، خیلی خوب میشه. اینجوری نه خواهرت شبا می‌ترسه. نه بچه‌هاش احساس تنهایی می‌کنن.» داود که در دلش خوشحال بود گفت: «باشه. از فرداشب میرم. به جز سه شنبه‌ها که باید دو ساعت بسیج باشم و بعدش هم بریم هیئت.» نیره خانم گفت: «باشه. خدا خیرت بده مادر. خیلی خوشحال میشه خواهرت. نیلو و سجاد خیلی مظلومن. چند روز پیش نیلو میگفت چرا دایی داود کم میاد خونمون؟» داود گفت: «حله. چشم. میرم. از فرداشب میرم. ظهرها از مدرسه میام خونه و کارام می‌کنم و عصر یا غروب میرم خونه هاجر.» نیره خانم باز هم دعایش کرد و گفت: «الهی خیر ببینی مادر! خدا عزتت بده.» داود از فردای آن شب، از مدرسه می‌آمد خانه و کارهایش را میکرد و عصرِ نزدیک به غروب، حرکت میکرد تا بتواند از نمازمغرب خانه هاجر باشد. آن روز، قبل از این که داود برسد به خانه هاجر، هاجر دید که منصور به خانه آمد. بدون سلام و علیک، مستقیم رفت سراغِ کیف پولِ هاجر. نیلو و سجاد هم همین‌طور که بازی میکردند، حواسشان به منصور بود. هاجر به منصور نزدیک شد و با دلهره گفت: «چیزی شده؟ پول میخوای؟» منصور که سر و وضعش مثل همیشه نبود و روز به روز ژولیده‌تر و بهم ریخته‌تر میشد، همین طور که داشت کیف و وسایل هاجر را به هم می‌ریخت، با عصبانیت گفت: «چقدر پول داری؟» هاجر نگاهی به بچه‌ها انداخت. دید دارند نگاه میکنند. به نیلو گفت: «با داداشت برین اون ور بازی کنین.» نیلو هم دست سجاد را گرفت که ببرد آن طرف، اما سجاد قبول نکرد و چالش و سر و صدای بچه‌ها در آن فضا و شرایط شروع شد. هاجر دید منصور خیلی عصبی است. نزدیکتر شد و گفت: «تو کیفم نیست. بذار خودم بهت بدم. اینجاست. زیر رومیزی. اینا. زیر تلوزیون.» منصور تا اندک پول را در دست هاجر دید، فورا از دستش کشید و گفت: «بده به من اینو!» این را گفت و به طرف حیاط رفت. همین طور که می‌خواست کفشش را بپوشد، هاجر با غصه گفت: «این پول، همه دار و ندارمونه. من از فرداشب حتی پولِ خریدنِ نون خالی هم ندارم.» منصور که کفشش را پوشیده بود گفت: «امشب خودمو بسازم، میرم پیش یکی از رفیقام. یه ماشین هست که رانندش پیچونده و نیستش. دو سه روز برم با اون کار کنم، خرج این ماهو درمیاریم.» این را گفت و رفت. @Mohamadrezahadadpour هاجر که با این حرف منصور بیشتر ترسید، حرفی نزد و فقط بغضش را فروخورد. بچه‌ها هم که با هم درگیر شده بودند، بیشتر روی اعصاب هاجر بودند. یک ساعت گذشت. دم‎‌دمای غروب بود که در زدند. نیلو رفت دم در. یهو با خوشحالی و سر و صدا آمد به طرف هاجر و گفت: «خان دایی اومده!» سجاد هم تا اسم دایی را شنید، خوشحال شد و به طرف داود دوید. داود با کیف و کتابهایش آمده بود تا صبح مستقیم برود مدرسه. اما آنچه بچه‌ها را خوشحال کرده بود، علاوه بر داود، خوراکی‌هایی بود که در یک پلاستیک بود و با خودش برای بچه‌ها آورده بود. هاجر تا داود را دید دلش باز شد و تا خوشحالی غیر قابل وصف نیلو و سجاد را دید، بیشتر حالش خوب شد. آن شب که شبِ اول ماندن داود در خانه هاجر و بچه‌ها بود، با قصه تعریف کردنِ داود برای بچه‌ها تمام شد. قصه دنباله‌داری که داود در ذهنش ساخته بود و اسمش را«قصه‌های گلی‌خانم و گل‌آقا» گذاشته بود. قصه خواهر و برادری که قرار است در دنیای کودکانه خودشان، نقش‌های خیالیِ نیلو و سجاد را بازی کنند. ادامه👇
چند هفته گذشت... همه چیز عادی و خوب می‌گذشت. داود تلاش میکرد درباره منصور از هاجر چیزی نپرسد. هاجر هم حرفی نمیزد و درباره چیزهای معمولی با داود حرف میزد. داود تمرکزش را گذاشته بود روی بچه‌ها. حتی بعضی شب‌ها با اجازه هاجر، داود دستِ نیلو و سجاد را می‌گرفت و آنها را به مسجد همان نزدیکی می‌برد. تا این که یک روز صبح داود وقتی نماز صبحش را خواند و لقمه‌ای که هاجر آماده کرده بود را برداشت و می‌خواست به مدرسه برود، اول رفت لُپ‌های نیلو و سجاد را که غرق در خواب بودند بوسید و سپس کفشش را پوشید و کیفش را برداشت و رفت. وقتی به مدرسه رسید، متوجه شد که بین بچه‌ها زمزمه است. بچه‌های پایگاه که با خودش هم‌گروه بودند، خیلی ناراحت بودند. داود دید بچه حزب الهی‌های مدرسه دورِ یکی از بچه‌ها که رفیق فابریک داود بود جمع شدند. اسمش فاطمی بود. داود دید فاطمی از بس گریه کرده، بی‌حال شده و بچه‌ها دارند به او شکلات می‌دهند تا یک مقدار حالش بهتر بشود. داود با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟» فاطمی که نای حرف زدن نداشت، لم داده بود کنار دیوار و گریه میکرد. یکی از بچه ها که او هم داشت گریه میکرد، رو به داود گفت: «مگه نشنیدی دیشب چه شده؟» داود گفت: «نه! چی شده؟ من دیشب مسجد نبودم.» گفت: «آسیدهاشم.» این را گفت و گریه اش بیشتر شد. داود با تعجب و دلهره گفت: «آسید هاشم چی؟ چی شده؟ حرف بزن!» فاطمی وسط گریه هایش گفت: «آسیدهاشم دیشب تصادف کرده. بابام میگفت به بیمارستان نکشیده. حتی به آمبولانس هم نرسیده. آسیدهاشم از دستمون رفت.» داود تا این را شنید، چشمانش سیاهی رفت. دنیا دورِ سرش چرخید. همان جا نشست روی زمین. فاطمی ادامه داد: «میگن یه نامرد بهش زده و در رفته...» داود بیشتر خُرد شد. تپش قلب گرفت. داشت از ناراحتی و نگرانی میمرد. تا این که فاطمی وسط حال بدش ادامه داد: «میگن یکی با سرعت زده به آقاسید و در رفته. بابام همون نزدیکی بوده. دیشب داشت به عموم میگفت که اینقدر ماشین سرعت داشته و بد زده به آقا سید، که آسیدهاشم نصف بدنش و سر و صورتش ترکیده!» فاطمی که این را گفت، داود چشمش سیاهی رفت. دیگر جایی را نمیدید. تحمل نکرد و همان جا آورد بالا. اینقدر بالا آورد که بی‌حال همانجا افتاد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ali-fani-8.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد" 🎧 با نوای استاد علی فانی هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
آیه268🌹ازسوره بقره 🌹 الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ‌ شيطان (به هنگام انفاق،) شما را از فقر وتهيدستى بيم مى‌دهد وشما را به فحشا و زشتى‌ها فرا مى‌خواند، ولى خداوند از جانب خود به شما وعده‌ى آمرزش و فزونى مى‌دهد و خداوند وسعت بخش داناست 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
26.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 گنج های یاد شهیدان... 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🔰امام صادق علیه السلام: 💫 امامت را بشناس، زیرا اگر را شناختی، ضرری نخواهی کرد چه امر ظهور جلو بیفتد و چه عقب بیفتد. 📚بحارالانوار، ج۵۲، ص۱۴۱ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 خاطره‌های بامزۀ قرائتی در مراسم نکوداشتش 🍃🌹🍃 🔸واقعاً ببینید از چه چیزی آقای قرائتی درس روش تبیین را میگیرد 🔹برای همین نکته سنجی و درس آموزی است که اینگونه در امر نمونه می شودابراهیمی 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🇮🇷 📝 به خاطر چه کسانی مظلوم بود؟ 🍃🌹🍃 🔻امام خامنه‌ای: « بهشتى بى‌شک در ايران، در شخصيتهاى سياسى ايران شخصيت اول بود. نه در آن روزى كه شهيد شد؛ از اول اينجور بود. در شوراى انقلاب از اول كار، هنوز قبل از اين‌كه امام تشريف بياورند به ايران و بعد از ورود امام و تشكيل دولت_موقت، آن عنصر محورى مركزى فعال در شوراى انقلاب او بود؛ همه اين را قبول داشتند. بى‌انصاف و ظالم هست اگر كسى از افراد آن روز شوراى انقلاب اين حقيقت آشكار را منكر بشود.» 🔹«امام فرمودند: شهید بهشتی مظلوم بود. ما هم یادمان هست که او چقدر مظلوم بود؛ اما این مظلومیت از سوی چه کسانی بر او تحمیل میشد؟ از جمله کسانی که باید پاسخ مظلومیت این شهید عزیز را بدهند، اینهایی هستند که حاضر نبودند قضای اسلامی را در جامعه ایران اسلامی تحمّل کنند.» ۱۳۸۰/۰۴/۰۷ 🔸«تصور من از آقاى بهشتى اين است كه گناه نمى كرد... البته نمى خواهم در مقام مبالغه بگويم ايشان معصوم تالى تلو معصوم بود اما مى خواهم بگويم برخوردش با ماها و ارتباطش با دوستان به طورى بود كه گمان گناه را براى او در ذهن معاشرينش خيلى ضعيف مى كند و من تصور مى كنم ايشان اصلا گناه نمى كرد.» 🔺«مگر چند نفر امثال شهید بهشتی یا آن چهره‌های مبارز و آن افراد مخلص و پاکباز، در یک کشور و در میان یک ملت به ظهور میرسند؟ ضربه خیلی سنگین بود، ولی نظام ایستاد.» ۱۳۷۰/۰۴/۰۸ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 | علاج مقابله با فتنه های دشمنان در کلام امام خامنه ای مدظله العالی 🍃🌹🍃 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 دستور به کتک زدن زنان در قرآن!!! 🍃🌹🍃 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z