eitaa logo
صراط
335 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
8.5هزار ویدیو
181 فایل
ارتباط با ادمین ها @yaZahra_99 @yamahdi_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داود فقط نفس و آب دهانش را محکم قورت میداد که بغضش را فرو بخورد. که یهو یادش آمد و پرسید: «هاجر کو بچه ها؟!» هاجر از جا پرید و وحشت زده گفت: «مگه تو حیاط نبودند؟» هاجر و داود با هم دویدند وسط حیاط. هاجر دو بار فریاد زد: «نیلو... نیلو... سجاد..» بار سوم با جیغ گفت: «نیلوووو» صدایی نمی‌آمد. وحشت کل خانه را فرا گرفته بود. داود اتاق ها را گشت. دید نیستند. خیالش راحت بود که از خانه بیرون نرفته اند. خدا میخواست که فورا به ذهنش آمد و رفت سراغ دستشویی و حمام! دید درِ دستشویی برخلاف همیشه از طرف حیاط چفت شده است. فورا خودش را به در دستشویی رساند. تا چفت در را باز کرد و در را به طرف حیاط کشید، دید منصور دو تا طفل معصوم را در دستشویی زندانی کرده بوده که بیرون نیایند. توصیف این صحنه‌ها سخت است. مخصوصا برای کسی که خودش بابای دو سه تا بچه است و از شرایط پسر حدودا سه ساله و دختر حدودا شش هفت ساله آگاه است. داود رو به طرف هاجر کرد و با فریاد گفت: «اینجان! هاجر... زود بیا!» دیدند نیلو از بس ترسیده، بغض شدیدی دارد و به جای ناخن دستانش، نوک انگشتانش را وسط دندانهایش میجود و میلرزد. فورا نیلو را از دستشویی آورد بیرون. آن طفل معصوم چسبید به سینه و بغل داود. صدای سوزناک «اییییییییی» از وسط دندان و انگشتانش می‌آمد و دل هر نامسلمان و کافری را میسوزاند. اما... شرایط سجاد بدتر بود. چون اصلا سجاد... ببخشید... کبود شده بود و گوشه دستشویی، سرش را گذاشته بود به دیوار دستشویی و مثل یک تکه گوشت، کز کرده بود. هاجر دست انداخت و سجاد را از مستراح کشید بیرون. وحشت کرده بود. بچه سه ساله ممکن است اگر شرایط وحشتش ادامه داشته باشد و همان لحظه گریه و داد و جیغ نزند، بیهوش بشود و دق کند و نتواند فشار روانی سنگین را تحمل کند و یا حتی در مواردی، ایست قلبی... هاجر، سجاد را خوابانده بود روی کاشی های سرد و یخِ وسط حیاط و آرام آرام در دهانش فوت میداد و با جیغ و وحشت فریاد میزد: «سجااااااد... سجااااااد... گریه کن... سجاااااد...» دیدند فایده ندارد. داود که داشت از وحشت قلبش می‌ایستاد چند کلمه را به زور به زبان آورد: «بزنش... بزن تو صورتش... هاجر بزن تو صورتش...» هاجر که چشمانش خون بود از بس داشت دیوانه میشد، چشمش را بست و شروع کرد سه چهار پنج شش تا چک خواباند تو گوش بچه ای که روی زمین مثل میت افتاده! که ناگهان سجاد دو تا تکان شدید خورد و به زور بغضش شکست و... از همان لحظه تا یک ساعت بعدش یک ریز جیغ زد و اشک ریخت و هقهق کرد. @Mohamadrezahadadpour اما هنوز از نیلو صدایی نشنیده بودند. داود همان یک ساعتی که سجاد در بغل هاجر ضجه میزد، نیلو در بغل داود گریه کرد. داود کل آن یک ساعت را در حیاط خانه راه رفت و قربان صدقه اش رفت. دید قربان صدقه رفتن جواب نیست. شروع کرد و از گلی خانم و گل آقا گفت. نمیدانست که باید مسیر صحنه تلخی که کودک در آن چند دقیقه وحشتناک تجربه کرده، با یک قصه کودکانه و خیالی تغییر بدهد. خودش هم تمرکز نداشت و داشت از شدت ضعف، از پا درمی‌آمد. چون صبح با آن وضعیت طلبکار و آبرو ریزی که به بار آورده بود، نتوانسته بود صبحانه بخورد. دو سه ساعت از اذان ظهر گذشته بود و هنوز لقمه ای در دهان نگذاشته بود. با این وجود، اما خدا به دلش انداخته بود و شروع به قصه‌گویی کرد. اما متفاوت. نه دنباله قصه دیشب. ادامه👇
نیم ساعت بعد... -...خلاصه. گلی خانم لباس صورتیشو پوشید. موهاشو شونه زد. تِل زد. اومد نشست تو هالِ خونشون. مامانش سیب آورد. گل آقا هم پفک آورد. داییشون هم چایی ریخت و آورد. همه نشسته بودن روبروی تلوزیون که یهو گلی خانم شروع کرد و گفت چایی داغه... دایی چاقه! چایی داغه... دایی چاقه! راستی میتونی اینو سه بار بگی: دایی چاقه... چایی داغه! میتونی بگی؟ قدم به قدم و آرام که راه میرفت، صورت ماه نیلو و موهایش را که روی شانه اش بود نوازش میکرد و قصه میگفت. امیدوار بود که نیلو همکاری کند و دو کلمه حرف بزند. دوباره پرسید: «دایی نیلو! قربونت برم! میتونی سه بار بگی: دایی چاقه... چایی داغه!» داود مکثی کرد و همین طور که آرام راه میرفت، منتظر معجزه ای بود که باعث بشود نیلو لب وا کند و دو کلمه حرف بزند. که... نیلو همین طور که سرش روی شانه داود بود، نفس عمیقی کشید و آرام و بی حال گفت: «چایی چاقه... دایی داغه! دایی چاقه... چایی داغه!» خدا را شکر. داود چشمش را بسته بود و وقتی صدای نیلو را شنید، جوری که نیلو متوجه نشود، اشک از صورتِ بدون محاسنش میریخت. داود لحظه ای دستش را از روی صورت و موهای نیلو برداشت و با گوشه آستینش چشم و اشکش را پاک کرد. تلاش میکرد سینه و بدنش بخاطر گریه، جوری نلرزد که بچه بفهمد که دایی دارد گریه میکند. خلاصه... با مکافات، دو تا بچه را غذای گرم دادند و سپس خواباندند. ساعتی بین هاجر و داود به سکوت گذشت. بعد از نماز و شام مختصرشان هاجر مثلا خواست توضیح بدهد. همین طور که پتوها را مرتب میکرد گفت: «منصور از اولش اینجوری نبود. رفیق بد و جوّ و این چیزا سر خیلی ها را از راه به در کرده...» داود که منتظر بود که هاجر سر حرف را بلند کند، حرف هاجر را قطع کرد و گفت: «ابدا برام مهم نیست که منصور چیه و چیکار کرده؟ دیگه همه شناختنش. هاجر! این کی بود که صبح کله سحر درِ این خونه رو میکوبید و کوچه رو گذاشته رو سرش؟ چه خبره؟ از تو طلبکاره یا از منصور؟» هاجر که تابلو بود که دوست ندارد توضیح بدهد با لحنی که مثلا مهم نیست و حالا یک چیزی بوده و گذشته، گفت: «از خودم طلبکاره. هیچی بابا. شلوغش کرده. درست میشه.» داود گفت: «با چی میخوای درستش کنی؟ با ردّ سرخ و خونیِ گردنبندی که رو گردنته؟» هاجر جواب داود را نداد. داود گفت: «اینی که من دیدم کوتاه نمیاد. حداقل بهم بگو چقدر طلبکارته تا یه گِلی به سرمون بگیریم.» هاجر باز هم حرفی نزد. داود دوباره گفت: «هاجر لطفا حرف بزن! بریز بیرون. راستی... گفت کی؟ اسم یکی دیگه رو هم آورد! کی بود؟ آهان... جلال گوشتی! اون دیگه کیه؟ اونم طلبکارته؟ از اون چقدر بدهکاری؟ هاجر حرف بزن دیگه!» هاجر دو تا بالشتی که دستش بود را محکم به زمین کوبید و با عصبانیت گفت: «از هر کدوم یک میلیون تومان بدهکارم. میفهمی؟ ینی رو هم رفته 2 میلیون تومن. الان دلت خنک شد که فهمیدی چقدر بدبختم؟ آسوده شدی که فهمیدی به اندازه اجاره خونه های یه محل، به این دو تا الدنگ بدهکارم؟! حالا بگیر بخواب تا صبح مدرسه ات دیر نشه. بذار به درد خودم بسوزم!» داود با شنیدن مبلغ سنگین 2 میلیون تومان(اوایل دهه هشتاد) دل و جگرش کنده شد! اصلا آن مبلغ سنگین برایش قابل هضم نبود. مبلغی نبود که بتوانند با یکی دو سال نماز و روزه استیجاری، سر و تهش را به هم آورند. داود حرفی نزد و سرش را روی بالشت گذاشت. هاجر چراغ ها را خاموش کرد و سکوت مطلق در آن تاریکی حکمفرما شد. ولی داود تا صبح خوابش نبرد و مرتب عدد و رقمی را که شنیده بود، در ذهنش زیر و رو میکرد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ali-fani-8.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد" 🎧 با نوای استاد علی فانی هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
آیه 269🌹ازسوره بقره 🌹 يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ‌ (خداوند) حكمت و بينش را به هر كس بخواهد (وشايسته ببيند) مى‌دهد و به هركس حكمت داده شود، همانا خيرى فراوان به او داده شده است و جز خردمندان (از اين نكته) متذكّر نمى‌گردند 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 کتاب صوتی : "نامه‌ای به پسرم محمد" نامهٔ اول از کتاب نامه‌های بلوغ 🎙 با صدای نجم الدّین شریعتی "این نامه را مرحوم استاد صفایی حائری در ۱۵ فروردین ۱۳۶۴ برای فرزند اول خود محمد نگاشته‌اند. محمد صفایی حائری فرزند مرحوم استاد در ۵ فروردین ۱۳۶۷ در منطقه حلبچه به درجه شهادت نائل آمدند‌. 📥 جهت دانلود نسخه کامل 👈🏻 کلیک 👉🏻 نمایید. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🍃🌀🍃 🖼 (1) | مجموعه پوستر زنان آگاه 🍃🌹🍃 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🔴 لایحه مجلس برای محدودیت استفاده از شبکه‌های اجتماعی برای کاربران زیر ۱۵ سال! 📣 قلم به‌دست، عجله نکنید، این لایحه مربوط به کشور متبوعتون، مهد آزادی، است. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
چند روزه که یه خبر به شدت در فضای مجازی دست به دست میشه ◀️ ثروتمندترین آدم روی زمین، همون کسی که هرچیزی دلش بخواد براش فراهمه، داره و افسردگیش انقدر شدیده که داروی ضدافسردگی مصرف می‌کنه!🧐 اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که: ⁉️ تا حالا دیدید یه عالم دینی یا حتی یه آدمی که دارای به خدا باشه، افسردگی بگیره؟!🤔 💫 به‌راستی که انسان با هیچ چیز بجز خدا آرام نمیشه! ⚡معنی «اَلا بذکر الله تطمئن القلوب» فقط این نیست که دل‌ها با یاد خداوند آروم میشه! ♻️ بلکه وقتی کلمه «بذکر» مقدم شده بر فعل و فاعل و مفعول، معناش اینه که دل آدمی فقط و فقط با یاد خدا آروم میشه! 💰 حالا شما جون بکن پول در بیار، بشو ایلان ماسک! 🧐 چه فایده؟! 🤔 ‼مرد شماره یک دنیا هم باشی، دنیا در دستانت هم باشد، کلی طرفدار داشتی باشی، تا وقتی به منبع عالَم وصل نباشی، هیچ و کمتر از هیچی ! 📈 آمار و تحقیقات علمی، ثابت کرده انسان‌های دیندار، حالات روحی بهتر و پایدارتری دارند. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
❌روزگار عجیبی است!! ❗بی‌حرمتی به کتاب مقدس ۱/۵میلیارد انسان ؛ آزااااااد ❗پوشیدن لباسی که باب میل صهیونیست‌ها نیست ؛ ممنوووووووع 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥جریان تسهیلات بانکی به شکل متوازن در تمام استان‌ها فراهم می‌شود وزیر امور اقتصادی و دارایی: 🔹یکی از دغدغه‌های دولت مساله عدالت منطقه‌ای در دسترسی به تسهیلات بانکی است. در جریان سفرهای استانی رئیس جمهور نیز یکی از پرتکرارترین مسائل مردم این بود که مردم منابع و سپرده‌های استان را جمع می‌کنند اما بخش ناچیزی صرف سرمایه‌گذاری در استان می‌شود. 🔹در بخشنامه بانک مرکزی، بانک‌ها مکلف شدند که حداقل ۵۰ درصد از سپرده‌های مردم هر استان در پروژه‌های عمرانی و یا تسهیلات خرد مردم همان استان هزینه شوند. 🔹اگر بانک‌ها به این مصوبه بی تفاوت باشند امکان توسعه شعب بانک در آن استان وجود نخواهد داشت. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z