🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_هشتم »
🌴💫🌴💫🌴
✍خطاب به مردم عزیز کرمان...
📌 نکتهای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم؛ مردمی که دوست داشتنی اند و در طول ۸ سال دفاع مقدس بالاترین فداکاریها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند.
⭕️من همیشه شرمنده آنها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛
🔆فرزندان خود را در قتلگاهها و جنگهای شدیدی، چون کربلای ۵، والفجر ۸، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و… روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسین بن علی به نام ←«ثارالله»→، بنیانگذاری کردند.
💟🔰💠
این لشکر همچون شمشیری برنده، بارها قلب مِلَتمان و مسلمانها را شاد نمود و غم را از چهره آنها زدود💖
➖عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفته ام... من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آنها بودم؛ ضمن اینکه من پاره تن آنها بودم و آنها پاره وجود من
اما آنها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم.
💔😭🌹
🔹دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند..!!
این ولایت، ولایت علی بن ابیطالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم✅
💠 میدانید در زندگی به «انسانیت و عاطفهها و فطرتها» بیشتر از رنگهای سیاسی توجه کردم
خطاب من به همه شما است که مرا از خود میدانید، برادر خود و فرزند خود میدانید.❗️
🗒وصیت میکنم "اسلام" را در این برهه که تداعی یافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید.
🌸دفاع از اسلام نیازمند ←هوشمندی و توجه خاص→ است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح میشود، اینها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید
💯♻️💠
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
هاجر فردای همان روز به حاجآقای مسجد مراجعه کرد و یک سال روزه و یک سال نماز استیجاری خرید. باید سی روز روزه میگرفت و نماز پنجگانه را برای سیصد و شصت و پنج روز میخواند. اما حواسش نبود که در حال شیردادن به سجاد است و اگر بُنیه نداشته باشد و بدنش ضعیف بشود، شیر برای بچه شیرخوارش نخواهد داشت.
یک هفته گذشت. در آن یک هفته، هاجر کارش شده بود روزه گرفتن و نمازخواندن. تا این که دچار ضعف شدید شد. اعصابش هم زود خرد میشد و سر بچهها داد میزد. چرا که وقتی انسان گرسنه است و کارِ بیش از حدِ توانش از بدنش بکشد، خیلی به او فشار میآید و آستانه تحملش پایین میآید.
هروقت غذا به خانه منصور و سپیده میبُرد، میدید که آنها کمکم با هم مانوس شدهاند. سپیده کارهای خانه را انجام میداد و منصور هم روحیهاش خیلی تغییر کرده بود و حتی محبتش به هاجر زیادتر شده بود. اما صرفا محبت لسانی. هاجر روزی دو وعده به خانه آنها غذا میبرد که البته از هفته دوم، منصور گفت: «دیگه تو نیا. خودم میام که هم بچهها را ببینم و هم دوری تو محل بزنم.»
یک ماه گذشت. هاجر کل آن یک ماه را روزه رفت و از دِین گرفتن روزه برای آن مرحوم خارج شد. اما کسانی که اهل نماز و روزه استیجاری هستند میدانند که خواندن نماز استیجاری به مراتب از روزه گرفتن سختتر است. چرا که هم زیاد است و باید نمازهای یومیه کسی را به مدت سیصد و شصت و پنج روز بخوانی! چیزی نبود که بشود دو سه ماهه سر و تهش را به هم آورد.
یک روز که داود به خانه هاجر رفته بود تا به خواهرزادههایش سر بزند، همینطور که سجاد را در بغل گرفته بود و با نیلوفر هم بازی میکرد، حواسش به طرف هاجر جلب شد. دید هاجر چادرنمازش را پوشیده و در طول آن یک ساعتی که داود آنجا بود، در اتاق مرتب نماز میخواند! داود نگاهی به ساعت انداخت و دید وقت نماز نشده. دید خیلی نمازش طول کشیده و دارد از یک ساعت بیشتر میشود. به نیلوفر گفت: «نیلوجون مامانی چیکار میکنه؟»
نیلوفر با همان بیان کودکانه گفت: «مامان همش نماز میخونه!»
داود از نیلوفر پرسید: «مامان همیشه اینقدر نماز میخونه؟»
نیلوفر گفت: «وقتایی که داداشم خوابیده، بیشتر میخونه.»
داود شستش خبردار شد. کمکم با بچه بغل، به طرف اتاق هاجر رفت و در آستانه در نشست. تا هاجر السلام علیکمِ نماز را گفت، داود جوری که هاجر بشنود گفت: «سجاد اگه گفتی مامان چرا اینقدر تندتند نماز میخونه؟»
هاجر فورا برگشت و پشت سرش را دید. رو به داود کرد و در حالی که هول شده بود گفت: «الان برات چایی میارم داداش. مامان چطوره؟»
داود گفت: «سلام رسوند. یک ساله برداشتی؟»
هاجر که داشت جانمازش را جمع میکرد با تعجب رو به داود پرسید: «چی یک ساله برداشتم؟»
داود خیلی عادی، که انگار ایرادی نداره و مهم نیست و نگران نباش، گفت: «هیچی. همین نماز استیجاری؟»
هاجر که دید دستش پیش داود رو شده گفت: «آره.» این را گفت و به آسپزخانه رفت. اما دید داود قصد ندارد ولش کند. داود آرام آرام با سجاد پشت سر هاجر رفت و پرسید: «خیلی هم خوبه. یه جایی میخوندم که نوشته بود نود درصد ثوابش به تو میرسه. از اون مرحوم فقط رفع تکلیف میشه.»
هاجر که از این حرف داود انگار خوشش آمده بود اما نمیخواست خیلی به روی خودش بیاورد، همین طور که استکان از کابیت برمیداشت پرسید: «چه خوب! دیگه چی نوشته بود؟»
داود گفت: «نوشته بود که خیلی مهمه که شما از احکام نماز و وضو و این چیزا آگاه باشی. چون مثلا ممکنه حواست نباشه و یه اشتباه بکنی و کل نمازا باطل باشه.»
هاجر رو به داود کرد و گفت: «خب اینا کجا نوشتن؟ منظورم احکامشه.»
داود گفت: «برات میارم. کتابشو خونه دارم. راستی اسم این بابا چیه؟ همین که مرحوم شده و داری به جاش نماز میخونی؟»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که آب را روی اجاق گذاشته بود تا گرم شود و چایی درست کند پرسید: «اسم اونو میخوای چیکار؟»
داود گفت: «همین جوری. میخوام بدونم.»
هاجر گفت: «عبدالله فرزند مش فاضل.»
داود گفت: «مطمئنی؟ همینه؟»
هاجر با تعجب گفت: «آره. همینه. حاج آقای مسجدمون گفت. چطور؟»
داود گفت: «هیچی. همینجوری. هاجر از منصور چه خبر؟ سر کار میره؟»
هاجر که میدانست گیرِ بد کسی افتاده و با همین سوالات کوچک و بیمنظور، بلد است که آدم را تخلیه کند، در حالی که چشمش را از داود میدزدید و گفت: «آره. تقریبا. بد نیست. خوبه.»
ادامه👇