صراط
🔵 کشف حجاب کنندهها نمیدانند.. آقا بعد از اینکه میگن کشف حجاب یک حرام شرعی و حرام سیاسی هستش میفرم
🔴 نظام از حجاب عقب نشینی نکرده
بعضیا تو این چندماه اخیر فکر کردن نظام درباره حجاب کوتاه اومده و عقبنشینی کرده و برخودشون واجب دیدن که مطالباتشون رو چندین و چند برابر کنن که رهبر انقلاب در بیانات اخیرشون فرمودند:
"امام در اولین هفتههای انقلاب، مسئلهی حجاب را الزاماً و قاطعاً بیان کردند. جزو کارهای اوائل امام راحل (رضواناللهعلیه) این بود. حالا هم حل خواهد شد انشاءالله"
یعنی حجاب رو همونطور که امام سفت و سخت پاش وایساد همون اول کار، ماهم پاش وایسادیم. کوتاه نیومدیم که نگران شدید، بعد میگن" حل خواهد شد" نگران نباشید. یعنی عقب نشینی نکردیم ولی روش حل شدنش اون چیزی نیست که شما فکر میکنید، که ساده و راحت باشه، باید برنامه داشت. در قسمت اول که درباره حرام سیاسی بودن حجاب بود کامل توضیح دادیم حتما بخونید در این مطلب
#قسمت_چهارم از تحلیل بیانات اخیر رهبری درباره حجاب
ادامه دارد...
✍ حسیندارابی
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
#تجربه_من ۷۰۰
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
#رحم_اجارهای
#نوبت_جهاد_ماست
#قسمت_چهارم
ما دائما بچه ها را جهت مراقبت های لازم به دکتر می بریم، از کنترل قد و وزن گرفته تا شنوایی سنجی و بینایی سنجی و واکسن. با وجود اینکه حمل و نقل سه قلوها خیلی سخت است، ما عاشقانه این کار را انجام میدهیم. ( در ماشین یک بچه را همسرم در سبد نوزاد جا به جا می کند و با کمر بند نجات ماشین به صندلی جلو متصل می کند و دو بچه را خودم در صندلی پشتی، داخل کریر و با کمربند نجات، نگهداری می کنم.)
شب ها هم نوبتی از آنها مراقبت می کنیم، من چند ساعت می خوابم، همسرم هم چند ساعت. لحظه ای نیست که از بچه ها غافل باشیم. مدام تحت نظر و توجه ما هستند، یعنی تمام وقت مان را به آنها اختصاص داده ایم، بدون هیچ گلایه و شکوه ای.
با وجود همه این سختی ها، از شرایط راضی هستیم و همواره شکرگزار خداوند مهربانیم.
شبی، وقتی داشتم به یکی از بچه ها شیر می دادم، از خستگی کنارش دراز کشیدم و همانجا بدون خوردن شام خوابم برد. همسرم هم دلش نیامده بود مرا بیدار کند و خودش مراقب بچه ها بیدار مانده بود.
هر روز صبح که بچه ها بیدار می شوند و لبخند می زنند، خستگی شب و روز، از تنمان در می رود و خدا را شکر می کنیم که سه بچه سالم و باهوش و زیبا به ما عطا کرده است.
تا قبل از تولد بچه ها، دوستان و آشنایان از تصمیم ما اطلاعی نداشتند. بعد از اینکه از ماجرا خبردار شدند، واکنش های مختلفی نشان دادند. برخی ما را تحسین کردند و گفتند :چه کار خوبی! چه همتی! برخی ناراحت شدند و گفتند این چه کاری بود که کردید! برخی هم مسخره کردند.
تولد سه قلوها همزمان با کرونا و آنفلوانزا بود و چون نوزادان ضعیف و آسیب پذیر هستند، با توصیه دکتر تصمیم گرفتیم تا ۶ ماه، تا حد ممکن با هیچکس رفت و آمد نداشته باشیم تا کمی بزرگتر شده و سیستم ایمنی بدن شان قوی تر شود. یعنی با وجود اینکه برخی دوستان و آشنایان وفامیل ها، می خواستند برای دیدن بچه ها بیایند ما عذرخواهی می کردیم و شرایط را توضیح می دادیم.
پدرم هم از طریق تماس تصویری در شهرستان، آنها را دید. او از اینکه می دید با لطف الهی، بعد از سالها، ما صاحب سه فرزند سالم شده ایم، خیلی خوشحال بود.
متاسفانه در دو ماهگی بچه ها، پدر عزیزم از دنیا رفتند. همسرم گفت:"باید هرطور شده در مراسم پدرت شرکت کنی. منم یه جوری بچه ها رو نگه میدارم. توکل به خدا!"
او با بزرگواری تمام، سه روز به تنهایی بچه ها را نگه داشت و زمانی که من برگشتم، خستگی، بی خوابی و سختی کار آنقدر به او فشار آورده بود که بنده خدا چند کیلو لاغر شده بود. حتی دوستم آمده بود و خواسته بود یکی از بچه ها را به خانه خودشان ببرد تا کمک حالش شود، اما همسرم موافقت نکرده بود. چون دوستم بچه مدرسه ای داشت و همسرم از آسیب پذیری بچه های دو ماهه نگران بود.
آمدن این بچه ها را به زندگیم، نتیجه دعای خیر پدر و مادر می دانم. من آنها را خیلی دوست داشتم و دارم و تلاش کرده ام هر کاری که از دستم برمی آید برایشان انجام دهم. مثلا گاهی پیش می آمد دو ماه تمام به منزل پدرم می رفتم و می ماندم و کارهایشان را انجام می دادم. همسرم هم مخالفتی نداشت.
حالا که پدرم را از دست داده ام، اگر این بچه ها را نداشتم، آسیب روحی بدی می دیدم. ولی وجود این طفل معصوم ها، تحمل این مصیبت را برایم آسان تر کرده است. مادرم می گوید:"من به عشق این بچه هاس که دارم نفس میکشم."
امیدوارم و از خدا خواسته ام فرزندانی با اخلاق و با ایمان تربیت کنیم که بتوانند به جامعه انسانی خدمتی بکنند و عضوی مفید و موثر باشند. ان شاء الله این بچه ها طوری تربیت شوند که بتوانند با تکیه بر خداوند و توان خود و اعتماد به نفس و اتحاد و دلبستگی بین خود، به وجود ما در آینده چندان وابستگی نداشته باشند، چه ما باشیم، چه نباشیم، خودشان اهداف شان را با موفقیت دنبال کنند.
شما هم برای ما و سه قلوها دعا بفرمایید.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
#تجربه_من ۷۱۰
#مادری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_چهارم
خیلی زود خودم رو جمع وجور کردم، همسرم خدا خیرش بده برام هم همسر بود و هم خواهر و هم مادر. اصلا احساس تنهایی نمیکردم.
از طرفی خوشحال به خاطر فرزند جدید، از طرفی نگاه مظلومانه پسرم که مریض بود حس قشنگی نبود. ولی انصافا من بیشتر وقتم رو برای پسرم که مریض بود، میذاشتم. باباش هم عاشقش بود، همیشه بغلش میکرد.
پسرم که یک ماهه شد کرونا اومد. ما همینطوری چون پسرم مریض بود کسی خونه مون نمی اومد. کرونا که اومد کلا رفت و آمدا قطع شد. پسرم که قرار بود یه ماه سوند تو بینیش باشه چون موقع کرونا بود شد ۸ماه.
بیمارستان ها شلوغ بود و بستریش نمیکردن که عمل کنه. روزهای خیلی سختی بود، باید غذا رو صاف میکردم و با سرنگ از راه بینی بهش غذا میدادم. لباش رو خیس میکردم که دهنش خشک نشه. خیلی سخت بود، غذا که درست میکردم اصلا از گلوم پایین نمیرفت. دلم نمیخواست آب بخورم چون احساس میکردم همیشه تشنه ست.
۸ ماه گذشت، بالاخره بستریش کردیم و عملش کردن وبراش پگ گذاشتن. پگ یک لوله هست که روی معده تعبیه میشه که غذا مستقیم وارد معده میشه. خیلی ناراحت بودم، فکر میکردم خیلی سخته. ولی اشتباه میکردم. کمی بغل کردنش سخت شده بود ولی غذای غلیظ تر و متنوع تری میتونستم بهش بدم.
از وقتی براش سوند گذاشته بودن، تشنج هاش به کلی قطع شد. حرکاتش بهتر شد گریه میکرد میخندید. زندگیمون خیلی خوب شده بود و من عاشق ۳تا پسرام بودم. شاید تو شبانه روز ۴ساعت بیشتر نمیخوابیدم. کرونا بود و ما خونه کسی نمیرفتیم، کسی هم نمی اومد. فقط گاهی برای دیدن مادرم و مادر همسرم به شهرستان میرفتیم.
من تمام رفت وآمدام رو قطع کرده بودم فقط وقتی پسر کوچیکه یک ساله شد، هفته ای نصف روز حرم مشرف میشدم و خدمت میکردم البته با رضایت کامل همسرم.
هفته ای نصف روز رو به خودم اختصاص داده بودم ولی بازم عذاب وجدان داشتم که نکنه امام رضا(ع)خدمت منو قبول نکنن و تو خونه بیشتر به من نیاز باشه. برای همین اون روز خونه از همیشه مرتب تر بود، غذا از هر روز خوش مزه تر. سعی میکردم اون روز هیچ کم و کسری تو خونه نباشه که بچه ها و همسرم یک درصد اذیت شن. بچه ها رو پیش همسرم میذاشتم ومیرفتم حرم. وارد حرم که میشدم سلام میدادم و میگفتم آقاجون همه شون رو سپردم به خودتون. مواظبشون باشین. و دیگه همه غم وغصه ها و خستگی هام یادم میرفت.
من میرفتم و برای هفته آینده انرژی میگرفتم. همسر وبچه هام هم روزی که من میرفتم حرم رو خیلی دوست داشتن میگفتن روز آزادیمونه.
به همسرم میگفتم پسر کوچیکه مون ۲ ساله شد یکی دیگه بیاریم، ایشون میگفتن فعلا نه خیلی اذیت میشی. ولی من چون وقت کمی داشتیم، راضی بودم یکی دیگه تو همون شرایط سخت بیارم. البته همسرم میگفتن چون پسرم مریضه ممکنه در حقش ظلم بشه.
همسرم یک کارگر بود و همون حقوق کارگریش بود و یارانه. دوتا بچه پوشکی داشتیم. این اواخر قیمت پوشک واقعا بالا رفته بود. من لباس برای بچه ها خیلی کم میگرفتم چون لباسای اولی رو برای دو برادرش استفاده میکردم. خودم وهمسرم هم واقعا پولی نمی موند که بخوایم لباس بخریم. حسابی قناعت میکردیم و از زندگیمون راضی بودیم.
۱۹ آذر ماه امسال بود که صبح که بیدار شدم و میخواستم به پسرم غذا بدم احساس کردم تپش قلب داره. بردیم بیمارستان بستریش کردن و همان داستان همیشگی رگ گرفتن...نزدیکای ظهر بود هوشیاری اومد پایین و شب گفتن خدا بهتون صبر بده😭😭😭 ایست قلبی کرده... یک ماه دیگه مونده بود ۴ سالش بشه.
من و باباش واقعا عاشقش بودیم همیشه موقع انجام کاراش لذت میبردم. من ۴ سال هیچوقت غذا از گلوم پایین نرفت، جلوش آب نمیخوردم. داشتم ذره ذره آب میشدم خصوصا وقتی هم سن و سالاش رو می دیدم. ولی با داشتنش احساس خوبی داشتم. انرژی داشتم، پذیرفته بودم که این هم یه نوع زندگیه و واقعا بخاطر داشتنش خدا رو شکر میکردم.
تنها کسی که پسرم باهاشون راحت بود من و باباش بودیم. من تو این سالها هیچ مجلسی نمیرفتم. نه که دلم بخواد و نرم. بودن کنار پسرم از هر دورهمی، مسافرت و تفریحی برام لذت بخش تر بود. نعمتی بود که خدا خیلی زود ازمون گرفت.
الان پنج ماه از این اتفاق تلخ میگذره و من هنوز بعضی شبا سر ساعتی که بهش غذا می دادم، بیدار میشم.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
دوران عقد صرفا برای شناخت بیشتر طرفین از همدیگر و آمادهکردن مقدماتِ زندگی دو جوان است. اما نیرهخانم و اوس مرتضی میدیدند که خانواده منصور و خودِ منصور انگار نه انگار! چهار پنج سال طول کشیده بود!
اوس مرتضی یک شب، همین طور که چاییِ بعد از شامش را میخورد به نیرهخانم گفت: «تا قبل از این که هاجر بیاد، یه چیزی میخواستم بهت بگم! درست نیست که هرشب این دو تا تا دیروقت بیرون هستن و معلوم نیست کجا میرن و چیکار میکنن! داره میشه پنج سال! هیچ دختری تو فامیل ما اینقدر عقد نمونده! درست نیست به خدا!»
نیرهخانم گفت: «خب ما که نباید بگیم! خودشون باید بدونن. طاوسخانم مثلا خودش دختر داره. باید این چیزا رو بدونه!»
اوس مرتضی استکانش را زمین گذاشت و گفت: «خب شاید حواسشون نیست. شاید گرفتاری دارن و چه میدونم... شاید صبر کردن تا ما بگیم! یه چیزی بهشون بگو! دیروز داداشم اومده بود حجره و وسط حرفاش پرسید که کِی عروسی هاجر خانمه؟!»
نیرهخانم که مشخص بود دلشوره گرفته گفت: «چی بگم! چند روز پیش هم یکی از همسایهها همینو پرسید.»
اوس مرتضی نزدیکتر نشست و گفت: «تو که با قرض و قوله بالاخره جهاز دخترت آماده کردی! شاید اینا فکر میکنن جهاز دخترمون آماده نیست. خداشاهده من دارم از فکر دیوونه میشم. میترسم... زبونم لال... این دختره تو دوران عقد حامله...»
نیرهخانم فورا ادامه حرف اوس مرتضی را قطع کرد و گفت: «هیس! خجالت بکش مرد! حواست هست چی داری میگی؟!»
اوس مرتضی صاف نشست و آرام به دهان خودش زد و گفت: «باشه. اصلا من لال! بعدا نگی نگفتی!»
همان لحظه درِ خانه باز شد و داود وارد شد. آرام سلام کرد و رفت به طرف اتاقش. نیرهخانم پشت سرش رفت و همین طور که داود داشت لباسش را عوض میکرد، نگاهی به داود انداخت و گفت: «چیزی شده مادر؟»
داود که صورتش به طرف کمدش بود، آرام گفت: «نه مامان! شام آماده است؟»
نیرهخانم به داود نزدیکتر شد و دستش را گرفت و گفت: «چی شده مادر؟ چرا بغض داری؟»
داود تا چشمش به صورت مادرش خورد، بغضش ترکید و گفت: «از دست هاجر دلم خونه! اعصابم خُرده!»
نیرهخانم گفت: «خدا نکنه دورت بگردم؟ چی شده؟»
داود که دیگر قادر به کنترل گریههایش نبود گفت: «اینا از وقتی ماشینشون فروختن و موتور سوار میشن، آبرومون دارن میبرن. هاجر چادرش افتاده. اصلا از وقتی میشینه پشت سر منصور، دیگه چادر نمیپوشه! همه از پشت سر نگاش میکنن. خیلی زشته. منصور تا ترمز میگیره، هاجر خم میشه رو منصور!»
نیرهخانم که دید غرور و غیرتِ نوجوانانه داود با دیدن آن صحنهها آسیب دیده، میخواست حرفی بزند که آرامش کند اما داود، وسطِ هقهقههایش گفت: «تا حالا چند بار بچههای بسیج که رفته بودند گشت، میخواستن جلوی موتور منصور و هاجر رو بگیرن اما تا دیدن خواهر منه، ولشون کردند. کاش میمُردم و این روزو نمیدیدم. نمیدیدم که بهم بگن به خواهرت بگو خودشو جمع و جور کنه و با آرایش و بدون چادر، پشت سر موتور شوهرش نشینه! مامان من دیگه مسجد نمیرم. من دیگه بسیج نمیرم. آبروم رفته.»
نیره دید داود خیلی حالش بد است. دید داود نشست روی زمین و زانوهایش را در بغل گرفت و مثل مادرمُردهها گریه میکند. حرفی نداشت که بزند. اما باید مثل بقیه مادرها یک چیزی میگفت تا اندکی دل پسرش را نرم کند و از آتشی که به دلش افتاده، کم کند. نشست کنارِ پسرش و گفت: «خواهرت دختر خیلی خوبیه. خودت میدونی که. بخاطر دل شوهرش اینکارا رو میکنه. چیکار کنه بیچاره؟»
@Mohamadrezahadadpour
داود با ناراحتی گفت: «یا باید هاجر درست بشه یا باید ما از این محل بریم؟» اما فورا بیشتر بغض کرد و گفت: «کجا بریم؟ کجا داریم بریم؟ من این پایگاهِ بسیجو دوس دارم. همه دوستام اینجان. مامان یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟»
-نه عزیزدلم! بگو!
-مامان! همه فهمیدن که دومادِ ما یه سال زندان بوده. همه فهمیدن که زده دو تا موتورسوار رو کُشته. قبلا اینو بهت نگفتم تا غصه نخوری. اما من نمیتونم تحمل کنم که هاجر داره تیپ و قیافهاش اینجوری میشه. هاجر که اینجوری نبود. مگه وقتی راهنمایی بود، از قیدِ دو تا دوستایِ نادونش نزده بود؟ پس چرا الان خودش از اونا بدتره؟
داود آن شب هر چه در آن یکی دو سال اخیر گذشته بود و به مادرش نگفته بود، گفت و دلش را سبک کرد. رفت شام خورد و اندکی هم فیلم نگاه کرد و خوابید.
ولی آن شب، وقتی هاجر و منصور دیروقت به خانه آمدند، وقتی منصور رفت، نیرهخانم به هاجر گفت: «بشین میخوام باهات حرف بزنم!»
-خستم! میشه فردا حرف بزنیم؟
ادامه 👇
عهد طهارت(قسمت۴).mp3
3.04M
📻 سلسله #پادکستهای_تخصصی #عهد_جمعی
#عهد_طهارت: #قسمت_چهارم
استاد صمدی آملی
🔹 #وضوگرفتن کاری میکند که منطقه دل شما صاف شود. اهل #وضو باشید. حیف است بدون وضو قدم برداشتن. خودتان را عادت بدهید به #وضو گرفتن در محیط کار،
این کار شما #عبادت است.
پیامبر اکرم (صلوات الله علیه و آله) فرمودند: "دم علی الطهارة یوسع رزقک" یعنی #طهارت دائم داشته باشید تا روزی شما توسعه یابد.
یکی از راههای زیاد شدن روزی وضو است.
📎 فرم ثبت نام در کانال عهد جمعی:
https://survey.porsline.ir/s/QfmEOg7K