eitaa logo
صرفا جهت اطلاع مهریزی ها
6.2هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
7.1هزار ویدیو
105 فایل
جامع‌ترین پایگاه اطلاع‌رسانی دارالولایه مهریز ┄┅✵🌺✵┅┄ لطفا با ارسال انتقادات و پیشنهادات خود، ما را در بهبود فعالیت کانال یاری کنید. آیدی جهت ارسال نظرات @serfanmehrizih تبلیغات 👇👇👇👇 @serfan_tablighat
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم می رفتم خونه مادرم. خونه‌هامون به هم نزدیک بود. هر روز به ایشان سری می‌زدم و احوالپرسی می‌کردم و برمی‌گشتم. توی مسیر خلوت کوچه، چشمم به سیدمهدی افتاد که از طرف دیگر کوچه پیش می‌آمد. ایستاد و مثل همیشه با مهربانی و مودبانه سلام و احوالپرسی کرد. وقتی خواستیم از هم جدا شویم با لحنی متفاوت از همیشه پرسید: مامان! کجا می‌رید؟ _ می‌رم به مامان بزرگ سر بزنم. زود برمی‌گردم. _ درسته! ولی آخه چرا اینجوری؟! مادر سیدمهدی بودم و خودم بزرگش کرده بودم. می‌دانستم بی‌دلیل حرفی نمی‌زند. پرسیدم: چرا؟ مگه چی شده؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ لحن صدایش عوض شد و با مهربانی گفت: مادر من! شما که ماشاءالله سراپا خوبی هستید، برا چی شما به این خوبی، با دمپایی و بدون جوراب از خونه اومدین بیرون؟! تازه متوجه منظورش شده بودم. حرفش کاملا درست بود. دلم می‌خواست برای کارم دلیلی بیاورم. گفتم: تا خونه مامان بزرگ راهی نیست. کوچه هم خلوته! زود می‌رم و برمی‌گردم. آخه مادر من! اگه توی این مسیر کوتاه، یک نفر نامحرم رد بشه و چشمش به پای شما بیفته، چی می‌تونید جواب خدا رو بدید؟ حرفی برای زدن نداشتم. شهدا درس غیرت را از حضرت اباالفضل علیه السلام آموخته بودند. ┄┅─✵🌺🌺✵┄┅─ 🔺صرفا جهت اطلاع مهریزی‌ها 🔻جامع‌ترین پایگاه اطلاع‌رسانی دارالولایه مهریز 🧐 https://eitaa.com/joinchat/4093444137C053cc95631
💠سفره رو پهن کردم و منتظر بودم ابوالقاسم بیاد خونه! وقتی رسید خونه با مهربانی گفت مامان چی کار کردی؟! بوی غذات کل محله را برداشته... با این حرفش تو دلم کلی ذوق کردم! آخه اون روز غذا ماهی داشتیم و بوی ماهی سرخ شده علاوه بر فضای خونه، توی کوچه هم پیچیده بود! 🔻سریع پنجره مشرف به کوچه رو بست و اومد سر سفره نشست... وقتی غذای ابوالقاسم رو‌ کشیدم توی یه چشم به هم زدن با ظرف غذاش غیب شد! فرصتی نشد تا برگشت! 🔻گفتم مادر کجا بودی؟ با لبخند جواب داد حتما بوی غذای ما به همسایه رسیده من هم سهم غذام رو دادم به همسایه! یه لحظه موندم چی جوابش رو بدم... دیدم کار درست رو اون کرده! 🔻بهش گفتم بیا دوباره غذا برات بکشم که گفت: نه من سهمم رو دادم رفت به جاش یه چیزی حاضری میخورم... 🔆شهید ابوالقاسم اکبری دقیقا روز تکلیف رسیدنش آسمانی شد. ┄┅─✵🌺🌺✵┄┅─ 🔺صرفا جهت اطلاع مهریزی‌ها 🔻جامع‌ترین پایگاه اطلاع‌رسانی دارالولایه مهریز 🧐 https://eitaa.com/joinchat/4093444137C053cc95631
قبل از انقلاب با علی در تهران بهمراه تعدادی از دوستان و رفقا کار بنایی انجام می دادیم و همگی در یک منزلی سکونت داشتیم. 🔹 تعدادی از دوستان از تقید شهید به احکام مثل نماز و روزه ایراد می گرفتند یک روز علی با یک جواب ساده و بسیار اثر گذار آنها وادار کرد از حرف های خود برگردند 🔹در جواب آنها گفت بر فرض محال که خدایی نباشد و آخرتی هم در کار نباشد در این حال من چیزی را از دست ندادم اما اگر خدایی و حساب و کتابی وجود داشته باشد که به یقین وجود دارد کسی که متحمل خسران جبران ناپذیر می شود این شما هستید که دیگر مجال برگشتن نیست وتا ابدحسرت فرصت ازدست داده را خواهید خورد. 🔰شهید علی فلاح مدواری یکی از مباحث عقاید را (دفع ضرر محتمل) که احتمالا جایی هم نخونده به زبان خیلی ساده برای دوستانش بیان کرد👌 روحش شاد...🌹 ┄┅─✵🌺🌺✵┄┅─ 🔺صرفا جهت اطلاع مهریزی‌ها 🔻جامع‌ترین پایگاه اطلاع‌رسانی دارالولایه مهریز 🧐 https://eitaa.com/joinchat/4093444137C053cc95631
🔹پسرم ناصر کویت بود و آنجا کارمی کرد وضعش هم خوب شده بود پول برایم فرستاده بود باغ زمین آب و چیزهای دیگر برایش خریدم. 🔹آمد ایران و گفت می خواهم بروم سربازی گفتم پسرم شما دیسک کمر داری برو کار معافیت را انجام بده و خدمت نرو گفت خیر پدر جان می روم سربازی. 🔹در صورتی که می توانست در کویت بماند وضعیت مالیش هم که خوب بود ولی قبول دار نشد و آمد رفت خدمت سربازی آخرهای خدمتش به شهادت رسید. 🔹بعد از شهادتش کلی از چیزهایی که برایش خریده بودم وقف کردم ویک مدرسه هم به نامش ساختم. 🔹یکی از خصوصیات ناصر این بود هرزمان من ویا مادرش از درب اتاق وارد می شدیم جلوی پای ما می ایستاد مدتی هم که کمر درد بود باز همین کار را می کرد بهش می گفتم پسرم کمر درد داری نیاز نیست جلوی پای ما به ایستی توجه نمی کرد و دوباره کار خودش را انجام می داد. شهید ناصر زارع خورمیزی 🔰روحش شاد...🌹🌹 ┄┅─✵🌺🌺✵┄┅─ 🔺صرفا جهت اطلاع مهریزی‌ها 🔻جامع‌ترین پایگاه اطلاع‌رسانی دارالولایه مهریز 🧐 https://eitaa.com/joinchat/4093444137C053cc95631
🔹خبردار شده بود دارند مسجدی می سازند. سن و سالی نداشت. او هم رفت برای کمک. همراه بقیه کارگرها به سختی بلوک های سنگینی را جابه‌جا می‌کرد و عرق می‌ریخت. 🔹کار که تمام شد، دستمزد کارگرها را می‌دادند. وقتی خواستند دستمزد سیدمحمد را بدهند گفت: من به خاطر پول نیامدم. دستمزدم را هم از شما نمی خواهم. حاضر نشد بابت کاری که کرده، دستمزدی دریافت کند. 🔰شهدا در هر حال، نگاه دنیایی و مادی به کارها نداشتند و با خدا معامله می‌کردند. طلبه شهید سید محمد طباطبایی میرک آبادی روحش شاد 🌹 ┄┅─✵🌺🌺✵┄┅─ 🔺صرفا جهت اطلاع مهریزی‌ها 🔻جامع‌ترین پایگاه اطلاع‌رسانی دارالولایه مهریز 🧐 https://eitaa.com/joinchat/4093444137C053cc95631
🔹 در يكي از سفرهايمان به مشهد در شب جمعه ای هر دو نيت كرديم در حرم بمانیم و شب را به شب زنده داري و راز و نياز در كنار حرم مطهر علي ابن موسي الرضا به صبح كنيم و از ايشان فرزندي صالح و سالم درخواست كنيم. اين حاجت مشترك هر دويمان بود حدود ساعت ۱۰ الي ۱۱ شب از هم جدا شديم و هركدام به طرفي رفتيم ولي به هم سفارش كرديم حتما يك چيز را مشتركاً (بچه) از خدا بخواهيم‌. 🔹 بعد از نماز صبح همان جا كه وعده گذاشته بوديم آمديم. زماني كه نگاهم به عليرضا افتاد ديدم چشم هاي او ورم كرده و شديداً قرمز شده بود. انگار تمام شب را گريه كرده بود. گفتم انگار خيلي محكم در خانه خدا را زده اي. ادامه دادم آيا اينقدر پدر شدن برايت مهم است؟! او جوابي نداد و کمی ناراحت شد از این حرفم. بعد گفتم تو را خدا بگو آيا فقط بخاطر بچه اينهمه ناراحتی؟! 🔹گفت من اصلاً از خدا بچه نخواستم. از اين حرف او جا خوردم. ادامه داد زماني كه در خانه خدا نشسته و بين خودم و خدا فاصله نديدم يك وقت يادم آمد كه او چقدر به من نعمت داده كه من هنوز شكر يكي از آنها را به جا نياوردم و حالا مثل انسان هاي سركش و طماع باز آمدم از او چيزي بگيرم. به خاطر همين فقط خاموش ماندم در خانه خدا و فقط از او تقاضاي عفو وبخشش كردم، هم براي خودم و هم براي تو از درگاه خدا. شهید علیرضا ابویی روحش شاد...🌹 ┄┅─✵🌺🌺✵┄┅─ 🔺صرفا جهت اطلاع مهریزی‌ها 🔻جامع‌ترین پایگاه اطلاع‌رسانی دارالولایه مهریز 🧐 https://eitaa.com/joinchat/4093444137C053cc95631
🔹سال ۱۳۵۹ بهمراه تعدادی از دوستان به کردستان اعزام شده بودیم. یکی از دوستانی که با هم همراه بودیم مهدی زارعزاده بود. 🔹یه روز که با هم درد دل می کردیم بهم گفت: آقارضا! اگه ما اینجا شهید بشیم خیلی اجرمون با کسایی که زمان شاه در ساواک شکنجه می شدن و با شکنجه شهید می شدن فرق می کنه؛ چون ما اگه شهید بشیم با یک گلوله و یا با ترکش شهید می شیم ولی اجر اونها خیلی بیشتر از ماست. 🔹رسید روزی که داشتیم برای عملیات می رفتیم، در ستون بودیم که بین راه، مهدی به علت برف زیادی که اومده بود پاش سُرخورد و به پائین دره سقوط کرد. 🔹 بعد از اون توسط ضدانقلاب دستگیر میشه. همه نوع شکنجه برسرش آورده بودن درست مثل همون هایی که از شهدای کشته شده توسط ساواک برام تعریف کرد. آثارشون بعد اینکه جنازش را دیدم متوجه شدم ! مثل آتش سیگار روی بدن وشکنجه های دیگری که روی بدنش انجام داده بودند. مهدی زارع زاده شهید شد بعد از انواع شکنجه... روحش شاد 🌹 ┄┅─✵🌺🌺✵┄┅─ 🔺صرفا جهت اطلاع مهریزی‌ها 🔻جامع‌ترین پایگاه اطلاع‌رسانی دارالولایه مهریز 🧐 https://eitaa.com/joinchat/4093444137C053cc95631