✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـاردهــم
تازه اوج گرفته بود تعریف خاطرات این چند روزم و چشم های آبی خانم جون مدام درشت تر میشد که صدای زنگ در مانع ادامه حرفم شد.
امیرحسین گفت:
_خب مامان سفررو بنداز که اومدن.
صدای ارام خانم جون نگاهم را از امیر حسین گرفت و به سمت خود کشید:
_پس لیلی خانم همکار محمدحسینم شده؟
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_تا چند روز بعلهههه!
در همین حین صدای یاالله کسی به گوش رسید و وقتی در باز شد امیراقا و پشت سرش جناب سرگرد وارد شدند.
چادر سفیدم را که عقب رفته بود جلوتر کشیدم و کمی جمع و جور تر نشستم.
بعد احوال پرسی با همه محمد حسین به سمت خانم جون امدو با خنده ای ک من تا به حال انقدر واقعی و از ته دل روی لب هایش ندیده بودم گفت:
_چشممون روشن زیارت قبول خانم جون! دلمون برات یذره شده بود.
_قربون پسرخوش قد و بالام برم. منم دلم براتون تنگ شده بود مادر.
نگاه محمد حسین که با نگاه من گره خورد طبق معمول سلام سردی تحویلم داد و همان جواب همیشگی را تحویل گرفت.
خانم جون آرام، طوری که فقط من و محمد حسین بشنویم گفت:
_بشین کنارم کارت دارم.
_به چشم. لباسامو عوض کنم جلدی میام.
_چشمت بی بلا مادر.
حسابی کنجکاو شده بودم. یعنی کار مهمش با او چه بود؟
صدای خاله مریم مرا از فکر بیرون کشید:
_خب ابجی میناینا هم بیان دیگه سفررو میندازیم.
امیر که قیافه اش شبیه گشنگان سامولایی شده بود گفت:
_مامان تا اون موقع من یکیو مرده فرض کن.
صدای زینب که از داخل آشپزخانه میامد به گوش رسید:
_اقای مرده یه لحظه تشریفتون رو میارید.
علی رو به امیر گفت:
_اقای مرده برو که دیگه به اون دنیا مشرف شی.
همه خندیدند. امیر هم با قیافه ای مظلوم به اشپزخانه رفت.
عباس اقا هم پشت سرش گفت:
_این تازه اولشه امیر اقا باید بکشی تا پیرشی!
با نگاه خاله مریم که مواجه شد حرفش را عوض کرد و گفت:
_اما خب من جوون موندم الحمدلله...
همه خندیدند.
محمد حسین از اتاق بیرون امد و کنار خانم جون نشست.
خانم جون کمی از چاییش را خورد و بعد
رو به محمد حسین گفت:
_گوش کن ببین چی میگم محمد.
_جان محمد؟
خانم جون نگاهی به من که مثل فضول ها فجیها به انها چشم دوخته بودم انداخت. من هم سریع گفتم:
_ببخشید شما راحت حرف بزنید.
بر خلاف میلم امدم از جا بلند شوم که خانم جون گفت:
_بشین لیلی. حرفم راجب توعه!
چشم های محمد حسین متعجب شد. راجب من چه میخواست بگوید.
نشستم. خانم جون دست مرا در دست گرفت و رو به محمد حسین گفت:
_جون لیلی و جون تو! نزاری تو این کار خطرناک اتفاقی براش بیفته! نزاری ترس به دلش بیفته و هزار تا چیز دیگه...
خودت هواشو داشته باش مادر.
محمد حسین متعجب نگاهم کرد و خواست لب باز کند تا چیزی بگوید که سریع گفتم:
_جناب سرگرد من هیچیو از خانم جون پنهون نمیکنم اونجوری نگاهم نکنید.
سرش را پایین انداخت و گفت:
_نه من که حرفی نزدم. ماها سفره دلمون فقط پیش خانم جون بازه! منتها این برام عجیبه که لیلی خانم برا خانم جون چقدر عزیزه!
خانم جون خندید و گفت:
_حسودی نکن بچه! لیلی هم مثل شماست برای من!
محمد حسین سری تکان داد و گفت:
_خانم جون منم مخالف بودم که لیلی خانم تو خطر بیفته! ولی دست من نبود.
به روی چشم از جون خودم میگزرم ولی لیلی خانم نه!
دیگر صدایشان را نمیشنیدم. فقط جمله ی اخرش در ذهنم تکرار میشد:
"از جون خودم میگزرم ولی از جون لیلی خانم نه"
با اینکه جمله اش چندان جمله ی عاطفی نبود اما بدجور به دلم نشست. اصلا چیزی در دلم فرو ریخت!
پسره ی مغرور از بس به زور جواب سلامم را داده و سرد رفتار کرده ببین یک جمله ی مسخره اش چگونه مرا بهم ریخته!
حالا که جانم برایش مهم است حتما باید برایش استین بالا بزنم!
با زنگ درو صدای خاله مریم از افکار اشفته ام بیرون کشیده شدم.
_عه ابجینا اومدن...
در که باز شد مرد قد بلند و چهار شانه ای که بسیار خوشتیپ بود و جنتلمن وارد شدو پشت سرش هم خانمی که انگار مینا خانم بود وقتی با اخرین نفر یعنی مژگان چشم در چشم شدم تمام بدبختی های دنیا روی دلم اوار شد.
حال من چگونه اورا تحمل کنم؟؟؟
به اشپزخانه رفتم تا در چیدن سفره کمک کنم...
ادامه دارد...
دارد محرم تو ز ره میرسدحسین
با یڪ نگاه،اسم مراهم زهیـرکن
من حر،روسیاه توأم،یابن فاطمـــــہ
دستم بگیر و عاقبتم رابخیـــرڪن
✨ السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله ✨
خادم کانال
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
1_12343467.mp3
2.56M
شهادت حضرت امام محمدباقرعلیه السلام برشماتسلیت باد
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#حمیدعلیمے🎤
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
TMP_qCo1h4_5963218501702254931.mp3
8.7M
🎶 بشنــوید 👌👌
حاج مهدی رسولی
سلام من به مدینه
به آستان رفیعش . . .
#پیشنهاددانلود
#التماس_دعا😔
https://eitaa.com/setaregan_velayat313