eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
155 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
شہــــید! تو بالا رفتہ اے مــــݧ در زمینــــــم ... بــــرادر! روسیــاهـم شــــرمگینــــم ... #شهیدجاویدالاثر_محمد_بلباسی #روزتون_شھدایـے https://eitaa.com/setaregan_velayat313
قابل توجه اوناییکه میگن روحانی کاره ای نیست https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ یا معین الضعفاجان جوادت مددی که ز دستان تو امداد دلم می خواهد از همان جنس نگاهی که در آن سلمانی به سیه کاسه ای افتاد، دلم می خواهد https://eitaa.com/setaregan_velayat313
چند شب دیدم #شهیدبلباسی موقع خواب نیست .  برام جای سوال بود ؟؟ که چرا وقتی همه خوابند و موقع استراحتن ایشون نیستند. یک شب به صورت اتفاقی ساعت از دوازده شب گذشته بود ایشون رو دیدم. متوجه شدم شهید بلباسی شب ها وقتی بیشتر رزمنده ها خواب هستند و درگیر کار نیستند. ایشون میرفتند داخل کیسه ها رو پُر میکردند و با ماشین کیسه ها رو جا به جا میکردند و مشغول سنگرسازی بودند. @setaregan_velayat313
4_450543220401636215.mp3
1.92M
🎙مجموعه صوتی خاطرات ✅تدبر در زندگینامه شهدا 💐انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید محمود کاوه 🕊شادی روح پرفتوح شهید https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#همسرانه ✍ همسر شهید : 🍃| نمی توانم بگویم از اینکه #رضایت دادم به رفتنش پشیمانم اما خیلی #دلتنگ می شوم به خصوص غروب ها🌅 خیلی 😢 اینقدر نبودنش را حس می کنم که احساس می کنم صاحب خانه ام🏡 نیست. مثل اینکه شما وقتی به #مهمانی می روید تا صاحب خانه نیاید سر سفره #رویتان نمی شود دست به غذاها بزنید😞✋ #تنها شدن را با همه وجودم #لمس کردم. |🍃 #همسرشهید_مهدی_قاضی_خانی🌷 🍃🌹🍃🌹 @setaregan_velayat313
از دستنوشته های #شهیدمحمدبلباسی دائما طاهر باش و به حال خویش ناظر باش و عیوب دیگران را ساتر باش. باهمه مهربان باش و از همه گریزان باش.    یعنے باهـمه باش            و بے هـمه باشــ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هر چقدر بگوییم #غواص !! بگوییم اروند !! باز هم ڪم است برای دانستن از اروند فقط باید غواص باشے دستت بستہ باشد شب باشد و اروند بی تاب #روزتون_شھدایـے🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
مصطفی هراسان از خواب بیدار شد، ولی دیدم داره می‌خنده😄😅 علت رو که سوال کردم، گفت: خواب دیدم که بالای یک تپه ایستادم امام زمان (عج) رو دیدم😍 آقا دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: مصطفی! از تو راضی هستم😍 شهید هسته‌اے مصطفے احمـدے روشن🌹🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
Golchin Asar (10).mp3
3.63M
😭 آواره ی حرم کجا داره بره😔 😞نخریش به کجا سر بذاره بره 💔 🗣 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🔴 "چهل تیکه" لقبی بود که همرزمان او به علت دفعات بالای مجروحیت و تکه‌های ترکشی که در بدنش بود به او نسبت می‌دادند. 🔹۱۱ شهریور سالروز شهادت شهید محمود کاوه #تصویربازشود🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
شهیــدی ڪہ ماننـد مادرش زهرا بین #در و #دیوار سوخت و پرڪشیـد... می‌گفت: شناختن دشمن #کافے نیست باید #روش_های_دشمن را شناخت. #شهید_عباس_دانشگر🌷 #شهادت_خرداد۹۵_سوریہ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ ‌✍در گیر و دار عملیات کربلای ۲،محمود گفت:میخواهم دو رکعت نماز بخوانم. بعد از نماز ،وقتی علت نماز خواندنش را پرسیدم ،گفت «این دو رکعت نماز را من به دو علت خواندم ؛یکی برای پیروزی رزمندگان ،و دیگر اینکه،اگر خدا مرا لایق بداند همچون مولایم امام حسین که آخرین نمازش را در میدان نبرد در روز عاشورا به جای آورد ،این آخرین نمازم باشد». ✍همانطور هم شد و محمود کاوه ،فرمانده قَدَر تیپ ویژه شهدا ،که همه ضد انقلاب از نام او هراس داشتند ،در شب دوم عملیات کربلای ۲در منطقه حاج‌عمران ،بر اثر اثابت ترکش از ناحیه سر و پا مجروح شد و پس از چند لحظه ،در همان نیمه شب در میدان نبرد روحش به آسمان پر کشید و شربت شیرین شهادت را نوشید. ۱۱ شهریور، سالروز شهادت سردار شهید محمود کاوه فرمانده تیپ ویژه شهدا گرامی باد.🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت دیدنی شهید حججی از پیام‌های صوتی همسرش پیش از شهادت ✅سبک زندگی‌ دینی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
جزیره مجنون جایی است که بچه های #تفحص زیر لب زمزمه می کنند: رويِ اين دستم #تنش بر روي آن دستم #سرش آه !!! بفرستم كدامش را براي #مادرش؟!😭 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و چـهـارم بعد از عقدمان یک سفر کوتاه به کربلا رفتیم و خواس
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و پـنـجـم _بزار من با محمدحسین حرف بزنم یکاری کنم منصرف شه و... _عه! نه مادرمن! مگ دست اونه؟ اصلا من دوست دارم برم اهواز. _دختر تو چرا فقط به فکر خودتی بابا تو تو شهر غریب اینجا دل من هزار راه میره. _نگران نباش مامان جان صحیح و سالم برمیگردم. از اونجا هم همش باهم درارتباطیم. صدای خاله مریم مرا به سمتش برگرداند: _بگو پاشه بیاد اینجا باهم حرف بزنیم. _مامان یه لحظه گوشی! تلفن را کنار گرفتم و رو به خاله مریم گفتم: _مامان خونه نیست. خودتون بعدا باهم حرف بزنید. _لیلی باید قطع کنم بعدا مفصل باید حرف بزنیم. _باشه چشم. دیگه غصه ی منو نخوریا. خدافظ. ظرف کاهو را از زیر دست خاله مریم به سمت خودم کشیدم و گفتم: _بدین من بقیشو درست کنم. در حال کاهو خورد کردن بودم که صدای خاله نگاهم مرا به سمتش کشید: _زمان جنگ وضعیت منم همین بود. از این شهر به اون شهر. از اون شهر به این شهر. خیلی برام سخت بود. تازه اونموقع یه بچه ی ۳ ساله هم تو بغلم داشتم. لام تا کام شکایتی نمیکردم چون دوستش داشتم و بخاطر اون هر سختیو تحمل میکردم‌. با یه بچه دست تنها یهو میدیدی دو ماه گذشت و عباس خونه برنگشت. خب جنگ بود و همه چی عوض شده بود. تو خیلی شبیه منی لیلی. واس همین از همون روز اول که دیدمت خیلی دوستت داشتم. مثل جوونیای من جسوری و صبور. میدونم انقدر عاشق محمد هستی که همه ی سختیارو به جون میخری. ولی بدون این تازه اولشه. اگه کم اوردی بهش بگو. لبخندی زدم و گفتم: _اگه کم بیارمم خودمو قانع میکنم که ادامه بدم. این سختیا با وجود محمد برای من شیرین میشه خاله. دستم را فشرد و گفت: _کاش محمدحسین زودتر تورو پیدا میکرد‌. صدای امیرحسین مارا به سمتش برگرداند. کت و شلوار پوشیده جلوی ما ایستاده بود. ان هم با نیش باز: _خب چطوره؟ امشب قرار خواستگاری داشتند و این بار دومی بود که کت و شلوار خواستگاریش را جلوی ما میپوشید و نظر سنجی میکرد. خاله گفت: _وااای مامان قربونت بره. باورم نمیشه چقدر بزرگ شدی! یعنی توام داری میری؟ خندیدم و گفتم: _امیرحسین حسابی دختر کش شدی! خندید و سرش را پایین انداخت: _ای بابا. دوباره سرش را بالا اورد و گفت: _ الان مثلا خجالت کشیدم. خواستم ادای محمدحسین و دربیارم. هیچکس به اندازه ی اون اینجور موقع ها از خجالت قرمز نمیشه. مگ نه زن داداش؟ از در خانه ی عباس اقا که حالا به او بابا میگفتم بیرون زدم. به خانه ی خودمان که نگاه کردم متوجه دختری شدم که پشتش به من بود و مدام میخواست زنگ در را بزند و مدام پشیمان میشد‌. نزدیکتر که رفتم متوجه شدم او شیداست. چرا انقدر شکسته شده بود؟ _شیدا؟ به سمتم که برگشت با یک جفت چشم قرمز که از شدت گریه پف کرده بود مواجه شدم. سرش را پایین انداخت و سلام کرد. _شیدا ببینمت.. چیشده؟ خیلی غیره منتظره بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. بهت زده مانده بودم. _شیدا چیشده عزیزم؟ با همان گریه جوابم را داد: _لیلی هیچ جارو ندارم که برم. به کمکت احتیاج دارم. از بغلم بیرون کشیدمش. انگار حدسم درست از اب درامده بود. _شیدا اروم باش بیینم چیشده... بیا، بریم خونه من ببینم چیشده. بین گریه هایش خندید و گفت: _شنیدم ازدواج کردی؟ مبارک باشه. ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و شـشـم _ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم. همانطور که کلید را داخل قفل می انداختم گفتم: _میریم تو مفصل برام میگی چیشده! سرش را پایین انداخت و داخل شد. خواستم در را ببندم که ناگهان پایی لای در ظاهر شد. در را که باز کردم با علی مواجه شدم که صورتش خونی بود و انگار پیشانی اش زخمی شده بود. _سلام. همانطور که متعجب نگاهش میکردم گفتم: _یا حسین! چیشده؟ دعوا کردی؟ زدنت؟ با موتور خوردی زمین؟ _اووو امون بده بابا. میزاری بیام تو؟ لحظه ای تصویر شیدا از جلوی چشمم رد شد. الان چه وقت امدن بود. _بیا تو... همانطور که داخل میشد گفت: _داشتم میومدم توروببینم. یه ماشین زد بهم در رفت نامرد. _چرا نرفتی بیمارستان؟ _مگه زخم شمشیر خوردم؟ وارد خانه که خواست شود جلویش ایستادمو گفتم: _علی صبر کن! چیزه... شید.. صدای شیدا مانع ادامه ی حرفم شد: _لیلی جان من میرم خیلی ممنون. علی که شیدارا دید فورا گفت: _نه شما بمون من میرم. _نه من دیگه باید برم. با صدای بلندی گفتم: _ای بابا... من برم من برم.. شیدا چیزی از پرستاری یادته؟ شیدا رشته اش پرستاری بور. _خب معلومه! _پس بیین میتونی برای علی کاری کنی. ما تو خونه کمک های اولیه داریم. علی باشنیدن حرفم سریع گفت: _لیلییی چی داری میگی!!! در اشپزخانه در حال چای دم کردن بودم و خیره به آن دو، حرف هایی بینشان ردو بدل میشد که من متوجه نمیشدم. چرا من لب خونی بلد نبودم؟ بعد از این که شیدا زخمش را مداوا کرد به سرعت از خانه بیرون رفت. کنار شیدا نشستم و گفتم: _خب بگو چیشده؟ سرش را پایین انداخت و با بغضی که در صدا داشت گفت: _هنوز ۶ ماه بیشتر از عروسیمون نگزشته بود که ماهان از این رو به اون رو شد. دیگه اون ماهان قبلی نبود. هر روزمون شده بود دعوا و بد دهنی. دیگه اصلا به من توجه نمیکرد. انگار دوستم نداشت. تحمل کردم و صبوری! گفتم با مرور زمان درست میشه. تا اینکه همین هفته ی پیش متوجه شدم با یه دختر در ارتباطه! بازم صبر کردم تا اینکه همین پری شب به روش اوردم. برای اولین بار دستش روم بلند شد و گفت کع دیگه منو نمیخواد و هر کاری دلش میخواد میکنه. نمیدونی چیا بهم میگفت فکر کردن بهش ازلرم میده دلم میخواد بمیرم. سرم داد میزد میگفت از خونه برم بیرون. هق هق گریه اش فرصت حرف زدن نمیداد. به اغوش کشیدمش و ارام گفتم: _عزیزم هر چی بوده گذشته. دیگه به اون اشغال فکر نکن. باید طلاقتو ازش بگیری. _خیلی پشیمونم. من بابای عزیز تر از جونمو خانوادمو به چه ادمی فروختم؟ _چرا خونه نرفتی؟ _با چه رویی میرفتم؟ تنها کسی که به فکرم رسید میتونه کمکم کنه تو بودی! _نگران نباش. همه چیز درست میشه. من با بابات حرف میزنم. باید براشون جبران کنی! عابروی از دست رفتشونو همه چیو باید جبران کنی! خود را از بغلم بیرون کشید و گفت: _من اینجا نمیمونم. فقط میخواستم ازت کمک بگیرم تا از این بدبختی دربیام. _این چه حرفیه! پیش خودم میمونی تا با بابات حرف بزنم. _اخه.. _اخه نداره... شوهرم حالا حالاها خونه نمیاد. _خیلی خوشحالم واست. معلومه مرد خوبیه. _اره محمدحسین خیلی خوبه... بهتر از هر ادمی که تو عمرم دیدم. ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و هـفـتـم با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلایی که سرش امده بود، از اینکه عاشق بوده و کور و کر. ابتدا وقتی فهمید میخواهم راجب شیدا حرف بزنم اصلا نمیخواست چیزی بشنود اما خب پدر بود و عاشق تک دخترش..‌ مگر میشد از او بگذرد؟ مگر میشد فراموشش کند؟ نه هر چه قدر هم از او دلخور باشد باز دوستش دارد. شیدا هم بعد طلاق و بازگشتش حسابی متحول شده بود. شده بود دختری شکست خورده که از اعتماد به همه کس ترس داشت! شده بود همان شیدای معصوم و ارام قبل! همان شیدایی که رفیق صمیمی من بود و عشق علی! گفتم علی؟ علی هم نمیدانم چه شده بود مدام حال او را از من جویا میشد و بعد هم میگفت: _فقط کنجکاو شدم! صدسال هم میگذشت باز او نمیتوانست کسی را جای او در قلبش قرار دهد! عشق، هم چیز خوبی بود هم بد! همانقدر که جان و امید به زندگی میبخشید همانقدر هم ضربه ی بدی میزد به تمام روح و روان انسان! امیرحسین هم بلاخره بعد از گذشتن از هفت خان رستم به مراد دلش رسید. پدر نیلوفر بعد از کلی تحقیق موافقت کرده بود. در دل امیرحسین هم عروسی به پا بود که نگو و نپرس! مدام هم میگفت: _زنداداش دمت گرم مصوبش تو بودی! بعد از اینکه کامیون، اسباب اساسیه مان را برد ابتدا به خانه رفتیم تا خداحافظی کنیم و بعد راهی اهواز شدیم. و اهواز و سختی های جدیدی که برای من رقم میزد! همانطور که سیب پوست میکندم به محمد حسین که سخت در فکر بود و سخت در حال رانندگی گفتم: _به من تاحالا اینجوری فکر نکردی که الان داری به چیزی فکر میکنی! از فکر بیرون امد و گفت: _ذهنم خیلی مشغوله! این داستان خیلی پیچیده شده! _خب بگو ببینم چیه! شروع کرد به تعریف ماجرای جدیدی که ان ها با ان سرو کار داشتند. و یک ساعت تمام راجب این موضوع باهم بحث میکردیم. _لیلی همش فکر میکنم تو ناراحتی از اینکه کارتو از دست دادی. _نه نیستم. _بخاطر من دروغ نگو. به طرفش برگشتم و گفتم: _خب اره. ولی نه زیاد. مهم نیست برام. مهم الان شمایی جناب سرگرد. خندید و گفت: _که اینطور! من چه مرد خوشبختیم! اما اینم بدون خانم جون سخت و صبور اونجا زندگی اسون نیست! _داری میترسونیم؟ _نه میخوام بدونی که بعدا خسته نشی! از پنجره به بیرون خیره شدم و ارام گفتم: _اره! میدونم سخته... _تنها نیستیم! مصطفی و خانومشم با ما تو یه ساختمون زندگی میکنن. _مصطفی؟ همونی که اومده بود عقدمون؟ _اره _خب خوبه! من خیلی از خانومش خوشم اومد‌. اینجوری اونجا حوصلمم سر نمیره! کمی گذشت... نگاهش کردم. داشت به سمت بیرون از پنجره شکلک در میاورد. مثل بچه ها شده بود. خنده ام گرفت!متعجب سرم را جلوتر بردم و با دختر بچه ای بامزه که از پنجره ی ماشین اویزان بود مواجه شدم! انگار به بچه ها علاقه ی زیادی داشت! آن از زهرا کوچولوی آن شب این هم از این! خندیدم و گفتم: _محمد حسین چیکار میکنی! _نگاش کن خیلی بامزس! خدا یدونه از این دخترا بهمون بده من دیگه هیچ ارزویی ندارم! _دخترم خوبه ولی خب بهمون پسر بده! _پسرم خوبه! ولی دختر میشه عشق باباش! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _کم کم داره حسودیم میشه ها! خندید و گفت: _اخه کسی جای شمارو که نمیگیره خانم! ولی راست میگی بهتره بچه ی اولمون پسر باشه! کمی مکث کرد. نگاهی عجیب به من کرد و ادامه داد: _که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش! اخمی به پیشانی نشاندم. چهره ام در هم رفت و گفتم: _این چه حرفیه میزنی اخه چرا یه روز تو نباید باشی! لبخندی به لب نشاند. نگاه قشنگش را به چشمانم دوخت و بعد خیره به روبه رو گفت: _خدارو چه دیدی شاید منم خرید و شهید شدم. کم کم داشت عصبانیم میکرد. با مشت به بازویش کوباندم و گفتم: _محمد حسین با این حرفا میخوای حرص منو دربیاری؟ خندید و گفت: _باشه بابا شوخی کردم! من کجا شهادت کجا؟ چشم غره ای برایش رفتم و همانطور که به بیرون از پنجره خیره شدم گفتم: _خیلی بی مزه ای! ...
"دمی" را دم...؛! که با هر "یاحسین" موج میزد "لحمی" را خوش که برای بقای "یاحسین" هدف تیررس شد! "حبل الوریدی" را بوسه که با آرمان "یاحسین" پاره گشت دستانی را مقتدر که در امتداد بازوان حضرت مادر، کبود شد نفسی را نفس که برای "انفاس مطهر" نفس زد . . #فدایی_ارباب_شدی #فدای_نفس_نفس_زدنت . . #روزشمارشهادت_قمری #۱۹روز #شهیدمدافع_حرم_سعیدبیاضےزاده https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
به دلم افتاده یکی از همین روزا شماهم میای ان شاءالله.. #شهیدمحمدامین_کریمیان صبوری دل خانواده های
🌸🍃 زمین که لطف ندارد ... از چه خبر ؟ خیلی دلم میخواست آن لحظه که آن خانم... گفت: "برادرت خوب طلبه‌ای بود ... حیف...که رفت ..اگر می‌ماند افتخار اسلام می‌شد ... کم لطفیِ شما بود که گذاشتید برود ... خیلی دلم میخواست... آن لحظه بمیرم... چون...هرچه نگاهش کردم نفهمیدم.. آرمان والای تو را چگونه به او بفهمانم..." یادم نمی‌رود اولین بار که خواستی بروی.. گفتم: تو نیروی فرهنگیِ نظامی.. نظام برای چیز دیگری برایت هزینه کرده... نرو...بگذار تا نظامی‌ها هستند...آنها بروند بجنگند... یادم نمی‌رود نگاهت را.. گفتی: تو زهرایی؟ تو خواهر منی؟ نه...زهرایی که میشناسم...محال است طرز فکرش این باشد .. گفتم: میدانم...ولی نرو...تو هنوز خیلی کارها باید بکنی... اینهمه سال درس خواندی امین! بمان...بیشتر کار کن... شماها که بروید ... دیگر چه کسی علَم حوزه را راست نگه دارد؟؟؟... گفتی: فرض کن بمانم....بشوم آیت الله العظمی... یا بشوم فیلسوف قرن... چه فایده دارد اگر این عمامه روی سرم بماند و ... حرم بی‌بی زینب (سلام الله علیها) در خطر باشد؟ نه این فلسفه را میخواهم و نه این عمامه را... یادم مانده... برادر... طولِ بلوار را قدم میزدیم... با حرص میگفتی نباید جلوی روحانیون را بگیرند...اشتباه است... ماها باید با عمامه در خط مقدم باشیم... گفتم: امین‌جان! فرمانده‌اند‌...صلاحدیدی هست.. آنها از بالا میبینند...حتما خوب نیست... میگفتی که نه...اِلّا و بِلا اشتباه میکنند... نیرو از روحانیِ توی خط روحیه میگیرد... عزیزم... در اثبات نظرت همین بس که با حضور و دلاوری‌ات درست توی خط مقدم... صد و شصت نفر از قتل عام نجات پیدا کردند... یاد شهید با ❤️ ⚜اللّهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم⚜ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💢قبل شهادت خود همیشه میگفت: آرزومه روی سنگ قبرم هک شه (تو که از خاک مزارم گذری نوحه بگو ،نام زینب شنوم زیر لحد گریه کنم) و سرانجام به آرزویش رسید... شهید #سجاد_عفتی🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313