ستارگان آسمانی ولایت⭐️
● مجاز حقیقی
● روایت #حاج_حسین_یکتا از شباهتهای دفاع مقدس با نبرد جبهه فرهنگی در فضای مجازی
#پیشنهاددانلود
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
یه #بزرگواری بود همش آخر روضه ها غش میکرد. #صاحب مجلس گفت دیگه دعوتش نکنید. پرسیدن چرا؟ گفت: غش کردنش عیب نداره ولی چرا همش سمت #زنها غش میکنه؟😄
حالا شده حکایت #روحانی. میگن #خسته است #آمار رو غلط میگه.
خب اگه #خسته است چرا #آمارها رو همش به #نفع دولت اشتباه میگه؟ شد یکبار به #ضرردولت اشتباه کنه؟
#فریدابراهیمی
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
مداحی فوق العاده زیبای محمود کریمی « از خون جوانان حرم، لاله دمیده...»
پیشنهاد دانلود👌
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
📖 #رمان•••👇 . #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن . #قسمت_بیست_و_یکم . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم. . با سما
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_دوم
-اینکه ...
.
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه
.
-اینکه... اخه چه جوری بگم...
لا اله الاالله...
خیلی سخته برام😔
.
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯
.
-نه...اینکه... خواهرم...
راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته...
شاید اصلا درست نباشه حرفم.
ولی حسم میگه که باید بگم...😟
منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد.
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
-بفرمایید 😊
.
راستیتش
من...
من...
من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😧
.
.
-چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶
تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم😌
.
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...😔
.
-بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯
.
باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔
درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.😕
و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔
من از بچگی عاشقشم😕
.خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم
.
دیگه تحمل نکردم .میدونستم داره زهرا رو میگه .😢اشک تو چشمام حلقه زد.
به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی.
.
.
. -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم.
.
-هیچی نگید.
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد.
تمام بدنم میلرزید.
احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن 😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم😢
.
تو دلم فقط بهشون فحش میدادم
رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢
.
گریه ام بند نمیومد😢😢
گریه از سادگی خودم😔
گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔
.
پسره زشت بدترکیب
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢
منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢
اصلا حرف مینا راست بود.😔
اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔
ولی...
اما این با همه فرق داشت 😢 .
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_سوم
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد.
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔
درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑
خواستم چادرمو بردارم😐
ولی نه... 😔😔
.
اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯
من به خاطر خدام چادری شدم.😕
به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯
ولی😢
ولی خدایا این رسمش بود...😔
منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔
خدایا رسمش نبود...😕
من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔
منو چیکار به بسیج؟!
اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!
اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟!
چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!
با ما دیگه چرا .
.
ولی خیلی سخت بود😢
من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢
هرجا میرم😔
هرکاری میکنم😔
همش یاد اونم😢
یاد لا اله الا الله گفتناش😕
یاد حرفاش😔
یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢
میخوام فراموشش کنم ولی...
هیچی.
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم...
حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم..
چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯
.
-سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا )
.
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑
.
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد .
(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت)
.
نمیدونستم برم یانه...😕
مرگ و زندگی؟؟؟!😨
چی شده یعنی؟!😯
اخه برم چی بگم؟!😕
برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔
ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑...
کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من...
اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
.
نمیدونم...😕
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_چهارم
.
.
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه.
.
راستیتش خیلی نگران شده بودم😯
.
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔
.
کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕
.
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕
اخه من که چیزی نگفته بودم 😔
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن.
.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته .
تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن.
.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم.
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن.
.
-چی شده زهرا؟!
.
-ریحانه ...ریحانه
-چی شده؟؟
.
-کجایی تو دختر؟!
.
-چی شده مگه حالا؟!
-سید...
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢
همش ناراحت بود به خاطر تو😢
عذاب وجدان داشت.
میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد.
میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه.
.
-الان مگه نیستن؟!
.
-این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی.
.
-کجا رفتن مگه؟؟😯
.
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر.
.
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢
.
این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢
.
یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢
.
-هر چیزی ممکنه ریحانه 😢
.
-گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢
.
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
.
داداش محمد ؟!😯
.
اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔
.
-چیا رو مثلا؟!😢
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...
.
از شدت گریه هیچی نمیدیم😢
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢
صدای لا اله الا الله گفتناش 😢
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313