ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#ترور_بیولوژیک شنیده بودید؟؟؟ #شهید_مدافع_حرم #محمد_پورهنگ اینطور به شهادت رسیدند... 💔💔💔💔
✅شاید جالب باشه براتون،که بدونید
همه #شهدای مدافع حرم
⛔در سوریه شهید#نشدند!!!!⛔
وگاها دلیل شهادت
#ترکش#گلوله#انفجار
👈👈👈#نبوده❌❌
یعنی داریم فردی که به
#واسطه_حضور_در_سوریه_شهید_شد.
و بدون#اصابت تیرو ترکش .....شهید شدند
👇👇👇
انهم شهیدی نیست جز
#شهید_محمد_پورهنگ....
▫#ترور_بیولوژیک_شدند...▫
به روایت همسر ایشون:
اقامحمد خوابهایی که میدیدند رویای صادقانه بوده و هرچی درخواب میدیدند اتفاق می افتاد...
خواب دیده بودند که در اینده
صاحب دو #فرزند_دوقلوخواهندشد👈وشد
خواب دیده بودند که زندگی خوبی خواهند داشت👈و شد
و خواب دیده بوده بودند که#در۴۰سالگی #شهید میشوند👈و شدند....
و تو خواب دیده بودند که در#تهران_شهید میشن...
وقتی میرن سوریه....حدس میزنند که خب لابد #خواب_شهادت درسته
ولی مکان#شهادت جای دیگه رقم خورده....
اما واقعا #شهادتشون در تهران بود....
میخونیم شرح نحوه شهادتشون رو👇👇
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌻❣🌻❣🌻❣🌻❣🌻💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #شانزدهم ✨وضو گرفتم....✨ و کم کم آماده شدم برای اومدن مه
💝💚💝💚💝💚💝💚💜🌸 #در حوالـےعطــرِیــاس 💜🌸
قسمت #هفدهم
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_هنوز نه به داره نه به بار، شاید من ایشونو نپسندیدم و ردش کردم😠
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_ولی من اینطور فکر نمی کنم، مطمئنا تو از عباس آقا خوشت میاد😆
از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم،
با صدای مامان که گفت چای رو بیارم، چادرمو مرتب کردم و سینی رو بردم تو هال،
اول به عموجواد تعارف کردم، لبخند رضایت مندی رو لبش بود،
بیچاره عمو جواد حتما خیلی از این وصلت خوشحال میشد،😒
ملیحه خانم هم با لبخندی چای رو برداشت،
جرئت نزدیک شدن به 🌷عباس🌷 رو نداشتم اما چاره ای نبود سینی رو جلوش گرفتم،
احساس میکردم امروز بیشتر از همیشه عطر یاسش رو حس میکنم، 😍😣
بدون نگاه کردن به من چای رو برداشت، نیم نگاهی بهش انداختم
خیلی جدی و خشک نشسته بود،
اینم از این یکی واقعا نمیدونم دقیقا دلم باید برای کی بسوزه شاید خودم، 😥😔خود من که یار کنارمه و من ازش هیچ سهمی ندارم
هیچ سهمی شاید سهم من فقط همون یاسه!!
به مامان و محمد چای تعارف کردم و نشستم کنار مامان،
باز بحث خاستگاری و مهریه و چرت وپرت،
همه ی دخترا این جور وقتا پر از هیجان و استرس و خوشحالی ان اما من اونموقع هیچ حسی نداشتم،😕
فقط ناراحت بودم ناراحته همه، همه که انقدر جدی بودن و نمی دونستن این عروس خانم عروس نشده جوابش منفیه ...😔
تو فکر وحال خودم بودم نمیدونم چند دقیقه گذشت که ملیحه خانم گفت:
_خب اگه اشکالی نداره و اجازه بدین معصومه جون و عباس اگه حرفی دارن باهم بزنن😊
گوشه چادرمو تو مشت گرفتم، جای بدش تازه رسید....آه خـــدا!😣
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💝💚💝💚💝💚💝💚
#کپی_بدون_نام_نویسنده حرام
❤💫❤💫❤💫❤💫❤💜🌸
#درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هجدهم
با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صادر شد بلند شدم ...
و به سمت حیاط حرکت کردم عباس هم به دنبالم اومد،
بی توجه به عباس دمپایی پام کردم و از سه تا پله ی حیاط اومدم پایین، جایی برای نشستن نبود
برای همین لب حوض نشستم،
عباس بعد ور رفتن با کفشاش اومد پایین و با فاصله از من لب حوض نشست، نگاهم به آب داخل حوض بود اونم نگاهش تو آسمونا ،😒
من تو حوض دنبال ماهی ای🐠 می گشتم که نبود،
عباس هم دنبال ماهی🐟 تو آسمون می گشت که از شانس بدش اونم نبود!!
زیر لب زمزمه وار گفتم
"چرا حوضمون ماهی نداره! "😒😣
عباس تک سرفه ای کرد و بالاخره انگار از سکوت ناراضی بود که گفت:
_عجیبه که امشب ماه تو آسمون نیست
یه چیزی از قلبم گذشت چرا هر دومون باید مثل هم فکر کنیم!!😔
چادرمو کمی جلوی صورتم اوردم تا رومو بگیرم آروم گفتم:
_حتما دلش نخواسته امشب باشه😔
+چی؟
- ماه دیگه!
نگاهش به روبرو بود سرشو تکون داد که مثلا چه میدونم تایید کنه حرفمو
بازم سکوت ..
چه سکوت درداوری بود، بوی گلای یاسم دو برابر شده بود انگار،
دلم میخاست کاش میتونستم ازش بپرسم چرا همیشه انقدر عطر یاس خالی میکنی رو خودت نمیدونی یه نفر طاقت نداره،😒
اصلا دلم میخاست بزنمش و بگم چرا من باید از تو خوشم بیاد .. آه!!😔😣
بعد از کمی سکوت نگاهی به یاس ها انداخت و گفت:
_چه بوی یاسی پیچیده اینجا، الان فصل یاسه، من یاس خیلی دوست دارم😊
لبخندی رو لبم نشست،،😊
خاستم بگم چه تفاهمی داریم، اما یادم اومد این که جلسه ی خاستگاری نیست فقط یه نمایشه همین!!😒
از لب حوض بلند شد مشخص بود این موقعیت رو دوست نداره، منم دوست نداشتم این سکوت و باهم بودن اجباری رو، یه کم قدم زد اطراف حوض و باخودش آروم گفت:
_بالاخره تموم میشه ..
سرمو گذاشتم رو زانوهام،
منم دلم میخواست تموم شه، تموم شه این کابوس…😣
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❤💫❤💫❤💫❤💫❤
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده حرام
💠شهید #محمد_رضا_تورجی_زاده پشت بیسیم📞 چه خواند که حاج #حسین_خرازی از هوش رفت⁉️
🌷خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر🕊 شده بودند خیلی #مجروح شده بودند. حاجی بی قرار بود اما به رو نمی آورد خیلی ها داشتند باور می کردند اینجا #آخرشه یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد بیسیم چی📞 را صدا زد، حاجی گفت هرجور شده با بیسیم #تورجی_زاده را پیدا کن
🌷( شهید تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا) مداح🎤 بااخلاص و از بچه های لشکر بود. خلاصه #محمدرضا رو پیدا کردند، حاجی بیسیم را گرفت با حالت بغض و گریه😢 از پشت بیسیم گفت محمدرضا چند خط روضه #حضرت_زهرا(س) برام بخون.
🌷محمدرضا فقط #یک_بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت😨 خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند✊ خط را #گرفته_بودند عراقی ها را تارومار کردند...
⭕️محمدرضاتورجی زاده خونده بود:
🔸در بین آن دیوار و #در
🔸زهرا صدا می زد پدر😭
🔹دنبال #حیدر می دوید
🔹از پهلویش خون💔 می چکید😭
💖#بزرگترین دشمن💖
🔹#قسمت دوازدهم🔹
🔸#خدای خوب ابراهیم🔸
معمولا آیہ ے و جعلنا در سوره یاسین را مے خوانند تااز مشکلات و دشمنے دشمنان درامان باشند.
ابراهیم مرتب این آیہ را مے خواند.
حتے زمانے کہ در شهر بود!
رفقایش پرسیدند:الان کہ دشمنے وجود نداره براے چے و جعلنا مے خوانی؟
ابراهیم مکثے کرد و گفت:
مگہ فراموش کردید کہ بزرگــــترین دشمن مـــا شیطـــان است!؟
#در پیش روے آنان سدے قرار دادیم و در پشت سرشان سدے
و چشمانشان را پوشانده ایم،
لذا نمے بینند.
(یس/۹)
https://eitaa.com/setaregan_velayat313