eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
151 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیدان‌زنده‌اندونزدپروردگارشان‌روزی‌می‌گیرند #سلام‌برشهدا ای خدا نام من #عبدالله و #پورحسنم از برای تو فدا گشته تمام بدنم دل خوشم قتلگهم گشته در آغوش حسین جسم من شد زرهِ این عموی پاره تنم #عبدالله‌ابن‌حسن https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 یا مجیب المضطر 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 ... ماه صفر بود که اومدن خواستگاری...💕 آقا دوماد جبهه بود...! ۱۵روز بعد خودش اومد... تا قبل اون نديده بودمش... سعی ميکردم خودمو به خوندن کتاب مشغول کنم... ولی فقط بی خودی ورق ميزدم... زن داداشم مرتب ميومد و ميرفت... "دختر پاشو برو تو اتاق... خوب نيست این قده منتظر بمونن..." کتابو گذاشتم زمين و گفتم... "مثه اينکه شما بيشتر از من عجله دارين...!" روپوش مدرسه تنم بود... چادر مشکيمو سر کردم و رفتم تو اتاق... يه گوشه تنها نشسته بود...❤ قبای سفيد تنش بود... چهره شو نديده رفتم نشستم کنار مادرم... انگار سالهاست که ميشناسمش... دو ماه تموم خودمو آماده کرده بودم... واسه اينکه هر شرطی اون داشت قبول کنم... واسه اينکه به مردی که ۱۰ سال ازم بزرگتر بود... بگم..."بعله"...💕 با هم که صحبت ميکرديم... ازم پرسيد... "حالا مطمئنی که ميخوای بازم درس بخونی...؟" گفتم... "دوست دارم ولی هرجور شما صلاح بدونين...💕 پرسید... "هر جا که من برم...ميای…؟" گفتم…"مشکلی ندارم…بله ميام...💕" ... ...💕 خوش برخورد بود و مرتب ميخنديد... خيلی زود مهرش به دلم نشست...❤ وقتی که ميرفت... اومد که در چوبی رو باز کنه...نتونست...! باز کردنش قلق داشت… رفتم جلو و درو براش وا کردم... مامان و بابا هم بودن... خنديد و گفت... "خب...زورشون هم خوبه..!" خجالت کشيدم... خنده م گرفته بود... تولد حضرت رسول(س) بود... كه اومدن "بله برون"...💕 مهريه مون ١٤ سکه بود به نيت ١٤ معصوم(ع)… به علاوه  مهريه حضرت زهرا(سلام الله عليها)... (همسر شهيد،عبدالله میثمی) https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 یا مجیب المضطر 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 ... ماه صفر بود که اومدن خواستگاری...💕 آقا دوماد جبهه بود...! ۱۵روز بعد خودش اومد... تا قبل اون نديده بودمش... سعی ميکردم خودمو به خوندن کتاب مشغول کنم... ولی فقط بی خودی ورق ميزدم... زن داداشم مرتب ميومد و ميرفت... "دختر پاشو برو تو اتاق... خوب نيست این قده منتظر بمونن..." کتابو گذاشتم زمين و گفتم... "مثه اينکه شما بيشتر از من عجله دارين...!" روپوش مدرسه تنم بود... چادر مشکيمو سر کردم و رفتم تو اتاق... يه گوشه تنها نشسته بود...❤ قبای سفيد تنش بود... چهره شو نديده رفتم نشستم کنار مادرم... انگار سالهاست که ميشناسمش... دو ماه تموم خودمو آماده کرده بودم... واسه اينکه هر شرطی اون داشت قبول کنم... واسه اينکه به مردی که ۱۰ سال ازم بزرگتر بود... بگم..."بعله"...💕 با هم که صحبت ميکرديم... ازم پرسيد... "حالا مطمئنی که ميخوای بازم درس بخونی...؟" گفتم... "دوست دارم ولی هرجور شما صلاح بدونين...💕 پرسید... "هر جا که من برم...ميای…؟" گفتم…"مشکلی ندارم…بله ميام...💕" ... ...💕 خوش برخورد بود و مرتب ميخنديد... خيلی زود مهرش به دلم نشست...❤ وقتی که ميرفت... اومد که در چوبی رو باز کنه...نتونست...! باز کردنش قلق داشت… رفتم جلو و درو براش وا کردم... مامان و بابا هم بودن... خنديد و گفت... "خب...زورشون هم خوبه..!" خجالت کشيدم... خنده م گرفته بود... تولد حضرت رسول(س) بود... كه اومدن "بله برون"...💕 مهريه مون ١٤ سکه بود به نيت ١٤ معصوم(ع)… به علاوه  مهريه حضرت زهرا(سلام الله عليها)... (همسر شهيد،عبدالله میثمی) https://eitaa.com/setaregan_velayat313