🍃🌸
شفاعتت میکند
آن شهیدی که هنگام گناه
میتونستی گناه کنی
ولی به خاطر او گذشتی...
#دوست_شهیدت_کیه؟
🍃🌸
✔️ @setaregan_velayat313
هدایت شده از کربلایی موسوی
روزهایم یڪ بہ یڪ میگذرند !
حال و روزم خنده دار است ...
پر شده ام از ادعــــا !
دم از شهــدا میزنم ...
بہ خیال خودم شهیـــد خواهم شد
خوشـا بہ حالشان
بدون ادعــــا شهیــد شدند
بُعد فاصلہ ام با شهــدا بیداد میڪند !
#شهدا_نگاه_ڪنید_بہ_حال_ما
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
":
#زندگی_به_سبک_شهدا
.
شب تحویل سال سفره هفت سینو با کمک و سلیقه هم چیدیم...
از عصر اون روز درد خفیفی رو احساس میکردم...
مثه همیشه حواسش به حال و هوام بود...❤
گفت :
"خانومی خوبی...؟💕
میخوای بریم دکتر...؟😢
دستامو تو دستش گرفت و شروع کرد آروم آروم نوازش کردن...
آیت الکرسی میخوند و با لبخند زیباش تحمل اون لحظاتو برام شیرین و ممکن میکرد...
دردم شدیدتر شد و رفتیم بیمارستان ، باید بستری میشدم...
تنها ناراحتیم این بود که باید دور از آقا مهدی چند ساعت با درد دست و پنجه نرم میکردم...
#نیسـتی_هر_لحــظه_پیشـم_هـمنفــس_امـا_بدان…
#هر_نفـس_که_میکشم_عطر_تو_راحس_میکنم...
به قدری ارتباط معنوی و قلبیمون زیاد بود که تموم اون لحظات حضورشو کنارم حس میکردم...❤
دمدمای صبح بود که امیر پا به دنیای زیبا و عاشقونه من و باباش گذاشت...
یکی از بهترین لحظات زندگیمونو کنار هم روز عید سال نو جشن گرفتیم...
اون روز اشکای شوقمون بعد از در آغوش کشیدن بچه مون خاطره ای شد بیاد موندنی...
دستای کوچولوشو گرفت و با لبخند نگاشون میکرد و میبوسید...❤
دستامو تو دستاش گرفت و نوازش کرد و گفت...
"بخاطر زحمتی که واسه حمل امیر کشیدی ، واسه اذیتهایی که شدی حلالم کن...
خداروشکر که هر دوتون سالمین خیلی ازت ممنونم عزیزم...
لحظه به لحظه با ابراز محبتش به من و امیر خوشحالی وصف ناشدنیشو نشون میداد...
نماز شکرشو که خوند با همون ذوقی که داشت با خونواده ها تماس گرفت و...
خبر تولد و سلامتی من و امیر رو بهشون داد...
(همسر شهید،مهدی خراسانی)😊
💕 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از فقط حیدر امیرالمومنین است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️سینما شده طویله!
🔻افشاگری بازیگر زن از کارگردان برای دادن نقش اول!!
🇮🇷 @meftah1414
قبور مطهر شهدا به نیابت از اعضای بزرگوار
یگانه #شهید مدافع حرم بهبهان #احسان_فتحی
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 💜🌸 قسمت #شصت_وسه عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون بزن
💓💓💓💓💓💓💓💓❤
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
قسمت #شصت_وپنج
در حال چیدن کتابام 📚تو قفسه بودم،
مهسا اومد کنارم نشست و با ذوق گفت:
_معصومه! تا چند وقته دیگه با آتنا دوستم میخواهیم بریم ثبت نام، میخواهیم کارگردانی بخونیم😍😇
نگاه گذرایی بهش انداختم
و بی هیچ حرفی همچنان مشغول کارم بودم
که باز گفت:
_وای حتی به اینم فکر کردم .. اولین فیلمی که در آینده میسازم چی باشه😌😍
خنده ای کرد و گفت:😄
_میخوام فیلم زندگی تو رو بسازم و اسمشو بزارم “یه بدبخت “
بعدم خندید، از حرف بی مزه اش اصلا خنده ام نگرفت،😕
با حرص فقط مشغول گذاشتن کتابام بودن،
🌷عباس🌷 قول داده بود امروز تماس میگیره اما تا الان زنگ نزده بود و این اذیتم میکرد،
تو همین فکر بودم که مهسا با صدای نسبتا بلندی گفت: 😵😟
_دارم با تو حرف میزنما، نمیشنوی معصومه
کمی نگاهش کردم،
واقعا حوصله ی مهسا رونداشتم، وقتی دید بی هیچ حرفی انقدر جدی نگاهش میکنم،
بلند شد ایستاد و گفت:
_تو چرا اینجوری شدی، دیگه معصومه قبل نیستی، همش ناراحتی، تو که #طاقت نداشتی چرا فرستادیش؟؟؟😠
مکثی کرد و باز با حالت عصبی گفت:
_چرا گذاشتی عباس بره، جلوشو میگرفتی، گذاشتی بره که خودت به این حال و روز بیفتی؟؟؟؟😡
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #شصت_وشش
فقط با بهت بهش نگاه میکردم😟👀
که با همون حالت عصبی همراه بغضی تو صداش
ادامه داد:😠😢
_بی پدری واست کم نبود که خواستی عباس رو هم از دست بدی، ما دِین خودمون رو به این کشور ومردم ادا کرده بودیم بابامونو دادیم، حالا رسیده بود به عباس … اره …😠😭
صورتش پر اشک شده بود،😭
دوید رفت بیرون، داغ نداشتن بابا هیچ وقت از دل هیچ کدوممون نمیرفت،😣😞
مهسا چه بد بی پدر بودنو به رخم کشید ..
سرمو گذاشتم رو زانوهام، این اشکها کی دست از سرم برمیداشتن،😭
چقدر سخت بود بدون تو بابا ….😭
.
.
گوشی📞 رو برداشتم، صداش مرهمی شد روی قلب شکسته ام
عباس - سلام😊
- سلام عباس😒
- خوبی؟!😊
سعی کردم تمام تلاشمو بکنم متوجه بغضم نشه که تا چند دقیقه پیش بخاطر حرفای مهسا گریه می کردم:
_خوبم!😢
کمی ساکت بودیم کهدپرسیدم:
_تو چطوری ؟!
- الحمدلله خوبم، راستی مامانت اینا چطورن؟ مهسا خانم؟، محمد چطوره؟؟☺️
آهی کشیدم و گفتم:
_خوبن، همه خوبن😔
- خداروشکر😊
باز سکوت، نمیدونستم چی بگم، همیشه همینطور بود قبل زنگ زدنش به همه چی فکر میکردم که چی بهش بگم اما وقتی زنگ میزد هیچی به ذهنم نمیرسید،
وقتی زنگ میزد فقط دلم می خواست صداشو بشنوم صدام زد:
_معصومه
+بله
- به مامانم حتما سر بزن، ببین که حالش خوب باشه😊
- چشم🙈
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_فقط_باذکرونام_نویسنده
🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌸💜 #حوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #شصت_وهفت
سمیرا در حالیکه با گل توی دستش ور میرفت گفت:
_میای باهاش فال بگیریم😅
نگاهم درحالیکه به گل بود گفتم:
_فال؟!!!😕
+آره دیگه، همین که گلبرگاشو بکنیم
_وای از دست تو دختر، اون از کارات تو گلزار شهدا، اینم از فال گرفتنت🙁
خندید و گفت:
_مگه چیه، چیکار کردم خب😄
خندیدم😁 و فقط سری از تاسف تکون دادم، یعنی این دختر آدم نمیشد ..
قرار بود امروز بریم 🎥سینما که من پیشنهاد دادم بریم 🇮🇷گلزار،🇮🇷
گرچه سمیرا اول مخالفت کرد ولی تونستم راضی اش کنم،
البته آخرش پشیمون شدم از دست کارای سمیرا ..😆
انقدر تو گلزار اومد و رفت،
یه بار گل بخره برا خودش،
یه بارم گیر داده بود با شهدا یه بستنی بزنیم،
یه بار هم شروع کرد به سلفی گرفتن که ترجیح دادم دیگه برگردیم خونه
قبل اینکه اوضاع بدتر بشه ..😆😅
نفسمو دادم بیرون که گفت:
_خب شروع میکنم،
کمی فکر کرد و گفت:
_ آهان!
گلبرگ اول رو کند و گفت:
_یه خاستگار خوب میاد برام😄
گلبرگ بعدی:
_یه خاستگار بد میاد😄
و همینجور ادامه میداد،
دیگه واقعا از خنده نمیدونستم چیکار کنم😂
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_فقط_باذکر نام_نویسنده
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜
قسمت #شصت_وهشت
من- سمیرا خیلی دیوونه ای
به صورت خیلی جدی گفت:
_حواسم رو پرت نکن جای حساسشه😐😄
من فقط به کاراش می خندیدم😂
دیگه گلبرگ ها داشت تموم می شد، آخریش رو کند و گفت:
_یه خواستگار خوب میاد😄
بعدم با خوشحالی گفت:
_ آخ جووون😍
خندیدم و گفتم: 😁
_آخرش من دیوونه میشم از دستت دختر
کمی هر دومون خندیدیم😄😁 که پرسیدم:
_حالا خاستگار خوب از نظرت یعنی چی؟؟
- یعنی اینکه خوب باشه دیگه، خوش اخلاق، پولدار، خوش قیافه، با شخصیت، تحصیل کرده…😎😜
- خب حالا اگه همه شرایط رو داشته باشه بجز اینکه خیلی ام پولدار نباشه چی؟!😇
یه کم قیافشو کج و کوله کرد و گفت:
_خب حالا باید ببینم اخلاق و شخصیتش خوب هست یا نه!!😌
- خب اگه یه کمی هم رو حجابت حساس باشه چی؟!!😊
نگاهم کرد و گفت:👀🙁
_وای یعنی یه دیوونه باشه مثل تو
- خواهش میکنم عزیزم، پذیرای توهینات سبزتان هستیم😁✋
- خب راست میگم دیگه، آدم این همه عبادت میکنه که چی، پس خودمون چی، عشق و حالمون چی میشه☹️
- خب سمیرا جان، ما عبادت میکنیم که شاید تو مسیر بندگی قرار بگیریم، اصل عبد شدنه نه عابد شدن!! 😊☝️
- اینا که گفتی یعنی چی؟!!!😟
سرمو تکون دادم و گفتم:
_هیچی ولش کن😊
کمی تو سکوت قدم زدیم تا کوچه مون راهی نمونده بود،
تو این سالها که با سمیرا دوست بودم تمام تلاشمو تو موقعیت های مختلف بکار میبستم که بتونم کمکش کنم تا #تغییر کنه،
ولی نمی خواستم مستقیم وارد بحث بشم،
اما هر بار هم تقریبا با شکست روبرو میشدم،🙁
باید یه چیزی دل سمیرا رو میلرزوند ..💓🙈
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_فقط_باذ نام_نویسنده
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸