eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
154 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓 #سلام_امام_زمانم …ای #یوسف پرده نشین ازتوخجالت میکشم …حبس #گناهان منی ازتو خجالت میکشم …هر روز#عهدی میکنم شاید#گنه کمترکنم …از نقص #عهدم دم به دم ازتوخجالت میکشم...😔 🍃💕 #اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌_لِوَلیِڪ_َ‌الفَرَج🍃💕 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اربابم... به هوای حرمت میگذرد ایامم... کوه دردم که کند نام حسین آرامم #صبحتون_حسینی🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم‌ الله الرحمن الرحیم✨ سلام✋ 🌸چله‌مون از امروز شروع میشه ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج) 💪می‌خوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم. یا زهرا✌️ #کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
✅ چله ترک گناه 🌸 ختم ‌زیارت‌ عاشورا ⬅️ روز ششم هدیه به شهیدان ❤️ #محمدجاودانی❤️ ❤️ #صدرالله_فنی❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیباتـــــــرین جلوه #عشـــــق خونــــــی است که بر پیشــــــانی #شهیـــــــــد می نشینــــد... #شهید_محمدجاودانی🌷 ♦️ #صبحتون_شهدایی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 زینب خانمی #تولدت مبارڪ عزیزم🎊🎉🎀🎈 نازدانه #شهیدمحمدتقےسالخورده https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
مدافع حرم اهل بیت علیه السلام دومین شهید مدافع حرم شهرنکا و هفدهمین شهید مدافع استان مازندران .. تولد: 1365/10/1 روستای شهاب الدین شهرستان نکا استان مازندران شهادت: 1395/1/21 شهرک خان طومان استان حلب؛ کشور سوریه سال ورود به سپاه فروردین/1385 (طول خدمت 10 سال) نیروی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درجه : سرگرد رسته نظامی ؛ پیاده میزان تحصیلات: لیسانس نظامی ازدانشگاه امام حسین تاریخ اولین اعزام :94/7/19 به مدت 56 روز تاریخ دومین اعزام :1395/1/14 بعد یک هفته بشهادت رسید.. والدین : غلامرضا سالخورده (پدر) و فرخ اسماعیلی(مادر) دو برادر حمید ؛ جواد سه خواهر ؛ محبوبه ؛نرگس ؛حمیده سالخورده فرزند ششم خانواده بود همسر شهید سالخورده : سیده نرگس قاسمی فرزندشهید سالخورده : زینب سالخورده متولد 93/5/16 🌿🌹🌸🌿 💠 خصوصیات و ویژگی های : بسیار خوش اخلاق ومهربان و گشاده رو بود..همان لحظات اولی که کسی بااو آشنا میشد میفهمید که این آدم دنیایی نیست..بااینکه بهیچ عنوان درونیاتش را بروز نمیداد..هرگز اهل ادا وشعار دادن وتظاهر نبود. صاف و ساده و خاکی وبی ادعا وخستگی ناپذیر بود..موقع آموزش دادن خسته نمی شد وصادقانه وپرتلاش وجدی هرچه بلد بود دراختیار دیگران میگذاشت..بااینکه همه یقین داشتند که او آسمانی ست ولی پرکشیدنش وندیدنش هنوز درباورها نمی گنجد.. 🌿🌹🌸🌿 💠 آموزش ها و مسئولیت‌ها دوره کوهستان دوره سلاح کشی دوره تخصصی راپل دوره رهایی گروگان دوره جنگ های شهری دوره تخصصی سلاح و مهمات دوره جنگل نوردی و کویر نوردی دوره تخصصی دریایی (غواصی و...) دوره تاب و توان (زندگی در شرایط سخت) 🌿🌹🌸🌿 💠 عملیات های )داخلی( مهمی که شهید محمد تقی سالخورده در آن شرکت داشت درگیری با اشرار زاهدان درگیری با گروهک پژاک ماموریت های اشنویه و پیرانشهر 🌿🌹🌸🌿 🔸 به بسیجیان در گردان های مختلف به عنوان مربی آموزش : جهت یابی ؛ موانع ؛ تاب و توان ؛ سلاح کشی ؛ چتر کشی ؛ راپل و... آموزش می داد. 🌿🌹🌸🌿 💠 فراز نورانی از وصیتنامه شهید برای من این آزمایش هم یک مرحله جلوتر بود .که گفته شد آیا تو که این همه برای امام حسین و اهل بیت علیه السلام عزاداری کردی ، تو که این همه ادعا داشتی ، تو که این همه می گفتی کاش ما هم در کربلا بودیم تو که این همه می گفتی ما شیعه ی علی بن ابی طالب هستیم ، تو که این همه برای ماموریت های سخت آموزش دیدی ، تو که این همه تمرین کردی . آیا به مرحله عمل رسیدی عمل میکنی یا جا می زنی؟ 🌿🌹🌸🌿 بین حرف و عمل خیلی فاصله است ، باید عمل کرد... حالا که ما این راه را انتخاب کردیم ، ان شالله که قبول می شویم.... روحش شاد ویادش گرامی https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهيدمحمد_ابراهيم_همت : میخواهم مثل مولایم بی سر وارد بهشت شوم آنان که خط به خط ز شهادت قلم زدند از عشق سرخ خون خداوند ، دم زدند #حاج_حسین_یکتا  #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت ✅ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظی #شهیدحججی با دردانه اش #وداع #علےحججی #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#عشق زبانزد همه می‌دانستند که چقدر من و محسن به همدیگر علاقه داشتیم، همه غبطه می‌خوردند به عشق بین ما. با این حال محسن همیشه می‌گفت «زهرا درعشق من به خودت و پسرمون علی شک نکن. اما وقتی پای دفاع از حضرت زینب (س) بیاید وسط، دل می کنم و می‌رم.» 🔘 #همسر شهید حججی برای شادی روح شهدا #صلوات https://eitaa.com/setaregan_velayat313
|°•💍👰•°| سـاعټ⏰ ۱۱صبـح، روز پنـج شنبـه۱۱ آبـاڹ🌤، سال ۱۳۹۱ عـۯوس خـانـۅم 👰و آقـا دامـاد ڪنـاڔ هـم نشسٺۿ بـودڼـد، روبرویشـاڹ سفـڒه سـاده و ڪوچڪے بـود.😇 ساده امـا؛ بـاصفـا. ڪوچڪ اما؛ قشنـگ و بېـاد مـانـدڼـے🌈✨ آقـا ڊامـادسـرش را آۉردڼـزدێڪ تـر💑 آرام گـ؋ـٺ:« در آېنـه چـه میبینـے؟» عـڔوس خـانـوم سـڒش ڒا آٷرد بالا و توی آینـه را نگـاه ڪرد و گفت👰:«خـٷدم و💞 خـۇدٺ را». لپ هاے آقـا دامـاد گـل🌸انـداخت و گفٺ:«پـس مـڹ و ٹـ❤️ـو همێشـه مـاڸ هـم هستێـم💞، بێـآ بـه هـم ڪمڪ ڪنیـم.ڪمڪ ڪنێـم زڼـدگـی مۉڹ بـا بندگـے خـدا💚بـاشـه، بـه سعـادٹ✨ برسێـم و بعـد هـم شھـادت🌷». حـرف دل❤️ مـڹ هـم هميـڹ بـود، اصلا مـڹ هـم همېـڼ را ميخـواسٹـم. پـر پـرواز....😍 محسـڹ انتخـاب دلـم❤️ بـود و تـأێيد عقلـم.😇 انټخـاب عـاشقانـه وعاقلانـه اے بـود💍. امـا نـه، مـڼ اشټبـاه ڪردم.👀 محسـڼ پـر پـرواز نبـود، محسـڹ خـود پـرواز بـٷد🕊. نگـاه و لبخڼـدمـاڼ☺️ بـه هم تأېېد خواسٺـه محسـڼ شـد و آرزوے دل مـن😍. محسـڹ قـرآڹ را بـڒداشـت ، بـه مـڹ نگاهـے ڪرد و بـاز لبخڼـد☺️مـن. قـرآن را بـاز ڪڔد📖 ، سوره نـور✨... بـا صداے بلڼـد خـوانـد. بسـم الله الرحمـڼ الرحېـم.... مـڹ هـم، همـراهـش زېـر لب زمـزمـه ڪۯدم.😊 مێھمـاڹ هـا همـه آمـده بـودند، عـاقد شـروع ڪرد....👳 النڪاح سڼٺـے فمـڼ رغـب عـڹ سڼٺـے فليـس مڼـے دوشېـزه محټـرمـه، مڪۯمـه.....😇 صدايـش ڒا فقط میشنېدم، خـودم آنجـا بـودم وڶـے نبـودم.😉 خوشحـاڷ بـودم😁، روز محـرم شـډڹ ماڹ💕، روز ېـڪے شـدڹ مـاڹ🙆، شـروع روز پـرواز مـاڹ مصـادف بـٷد بـا اێـام عېـد غدێـر💚. مـا هـم خودمـاڼ را بـه ڪارواڹ عشـ❥ـق رسـاندێـم🙊. بـا صداے بلنـد یڪے از خانم‌هـاے فـامێـل بـه خـود آمـدم.🗣 عـڕوس👰خـانـوم قـرآڹ مېخوانند...🌺 بـراے دومێـن بـاۯ؛ عـۯوس👰خـانـوم رفٺـڼ از امـام‌زمـاڹ اجازه بگێـرڹ....💚 بـراے سومېـڹ بـار؛ گفټـم بـا اجـازه امـام زمـانـم💚 و ‌پـدر و ‌مـادر 👩👨و ‌بقێـه بـزرگتر هـا👥 بلـه...😍👏🌸 زندگـے مـاڹ شـروع شـد🏡؛ آن هـم بدون گڼـاه❌. پنـج سـاڷ گذشٺ و محسـڹ بـه خواستـه اش رسێـد😃. بندگـی خـدا✨٬سعـادټ💫و شهادت🌹. گـواراے وجـودټ همسـر عـزېـزم...♥️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
4_5917945320154595609.mp3
3.96M
خبر امد خبری در راه است...😭 سه شنبه است و دلتنگتیم مولا😔😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ لحظه اسارت و نحوه اسارت #شهیدحججی به تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۶ #آقامحسن #سالروزاسارت #دوروزتاشهادت #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از مفتاح‌حیدریون
1_6602595.pdf
1.83M
📚مستند کتاب حیفا 📒مجموعه مستندی از نفوذ صهیونیستها در میان اسرای زندان ابوغریب و نحوه تشکیل داعش 📌♨️خواهش می کنم حتماً بخوانید و نشر بدید @meftah1414 🌷🌷🌷🌷🌷
#روز_شمار_عاشقی ⏰ مثه #اباعبدلله😔 تورو غریب گیر آوردن تو معرکه عزیزم😭🍃 تو #سوریه جامونده همه دار و ندار و زندگیمو همه چیزم🌙💐 #امروز_شروع_اسارت_و_درگیری😔🙏 #الهی_بمیرم💔♣ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷فرمانده گمنام شهید مرتضی حسین پور شلمانی سال ۱۳۶۴درشلمان (لنگرود)به دنیا اومدن فرمانده لشکر حیدریون سرانجام ۱۶مرداد۹۶با اصابت گلوله به پهلو در منطقه مرزی جمونه اسمانی شد 🌷سالروزاسمانی شدنت مبارک https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#روزشمار_محرم کی میدونه؟! شاید امسال برا ارباب بمیرم کی میدونه؟! شایدم تشنه و بی آب بمیرم #سی_و_پنج_روز_تا_محرم #الذین_بذلو_مهجهم_دون_الحسین_ع #لبیک_یا_حسین https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠عهد #همسر شهید مدافع حرم #مرتضی_حسین_پور ✅عهدی در مورد فرزندشان که ۴ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. 💐سالروز #شهادت حسین قمی گرامی باد. #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌺 #مقتدا 🌺 #قسمت_شانزدهم درست یک هفته بعد که رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنجا ایستاده! یخ کرد
🌺 🌺 🌺 چندماه پایانی سال بیشتر در بسیج فعالیت میکردیم. مدیریت کمیته های مختلف را برعهده داشتیم و با همکاری بچه ها جلسه برگزار میکردیم. این میان آقاسید بیشترین کمک را به ما کرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میکرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میکرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم و میدانستم افرادی درلباس دین و مذهب افراد ساده و کم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش کردم مثل آقاسید کمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم سنگین تر برخورد میکردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم… ؟ 🌸 🌸
🌺 🌺 وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: قبول باشه دخترم! - قبول حق! -شما کلاس چندمی عزیزم؟ - نهم! - پس امسال باید رشته تو انتخاب کنی! انتخاب رشته کردی؟ -بله! - چه رشته ای؟ - معارف اسلامی. -‌ آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشی. بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه! - لطف دارین! - شما جوونا دلتون پاکه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی کمه! خلاصه ده دقیقه ای از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد جوابم را گرفتم. اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یک جمع بندی میرسید. یکی از همان روزها،‌ مکبر پشت میکروفون صدایم زد... 🌸 🌸
🌺 🌺 - بله؟ - ببین حاج آقا چکارت داره؟ آقاسید روی جانماز نخ نما و کهنه اش نشسته بود و تسبیح میگفت. هوا خیلی گرم نبود اما عرق میریخت. با فاصله پشت سرش نشستم: سلام. کارم داشتید؟ سلام. ببخشید... راستش... تسبیح فیروزه ای رنگش را در دست میفشرد و انگشتر عقیق را دور دستش می چرخاند. گفتم: اگه کاری دارید بفرمایید! - عرضم به خدمتتون که... با دستمال عرق از پیشانی گرفت. سرخ شده بود: خانم صبوری! الان 6ماهه که من تو این مدرسه امام جماعتم. امسال سال دومی بود که میرفتم مدارس، ولی امسال با سالای قبل خیلی فرق داشت؛ چون بین دانش آموزای14-15 ساله این مدرسه یه دانش آموزی بود که خیلی بزرگتر بود، بزرگتر فکر میکرد. من وقتی اومدم اینجا میخواستم یه چیزی به بچه ها یاد بدم ولی شما خیلی چیزا به من یاد دادید. مکث کرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و با لکنت گفت: روز قبل از اومدن اینجا رفتم سر مزار شهید تورجی زاده و ازشون حاجت خواستم، فرداش شما رو دیدم... صدایش را صاف کرد و گفت: اینه که اگه... اجازه بدید... بنده با خانواده...بیایم خدمتتون... مغزم داغ کرد.از عصبانیت می خندیدم! صدایم را بالا بردم و گفتم: شما درباره من چی فکر کردید؟ مگه من چند سالمه؟ اصلاً به چه حقی این حرفا رو اونم توی مدرسه به من میزنید؟ الان مثلاً انتظار دارید برم به پدرم چی بگم؟ - من...من واقعا قصد بدی ندارم! میخوام طبق سنت ها عمل کنم! - شما رو نمیدونم ولی تو خانواده من ازدواج تو سن پایین رسم نیست! - من حاضرم تا هر وقت شما بخواین صبر کنم! بلند شدم و گفتم: آقای محترم! اولا من خانواده دارم، دوما اگه کاری دارید به پدرم بگید. راه افتادم که بروم. صدای آقاسید را میشنیدم: خانم صبوری! یه لحظه...لطفا... 🌸 🌸
🌺 🌺 تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسید فکر میکردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم. باورم نمیشد دوطرفه باشد. فقط از یک چیز عصبانی بودم؛ اینکه آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری کرده و سنم را نادیده گرفته بود. باخودم میگفتم: پسره نادون! الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری کردن؟! اونم کی؟ امام جماعت مدرسه؟ اصلا برای چی یه طلبه کم سن و سال فرستادن؟ باید یه پیرمرد میفرستادن که متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ ... با این حال هربار به خودم نهیب میزدم که اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت که مادرش را نمی فرستاد! دوستش داشتم... لعنت به این احساس... ناخودآگاه گریه ام گرفت. به عکس شهید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه کردم و گفتم: آقا محمدرضا! شما خودت منو آوردی تو این راه... خودت چادریم کردی... حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی. آخه یعنی چی؟ من با این سن کم؟ مامان بابام چی میگن؟ مردم چی میگن؟ نکنه دروغ میگه؟ چکار کنم؟ این خیلی احمقانه ست... خوابم برد. قضیه را به هیچکس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش کنم. فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛ زنگ که خورد رفتم پایین که نمازم را بخوانم. دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن کردم و دستهایم را بالا بردم: الله اکبر... 🌸 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا