eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
152 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
برادر #شهیدم! . وقتی  #نــگــاه تــــو  به مـن دوختـه شده،.. . مگـر میتـوانم  #دســت از پا خطا کنـم تـو . هم شهـیدی هم #شـــاهـــدی و هم تمـام جـــان منـی... #شهید_سعید_بیاضی_زاده #روزتون_شهدایی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃🌸 جعبه شیرینی رو که گرفتم جلوش ، گفت : " میشه دو تا بردارم .. ؟ " بهش گفتم : " البته سید جان .. ! این چه حرفیه .. ؟ " برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد .. کار همیشگی اش بود هر جا غذای خوشمزه یا شیرینی تعارف میکردند ، برمیداشت اما نمی خورد میگفت : " میرم با خانواده ام میخورم ، شما هم اینکارو بکنین ، اینکه آدم شیرینی های زندگی اش رو با خانواده اش تقسیم کنه توی زندگی اش خیلی تاثیر میذاره .. "💫 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌹 💐 شهیدی ڪہ هنگام دیدار مادر قطره اشڪ از چشمش جاری شد . . . 🌸 برادرم احترام و علاقہ زیادى براى مادرم قائل بود . براى نمونہ هيچ وقت دیده نشد در جلوى مادرم پایش را دراز ڪند . در حضور او دو زانو و مؤدب مى نشست و صحبت مى ڪرد . 🌸در غسّالخانہ ، مادرم را آوردند ڪہ با فرزندش وداع ڪند . وقتى چشم مادرم بہ سيد مهدى ڪہ در تابوت بود افتاد با چشمان گریان و دلى شڪستہ و بیانی بغض آلود بہ او گفت : سيّد على (در خانه او را سيّد على صدا میزدیم ) تا یاد دارم تو هيچ وقت در مقابل من پایت را دراز نمى ڪردى و تا من نمى نشستم ، نمى نشستى . حالا چہ شده من بہ پيش تو آمده ام و تو حال دیگرى دارى !؟ 🌸تا این جملات از زبان مادرم بيان شد ، اقوام و آشنایانی ڪہ دور برادرم بودند از شدت تأثر نگاهی بہ چهره گریان مادرم و نگاه دیگرى هم بہ چهره برادر شهيدم انداختند ، ناگهان همہ مشاهده ڪردند چشمان سيد مهدى براى چند لحظہ باز شد و یك قطره اشك از آنها بر گونہ هایش سرازیر شد . ✍ راوی : برادر شهید ، حجت الاسلام سید باقر اسلامی خواه ( منبع : سلام سربدار ) 🕊 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌾این عاشقان را جز #شهادت مرگ ننگ است 🍃در کامشان بی دوست ماندن💕 چون شرنگ است 🌾چون #عشق را جز عشق تفسیری دگر نیست❌ 🍃حلاج را جز دار تدبیری دگر نیست 🌾این واژه در قاموس دل❤️ #باخون قرین است 🍃این داستان آغاز و پایانش همین است( #شهادت🌷) #شهید_علی_الهادی 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃🌸 شفاعتت میکند آن شهیدی که هنگام گناه میتونستی گناه کنی ولی به خاطر او گذشتی... ؟ 🍃🌸 ✔️ @setaregan_velayat313
هدایت شده از 🌷سیده.م.موسوی🌷
روزهایم یڪ بہ یڪ می‌گذرند ! حال و روزم خنده دار است ... پر شده ام از ادعــــا ! دم ‌از شهــدا می‌زنم ... بہ خیال خودم شهیـــد خواهم شد خوشـا بہ حالشان بدون ادعــــا شهیــد شدند بُعد فاصلہ ام با شهــدا بیداد می‌ڪند ! #شهدا_نگاه_ڪنید_‌بہ_حال_ما https://eitaa.com/setaregan_velayat313
": . شب تحویل سال سفره هفت سینو با کمک و سلیقه هم چیدیم... از عصر اون روز درد خفیفی رو احساس میکردم... مثه همیشه حواسش به حال و هوام بود...❤ گفت : "خانومی خوبی...؟💕 میخوای بریم دکتر...؟😢 دستامو تو دستش گرفت و شروع کرد آروم آروم نوازش کردن... آیت الکرسی میخوند و با لبخند زیباش تحمل اون لحظاتو برام شیرین و ممکن میکرد... دردم شدیدتر شد و رفتیم بیمارستان ، باید بستری میشدم... تنها ناراحتیم این بود که باید دور از آقا مهدی چند ساعت با درد دست و پنجه نرم میکردم... ... به قدری ارتباط معنوی و قلبیمون زیاد بود که تموم اون لحظات حضورشو کنارم حس میکردم...❤ دمدمای صبح بود که امیر پا به دنیای زیبا و عاشقونه من و باباش گذاشت... یکی از بهترین لحظات زندگیمونو کنار هم روز عید سال نو جشن گرفتیم... اون روز اشکای شوقمون بعد از در آغوش کشیدن بچه مون خاطره ای شد بیاد موندنی... دستای کوچولوشو گرفت و با لبخند نگاشون میکرد و میبوسید...❤ دستامو تو دستاش گرفت و نوازش کرد و گفت... "بخاطر زحمتی که واسه حمل امیر کشیدی ، واسه اذیتهایی که شدی حلالم کن... خداروشکر که هر دوتون سالمین خیلی ازت ممنونم عزیزم... لحظه به لحظه با ابراز محبتش به من و امیر خوشحالی وصف ناشدنیشو نشون میداد... نماز شکرشو که خوند با همون ذوقی که داشت با خونواده ها تماس گرفت و... خبر تولد و سلامتی من و امیر رو بهشون داد... (همسر شهید،مهدی خراسانی)😊 💕 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از فقط حیدر امیرالمومنین است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️سینما شده طویله! 🔻افشاگری بازیگر زن از کارگردان برای دادن نقش اول!! 🇮🇷 @meftah1414
قبور مطهر شهدا به نیابت از اعضای بزرگوار یگانه مدافع حرم بهبهان
🔸خوف #محشر از کسی باشد 🔹که او بی صاحب است 🔸 #صاحب ما در قیامت 🔹عمه جانم #زینب(س) است😍 #شهید_احسان_فتحی🌷 #شهید_محسن_حججی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 💜🌸 قسمت #شصت_وسه عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون  بزن
💓💓💓💓💓💓💓💓❤ 💜🌸 🌸💜 قسمت در حال چیدن کتابام 📚تو قفسه بودم، مهسا اومد کنارم نشست و با ذوق گفت: _معصومه! تا چند وقته دیگه با آتنا دوستم میخواهیم بریم ثبت نام، میخواهیم کارگردانی بخونیم😍😇 نگاه گذرایی بهش انداختم و بی هیچ حرفی همچنان مشغول کارم بودم  که باز گفت: _وای حتی به اینم فکر کردم .. اولین فیلمی که در آینده میسازم چی باشه😌😍 خنده ای کرد و گفت:😄 _میخوام فیلم زندگی تو رو بسازم و اسمشو بزارم “یه بدبخت “ بعدم خندید، از حرف بی مزه اش اصلا خنده ام نگرفت،😕 با حرص فقط مشغول گذاشتن کتابام بودن، 🌷عباس🌷 قول داده بود امروز تماس میگیره اما تا الان زنگ نزده بود و این اذیتم میکرد، تو همین فکر بودم که مهسا با صدای نسبتا بلندی گفت: 😵😟 _دارم با تو حرف میزنما، نمیشنوی معصومه کمی نگاهش کردم، واقعا حوصله ی مهسا رونداشتم، وقتی دید بی هیچ حرفی انقدر جدی نگاهش میکنم، بلند شد ایستاد و گفت: _تو چرا اینجوری شدی، دیگه معصومه قبل نیستی، همش ناراحتی، تو که نداشتی چرا فرستادیش؟؟؟😠 مکثی کرد و باز با حالت عصبی گفت: _چرا گذاشتی عباس بره، جلوشو میگرفتی، گذاشتی بره که خودت به این حال و روز بیفتی؟؟؟؟😡 ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓 💜🌸 💜🌸 قسمت فقط با بهت بهش نگاه میکردم😟👀 که با همون حالت عصبی همراه بغضی تو صداش  ادامه داد:😠😢 _بی پدری واست کم نبود که خواستی عباس رو هم از دست بدی، ما دِین خودمون رو به این کشور ومردم ادا کرده بودیم بابامونو دادیم، حالا رسیده بود به عباس … اره …😠😭 صورتش پر اشک شده بود،😭 دوید رفت بیرون، داغ نداشتن بابا هیچ وقت از دل هیچ کدوممون نمیرفت،😣😞 مهسا چه بد بی پدر بودنو به رخم کشید .. سرمو گذاشتم رو زانوهام، این اشکها کی دست از سرم برمیداشتن،😭 چقدر سخت بود بدون تو بابا ….😭 . . گوشی📞 رو برداشتم، صداش مرهمی شد روی قلب شکسته ام عباس - سلام😊 - سلام عباس😒 - خوبی؟!😊 سعی کردم تمام تلاشمو بکنم متوجه بغضم نشه که تا چند دقیقه پیش بخاطر حرفای مهسا گریه می کردم: _خوبم!😢 کمی ساکت بودیم کهدپرسیدم: _تو چطوری ؟! - الحمدلله خوبم، راستی مامانت اینا چطورن؟ مهسا خانم؟، محمد چطوره؟؟☺️ آهی کشیدم و گفتم: _خوبن، همه خوبن😔 - خداروشکر😊 باز سکوت، نمیدونستم چی بگم، همیشه همینطور بود قبل زنگ زدنش به همه چی فکر میکردم که چی بهش بگم اما وقتی زنگ میزد هیچی به ذهنم نمیرسید، وقتی زنگ میزد فقط دلم می خواست صداشو بشنوم صدام زد: _معصومه +بله - به مامانم حتما سر بزن، ببین که حالش خوب باشه😊 - چشم🙈 ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻