eitaa logo
122 دنبال‌کننده
29 عکس
18 ویدیو
0 فایل
نوشته های سیدمحمد زین العابدین/ طلبه عصر اقامه ارتباط با بنده: @zainolabedin
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 از که به سمت حرکت کنید، پس از ۱۶۰ کیلومتر به میرسید. سردشت مرکز بشاگرد است. 🔹 شب را در دفتر آنجا خوابیدم. ساعت۹:۳۰ احمد زنگ زد: -با حاجی مؤمنی از راه افتادیم. نيم ساعت ديگه آماده باشيد. با ماشین کمیته آمدند. حاجی مثل همیشه با عمامه ای مرتّب و تمیز جلو نشسته بود. دکمه های قبایش همانند بیشتر اوقات باز بود. به روستای رسیدیم. حاجی گفت اول بریم ببینیم ساخت مدرسه به کجا رسیده؟ خدا قوّتی به بنّا و کارگران گفت. خیلی خوشحال شدند. کارشان را رها کردند، گرد حاجی جمع شدند. بعضی کارها بررسی و بعضی تعیین تکلیف شد. از آنجا رفتیم سراغ روستاهای دیگر. قرار بود روستای هم برویم. سه ساعت در این روستا بودیم. عمده وقتمان صرف صحبت با يكی از های روستا در مورد برنامه های فرهنگی شد. 🔹 اگر میخواهیم به شب نخوریم باید کم کم برگردیم. تا خمینی شهر یک ساعت و نیم در راه خواهیم بود. خمینی شهر بیشترین مرکزیت را در بشاگرد دارد. دفتر حاجی هم آنجاست. نزدیک غروب رسیدیم خمینی شهر. نماز مغرب را خواندیم. اندکی بعد شام خوردیم. تا حدود ساعت یک بیدار بودم تا برای کارهایم از اینترنت استفاده کنم. میخواستم بخوابم، ناگاه متوجه شدم حاجی بیدار است. داشت کارهای عقب مانده را راست و ریس میکرد. سفیدی چشمانش سرخ شده بود. صبح تلافی شب را درآوردم و حسابی خوابیدم. احمد بیدارم کرد: ادامه داستان ⬇️ 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CBD5Z_lJjIn/?igshid=1gmegox4j7eip
✍️ حاج عباس 💠 حوالی ظهر رسیدیم شهرستان از توابع . یکی از رفقای مؤسسه پیشنهاد داد برویم مغازه صنایع دستی بشاگرد. به تازگی آن را اجاره کرده بودند. 🔹 هوا گرم و شرجی بود 😓. وارد مغازه شدیم. حاج عباس در حال چیدن اجناس بود. متوجه حضور ما شد، کارش را رها کرد. سلام و احوالپرسی کردیم 🤝. قفسه های سمت راست خالی بود. بیشتر قفسه های سمت چپ پر شده بود. ، ، و چند چیز دیگر. با کمک یک کولر سفارش دادند. 🔹 از حاج عباس سؤال کردم: چطور شد که وارد این کار شدی؟ گفت: از ۱۹ سال پیش که وارد بشاگرد شدم، مشکلات منطقه دغدغه ام شده بود. مانع اصلی ام در کار فرهنگی، مسائل بود 💰. سال ٩٥ با مشورت حاج آقای (از مؤسسین حوزه علمیه بشاگرد و مسئول فعلی آنجا) با کمک والدینم کار را شروع کردیم. از چشم انداز ۵ساله اش گفت. طبق آن تا سال ۱۴۰۱ باید ۸۰۰نفر از منطقه بشاگرد وارد بازار کار شوند. میگفت فعلا ۲۰۰نفر وارد این کار شده اند؛ اما امیدوارم با دو جایی که در و برای فروش محصولات هماهنگ کرده ایم از چشم اندازمان عقب نمانیم. 🔹 حالا هر هفته خیلیها منتظرند حاج عباس با بیاید و صنایع دستی آنها را تحویل بگیرد. مناطق صعب العبور را با موتور میرود. از او پرسیدم: چه شد از وارد کار اقتصادی شدی؟ گفت: آرزو دارم کسی جای من بیاید و برگردم سراغ کار اصلی خودم؛ اما وظیفه ام فعلا همین است. 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CBlkbjcJ8bj/?igshid=
💓 ازدواج در با آسیبهای جدی روبرو بود. ازدواج شده بود هفت خان رستم برای جوانان مهربان بشاگردی. هزینه های سنگین مانع بود تا جوانان در عنفوان جوانی طعم زندگی مشترک را بچشند. 💓 سه سال قبل طرحی شروع شد به نام . هر سال در خود را وقف این کار میکنیم. هزينه کمی از زوجها میگیریم، بقیه اش را گروه جهادی ما هدیه میدهد. اما شرطش برگزاری مراسمی است مشترک. این مراسم را هم ما برگزار میکنیم. 💓 امسال هم ۲۰۰ آماده کرده ایم. البته مراسممان را عوض کرده. آسمان پر ستاره بشاگرد را نورافشانی میکنیم تا به مدد ع از روز عروسیشان خاطره خوشی بماند. با رعایت مولودی برگزار میکنیم. پک کتاب زندگی (شامل ۷ عدد کتاب) و هدیه ویژه فرش امام رضا ع به همراه عکس سردار دلها بخشی از بسته فرهنگی ما است. لوحی با عنوان عهدنامه زندگی تقدیمشان میگردد. مهمان ویژه امسال دكتر است. همه اینها در صورتی است که سر وقت بشاگرد باشیم. 🔹 بلیتهایمان چهارشبنه ۱۵ مرداد ۹۹ ساعت ۵:۳۰ صبح به سمت تهیه شده بود. من و دو نفر دیگر (که یکیشان مسئول ازدواج آسان بود) ساعت ۱۰ شب از راهی شدیم. در زیرزمین خانه ای نزدیک فرودگاه خوابیدیم. 🔹 میدانستم باید گوشیم را ساعت ۴ در حالت هشدار بگذارم ولی به دلم آمد حتما دو نفرِ همراهم این کار را کرده اند. غافل از اینکه آنها هم همینطور فکر کرده بودند. ساعت از ۴:۳۰ گذشته ولی ما هنوز خواب بودیم. ۵ نفر از دوستانمان در فرودگاه منتظر ما بودند. پشت سر هم به ما زنگ میزدند اما در زیرزمین، آنتن نبود. بالأخره ساعت ۵ مسئولمان بیدار شد و بیدارمان کرد. با پریشانی و استرس سوار ماشین شدیم. در خیابانهای خلوت حاجی گازش را گرفته بود. وقتی ماشین را پارک کردیم، بارها را برداشتیم و دوان دوان به سمت ترمینال ۴ حرکت کردیم. دوستانمان آمدند. یکی بارهایمان را برد. یکی کارتهای شناسایی را رساند کانتری که قرار بود تا چند ثانیه دیگر بسته شود! من تند تند نفس میزدم. بازوهایم را ماساژ میدادم که صدا آمد: بدو سید! هنوز نماز صبح نخواندیم! الله اکبر نماز را که گفتیم از بلندگوهای فرودگاه ناممان را خواندند. از بیدار شدن تا سوار شدن ۴۵ دقیقه بیشتر طول نکشید. باورم نمیشد. 🔹 روی صندلی هواپیما تکیه دادم. خدا را شکر کردم که از این سفر جا نماندم. 📌 پ.ن: إِلَهِی فَلَا تَحْرِمْنِی خَیرَ الْآخِرَةِ وَ الْأُولَى لِقِلَّةِ شُکرِی/ صحيفه سجاديه، دعای ٥١ https://www.instagram.com/p/CDhG3uMJ9_C/?igshid=1drv2vrx2npkm 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
✍ هشدار مبایل در جاده • 🔹 ساعت ٩ صبح رسيديم . قرار بود بعداز صبحانه با سه تا ماشين برويم . تا آنجا سه ساعت راه بود. به گفته خود بشاگردیها این سه ساعت اندازه هزار کیلومتر خسته کننده است. جاده پیچ در پیچِ ناهموار و پر از دست انداز. من اولين نفر سوار ماشين احمد شدم. به گمانم ماشینش بهتر آمد. خود احمد هم شوخ طبع است. سمند سفید مدل ۹۸ که فقط ۱۰هزارتا کار کرده. از همان اول چراغ بنزین روشن بود. احمد کولر زد و گفت: نگران نباشید، من ۲۰ سال است که در این جاده رفت و آمد میکنم. پمپ بنزین نزدیک است. هر سه ماشین به سمت خمینی شهر راه افتاد. 🌹 🔹 یک کیلومتر مانده به پمپ بنزین، ماشینمان پت پت کرد و خاموش شد. هوا شاید بیش از ۵۰ درجه بود. رطوبت هوا نفس کشیدن را دشوار میکرد. یکی از دوستانی که اصلا ماسکش را در نمیآورد مجبور شد از زدنش صرف نظر کند. آبِ خوردن هم تمام شده بود. یکی از آن دو ماشین برايمان ۴ لیتر بنزین آورد. سومی هم منتظر نماند و رفت. بعد از پر کردن باک، باز ماشین روشن نشد! 😞 🔹 یکی از بچه ها مهندس مکانیک بود. زنگ زد به دوستش. آخرش گفت پمپ سوخته! 😞 🔹 احمد و سید اكبر (راننده ماشین دوم) برگشتند سمت میناب تا پمپ بخرند و يك مکانیک با خود بیاورند. من با اینکه زیر سایه درختی بودم، حس کردم دیگر طاقت ایستادن ندارم. نشستم و به یکی گفتم برو هر طور شده لا اقل آب پیدا کن تا جان بگیرم. مبایلم را در آوردم. دیدم از شدت گرما هشدارش روشن است! 🤭 🔹 چند ثانیه بعد احمد و سید برگشتند. سید، خندان بود. گفتیم چرا برگشتی؟ گفت: فکر کنم فهمیدم. ماشین سمند اینطوری است که اگر کج ایستاده باشد و بنزین هم کم باشد، بنزین به پمپش نمیرسد. 🙂 🔹 تصمیم گرفتیم ماشین را با هل دادن ببریم آن سمت خیابان. جایی که ماشین صاف بایستد. 🌹 🔹 سید درست تشخیص داده بود. ماشین روشن شد. پس از یک ساعت معطلی راه افتادیم. ❤ 📌 پ.ن: وقتی به احمد گفتم، پس چه شد این همه تجربه که در این جاده داشتی؟ گفت: غرور؛ خدایا مرا ببخش! 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CDlmhVAgmjQ/?igshid=l0d5hn7apog9
• 🔸سال ۹۶ حاجآقا پیشنهادش را دادند. مردم مهمان نواز آن سال قبول نمیکردند در این طرح شرکت کنند. بالأخره رسم و سنتهای خودشان را داشتند. این طرح برای اولین بار اجرا میشد. گروه مسئول این کار شد. خیلی از جوانهای دوست داشتنی بشاگرد سن ازدواجشان رسیده بود؛ اما خانواده ها قبول نمیکردند در ازدواج ساده ثبتنام کنند. • 🔸میانگین سن ازدواج به ۲۷ رسیده بود. با خانواده ها تک تک صحبت میکردیم. نهایتا آن سال فقط ۱۴ زوج به این برنامه اعتماد کردند. مراسم به خوبی برگزار شد. سال بعد برای ثبتنام با دست پر سراغ خانواده ها رفتیم. راحتتر راضی شدند. • 🔸عید غدیر سال ۹۹، مراسم برای ۵۰ زوج در چندین روستا انجام شد. مردم خوب بشاگرد زودتر از انتظار، همراه شدند. صدها جوان اعلام آمادگی کردند تا ازدواجشان در اعیاد شعبانیه به این شیوه برگزار شود. مجبور شدیم به هر روستا سهمیه بدهیم. به برخی روستاهایی که ازدواج ساده برگزار شده بود، سهمیه نرسید! سهمیه ما اندازه ۲۰۵ جهیزیه بود. • 📌پ.ن١: در طرح ازدواج ساده، یک جشن مشترک برگزار میشود. زوجین هم تعهد میدهند مراسم ازدواج دیگری برگزار نکنند. مهریه نباید بیش از ۱۴ سکه باشد. جهیزیه را گروه جهادی محبین الائمه تهیه میکند. 📌پ.ن٢: برخی میگویند میانگین سن ازدواج در بشاگرد، بعد از این طرح ۲۳ سال شده است. @seyyed_mohammad_zainolabedin الترجمة العربية🇮🇶: https://instagram.com/p/CMkRhABMIuj/
✍️ 🔹بوی بهشت میدهد. دوست دارم نگاهش کنم. بچه هایش معصومند. پیرهایش اهل دلند. طلبه های باصفایی دارد. ۲۶ سال پیش طلبه و معلم بومی نبود. حالا میوه های حاج و حاجآقای خودشان تربیت بشاگرد را دست گرفته اند. 🔸از چند روز قبلتر در خمینی شهر پیچیده بود: شنبه میآورند. یک ساعت منتظر بودند. لحظه ورود ماشینِ حامل شهید، همه از جا بلند شدند. تابوت را دادند دست دانش آموزان. از دور نگاه میکردم. دوست نداشتم زمان بگذرد. 📌پ.ن۱: خمینی شهر روستایی است که بنایش را حاج عبدالله شروع کرد و تا آخر عمر آنجا ماند. در روزهای تحصیل صدها طلبه و دانش آموز از بشاگرد در این روستا مستقرند. 📌پ.ن۲: حجت الاسلام والمسلمین مؤمنی از سال ۷۵ دست ۵ دانش آموز را گرفت. شروع کرد طلبه پروری در منطقه و حالا ۸۰۰ طلبه دارد. ‏🆔: ‏@seyyed_mohammad_zainolabedin
✍️ 🔹در مسیر برگشت از بشاگرد، رفتیم حوزه علمیه سندرک. چندتا از طلبه هایش در نوروز امسال، دوره طرح نصرت شرکت کرده بودند. آمدند جلو. گفتند: حاجی مطالب کلاس یادمان هست. 🔸یکیشان گفت: سلیمانی قبل از طرح نصرت با سلیمانی بعد از آن خیلی فرق کرده. گفتم کدام سلیمانی؟ گفت: حاجی یادت رفته؟! لقب من سلیمانی است! 📌پ.ن: عید نوروز امسال گروه جهادی ما همزمان با کار عمرانی، طرحی برای طلاب و دانش آموزان برگزار کرد. محتوای کلاسها کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی» بود. ‏🆔: ‏@seyyed_mohammad_zainolabedin
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رفته بودیم تا منطقه را برای اردوی جهادیِ نوروز آماده کنیم. گروه ما هرسال یک شعر مخصوصی دارد. در صبحگاهمان سرود را همخوانی میکنیم. این فیلم بخشی از آن است. پ.ن: مسئول عمرانی گروه بود. نام او در سرود آمده. او همراه خانواده اش در بازگشت از اربعین پر کشید. ‏🆔: ‏@seyyed_mohammad_zainolabedin