eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
751 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
65 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🌷قسمت پنجاه و هفتم 🌷 #اسم تو مصطفاست گفتی:" شبا محمد علی مال تو،روز! مال من! قبول؟" - قبول! نسبت ب
🌷قسمت پنجاه و هشتم🌷 تو مصطفاست خستگی خودم و نق نق فاطمه. بالاخره بعد از ۲۴ ساعت رسیدیم مشهد و رفتیم خانه خانم قاسمی . ما را که دید خیلی خوشحال شد:" خدا روشکر . میخواستم برای میلاد امام زمان علیه السلام جشن بگیرم .خوب شد که آمدید!" یک هفته ماندیم مشهد .خانم قاسمی دانا جشن گرفت و تمام دوستانش وخانواده رزمندگان راهم دعوت کرد.بعداز یک هفته به تهران برگشتیم. ماه رمضان از راه رسید ومن نمی توانستم روزه بگیرم،دوست داشتم سحرها بیدار شوم ودر کنار تو بنشینم. دلم می خواست لحظه به لحظه ی بودنت راحس کنم، ولی تو نمی خواستی صدایم بزنی. بی تابی محمدعلی نمی گذاشت خواب پیوسته داشته باشم . دوست داشت یکی با او بازی کند و تو بیشتر وقت ها او را بغل می کردی واز پیش من می بردی تا راحت بخوابم . طبق روال همیشگی در ماه رمضان،در فامیل هر شب افطاری منزل یکی بود. شبی که منزل عمو جعفر بودیم گفتم:" آقامصطفی الآن که همه هستند دعوت کن تا یه شبم بیان منزل ما!" آهسته گفتی :" نمی تونم زمان مشخص کنم، هر لحظه ممکنه زنگ بزنن ومجبور بشم برم!" اخم هایم در هم رفت .بلند گفتی:" شنبه هفته دیگه،همگی برای افطار منزل ما!" اما دو روز مانده بود به آن شب تلفن خانه زنگ خورد:" سلام عزیز،من دارم میرم!" - کجا؟ - سوریه! ورفتی به همین راحتی .اولین کاری که کردم این بود.که زنگ بزنم مهمانی رو به هم بزنم وبعد نشستم به حال خودم گریه کردم. محمدعلی نمی خوابید، او هم گریه می کرد گریه هایش دلم را به آشوب می کشید. لابد قراربود اتفاقی بیفتد. عرق نعنا به او دادم. جایش را عوض کردم، بغلش گرفتم و راه بردم، روی پا خواباندمش ، ولی آرام نمی گرفت. پدرم زنگ زد:" باباجون بلند شو بیا خونه ما." ولی من با دو تا بچه راحتتر بودم که خانه خودمان بمانم .شب های تنهایی وبی خوابی شروع شده بود. سایه ات همه جابود. اما خودت نبودی. به خودم می گفتم: باید بزرگ بشی، باید طاقت وصبرت را زیاد کنی ،تو حالا مادر دو تا بچه ای. یه هفته شد دو هفته . دوهفته شد سه هفته .سه هفته شدچهار هفته . پس توکجابودی؟ پس چطور من وبا گریه های سوزناک و نفس گیر محمد علی تنها گذاشته بودی؟ درست روز سی ام بود . بعداز گذشت یک شب سخت،شبی که محمدعلی نگذاشته بودخوب بخوابم ،تازه پلک هایم روی هم رفته بودکه فاطمه صدایم کرد:" مامان پاشو گرسنمه !" - توی یخچال نون وپنیر هست! - نه تو باید بهم صبحانه بدی! - فاطمه جان بزار بخوابم داداشی تا صبح گریه می کرد! - من گرسنمه! بلند شدم به حال خودم ومحمدعلی وفاطمه وبعد برای کل زندگی ام گریه کردم .بعد هم رفتم صبحانه فاطمه را آماده کردم گذاشتم جلویش . تا که آمدم بخوابم گفت:" مامان چشماتو باز کن،می ترسم!" - من که اینجام،تلویزیون هم روشنه،بذار بخوابم! تو راباید بیدار باشی، نباید بخوابی ! دیگر نتوانستم طاقت بیاورم به خصوص که محمد علی افتاده بود به گریه زنگ زدم به تو:" مصطفا کم آوردم.کی میای مصطفی!" - اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بگم دارم میام! یک مرتبه دل شوره افتاد بجانم:" چیزی شده؟" - نه بابا ابو علی مجروح شده میاریمش ، تهران! خوش حال شدم به دور و ورخانه نگاه کردم باید می افتادم به نظافت. شروع کردم به خانه تکانی .دیگر خواب از سرم پریده بود. ملحفه ها رو درآوردم وریختم داخل ماشین لباسشویی. پرده ها را بازکردم و شستم. محمدعلی وفاطمه راگذاشتم پیش مامانم ودوان دوان رفتم خرید: قند ، چای، رب، روغن، باید همه چیز توخونه می بود تا وقتی که می آمدی یک لحظه هم از تو دور نشوم. سر راه یک ادکلن هم برایت خریدم وکادو پیچ کردم، اما یک فکرکوچولو مثل خوره افتاده بود به جانم ومدام بزرگتر می شد. چطور مصطفی برای هیچ کدام از دوستانش که مجروح شدند نیامده وحالا برای ابوعلی می خواهد بیاید؟ پیام دادم :" آقامصطفی نکنه خوت طوریت شده؟" - نه بابا !فقط ابوعلی مجروح شده. - راستش بگواقامصطفی! ادامه دارد .....✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸️تسلیت سید حسن نصرالله به رهبر انقلاب و مردم شریف ایران : به شهدای کرمان، امام سید علی خامنه‌ای، ملت ایران و خانواده شهدا تسلیت می‌گوییم و از شهدا علو درجات و مجروحان شفای عاجل می‌خواهیم. ”
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هشت نفر از اعضای خانواده‌اش در حادثه کرمان به شهادت رسیدند. کلام حضرت زینب را می‌گوید، زمانیکه ابن زیاد با پوزخند و کنایه گفت کارخدا را با برادر و خاندانت چگونه دیدی، فرمود: ما رأیت الا جمیلا . . . جز زیبا چیزی ندیدم این داغدار حادثه کرمان هم در جواب کنایه آمیز بیشرفان که میگویند حاج قاسم عزیزانتان را گرفت می‌گوید جز زیبایی ندیدم.
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🌷قسمت پنجاه و هشتم🌷 #اسم تو مصطفاست خستگی خودم و نق نق فاطمه. بالاخره بعد از ۲۴ ساعت رسیدیم مشهد
🌷قسمت پنجاه و نهم 🌷 تو مصطفاست _همین که گفتم! قانع نشدم و به دوستانت پیام دادم حتی به خود ابوعلی که گفت :«فقط کمی پشت پای مصطفی آسیب دیده.» دیگر مطمئن شده بودم که مجروح شدی. در حالی که سبزی خُرد می کردم، به مادرم و مادرت زنگ زدم:«دوباره مصطفی مجروح شده!» به خانم قاسمی هم خبر دادم و او به یکی از کسانی که در سوریه می شناخت پیام داد. دیدم که ابوعلی از طریق تلگرام عکس خودش و تو را فرستاد. هر دو لباس بیمارستان پوشیده بودید و سرپا. به مامانم گفتم:«خداروشکر، حتی راضی ام با دست و پای قطع شده بیاد، اما باشه!» باز قیافه مادرم در هم رفت. با تو تماس گرفتم:«چه ساعتی می رسی؟» _خونه نمیام، مستقیم ما رو می برن بیمارستان! ساعت چهار عصر پروازت بود . باید خود را برای صبح فردا آماده می کردم. آیا می توانستم بخوابم؟ پرده ها را که خشک شده بودند زدم ، ملحفه ها را کشیدم و نگاه آخر را به وسایل هال و اتاق انداختم . همه چیز تمیز، منظم و سر جای خودش بود، حتی لباس هایی را که باید تن بچه ها می کردم آماده گذاشته بودم. جز انتظار چه کار می توانستم بکنم؟! بلند شدم و شروع کردم و شام درست کردن، تا صبح هنوز خیلی مانده بود. ظرف آب میوه (سیب و هویج مخلوط) دستم بود و داخل طبقات می چرخیدم. چرا گُم شده بودم؟ بالاخره بخش را پیدا کردم. بوی بیمارستان به سرگیجه ام می انداخت. فاطمه و محمدعلی را پیش مامان گذاشته بودم و حالا همان جایی بودم که باید. سمت راست تو بودی، روی تخت کناری ابوعلی و تخت سوم یکی دیگر از دوستانت. تا مرا دیدی ملحفه را کشیدی روی پایت. آمدم جلو سلام کردم و ظرف آب میوه را گذاشتم روی میز جلوی تخت. _سالمی آقا مصطفی؟ _آره، ببین هیچی نیست! سالمم و تندرست. _اذیت نکن، بگو مجروحیتت چیه؟ _چند تا ترکش خورده پشت پام! همان پایی که دفعه قبل مجروح شده بود. قبلاً مچ پا، این دفعه ترکش نشسته بود پشت زانو. تعدادی ترکش را درآورده بودند و هنوز چندتایی در پایت بود. همان موقع دکتر آمد، پایت را معاینه کرد و گفت:«بعد از ظهر عملت می کنم.» دستورات لازم را به پرستار داد. دکتر که رفت گفتی:«حالا برو سمیه!» گفتم:«میمونم تا عملت کنند!» _بچه کوچیک داری، برو! _بچه ها پیش مامانم هستند، برم همه فکرم اینجاست! _برو خونه اینجا مرد هست، نمی تونی راحت باشی! _مرد من که تو باشی هستم و راحتم! مامان، بچه ها را آورد. زمان عمل نزدیک می شد. مامان می گفت:«منم می مونم!» او را با اصرار فرستادم رفت. دو سه تا دوست دیگرت آمدند که یکی از آن ها داخل اتاق روضه خواند و مداحی کرد، بعد تا جلوی در اتاق عمل آمدیم. سه چهار مجروح با هم نشسته بودند روی یک نیمکت تا نوبتشان بشود. شعر می خواندند و شوخی می کردند. تو را که بردند اتاق عمل، آمدم داخل حیاط. یک ساعت و نیم طول کشید. سبحان هم رسیده بود و کنار هم بودیم. رفتیم سالن انتظار، مانیتوری داشت که اسامی و وضعیت افراد را اعلام می کرد. جلوی اسمت نوشته بود در حال عمل. _سبحان نکنه این دستگاه خرابه؟ چقدر طول کشید! آمدیم جلوی اتاق عمل و از وضعیتت پرسیدیم. _عملش تمام شده و بردنش! _کی؟ _یه ساعت قبل! _ولی روی مانیتور نوشته در حال عمل! _از ساعت پنج از کار افتاده! به اتاق آمدیم. در حال خوردن شام بودی. ناراحت شدم:«خوش انصاف من پایین جگرم در اومد، اون وقت تو اینجا نشستی شام می خوری!» خندیدی:«حالا که می بینی سالمم! صبحم مرخصم و خودم میام!» _میام که با هم بریم خونه! _عزیز خواهش می کنم نیا! لااقل تا یازده صبح نیا! این بار را می خواستم به حرفت گوش کنم، چون واقعا از خستگی داشتم از پا در می آمدم. ادامه دارد.......✅
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🌷قسمت پنجاه و نهم 🌷 #اسم تو مصطفاست _همین که گفتم! قانع نشدم و به دوستانت پیام دادم حتی به خود اب
🌷قسمت شصتم 🌷 تو مصطفاست در حال شستن ظرفا بودم که از پشت سر دست انداختی دورگردنم. - وای چیه ترسیدم! - تولدت مبارک! - مگه چندمه؟ - دوازده مرداد روز تولدت ! - دستت درد نکنه که یادت بود! - فکر نکنی که این سری هدیه ای در کار نیست ها! حتما برات می گیرم ! - همین که یادم بودی برام بسه! راه افتادیم سر راه فاطمه را پیش مامانم گذاشتیم وبا محمدعلی رفتیم.در طول راه در ماشین،تولدت مبارک را می خواندی و مداحی ومولودی. در حاشیه خیابانی نگه داشتی ومدارک را بردی دادی وبرگشتی. - حالا کجا پارک کنیم بریم بازار؟ - بازار ؟کدوم بازار؟ - پانزده خرداد. - ما الان افسریه ایم. - پس بریم سید الکریم برای زیارت وتشکر از یکی از بند گان خاص خدا. - یعنی بریم شهر ری؟ - یعنی نریم؟ - چرا که نه! رفتیم زیارت .چقدر هم دل چسب بود.زیارت باتو و محمدعلی کوچولو. بعد هم رفتیم ناهار کباب وریحان خوردیم.لقمه می گرفتی ودر دهانم می گذاشتی.ازداخل بازارشلوار خریدی. وآدرس بازار طلا را هم گرفتی. - سمیه اشکال نداره از همین جا برایت طلا بخرم؟ - بااین وضعیت طلا نمی خوام.چیزای واجب تری لازم داریم! - اذیت نکن !انتخاب کن. دوتا گزینه روی میزه: طلا یا ماشین ظرف شویی! - همون طلا خوبه! رفتیم چند تا نیم ست دیدیم. بالاخره نیم ستی انتخاب کردی که هر دو خوشمان آمد. گرفتیم ودیدم باید با تتمه حقوق یعنی باپانصدوشصدهزار تومان زندگی کنیم. - نگران نباش پول بازم دستم میاد! فکرش رو نکن! - ولی برای تولد معمولا یه چیز کوچک میخرن! - من چند تا بدهکاری داشتم که همه رو یه دفعه حساب کردم! جعبه طلا رو داخل کیفم گذاشتم.شادبودم، شاد وسرحال.دیگر سنگینی محمد علی را روی شانه ام احساس نمی کردم واز دست دادن تو رادرقلبم.یکی دوبار گفته بودی آنجا به تو نیاز دارند،اما من به پایت که می لنگید نگاه کرده وامیدواربودم که به این زودیها خوب نشود. سوار ماشین شدیم وبرگشتم واز خانه مامان، فاطمه رابرداشتیم.وبه مامانم :" گفتی امشب بیاید خونه ما تولد عزیزه!" - حواسمون بود! بعدازشام می‌آیم. به خانه که رسیدیم گفتم:" آقامصطفی بااین بچه چطوری شام درست کنم؟" - با کمک هم.توبرنج بگذار ،من هم از بیرون کباب می گیرم.سبزی خوردن بامن! اتاق راباسلیقه خودت مرتب کردی.ساعتی بعد برای نمازمغرب رفتی مسجد مامانم این ها وبرادرم وزن دادشم آمدند.توکه رسیدی شام خوردیم وبعداز شام،وقتی شیرینی وچای آوردم،نیم ست را آوردی ونشان همگی دادی گردن بند راگردنم انداختی،اما گوشواره را گوشم نکردی:" دلم نمیاد!" نشستی کنارم،شادی کردی وانگشتررادستم کردی.به زن دادشم گفتی:" آبجی اگه تواجازه بدی شوهرت بره سوریه،برات از این کارا می کنه!" خندید وگفت:" نه این چیزارو می خوام،نه اجازه میدم بره سوریه!" نگاهی به اطرافم می کنم.چه آرامشی دارد اینجا! کنار مزار رفقای شهیدت. درست است که برای ما گمنامند،اما آنجا حتما باهم دوستید و قهقه ی مستانه می‌زنید. - پانزده مرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره.یعنی فردا! - می خوای بری؟ - حتما صبحونه هم می دن. - مصطفی،بگوصبحونه راما می دیم! - واقعا می تونی؟ - آره،بروعدس بگیر بیارخیس کنم تا فردا می پزم ومی بریم! صبح بودکه گفتم،اما عدس راساعت یک بعدازظهرها از مسجدجامعی گرفتی. - می خواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه! - از آقا رحمان گرفتم.با این بدبختی مغازه اش راراه انداخته به امید من وتو.از تهرون که نمیان ازش بخرن.من وتوبایدبخریم! ادامه دارد.......✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا