•✦✺ ✾ 🕯✾ ✺✦•
شهدا با ضجہ و التماس رسیدند...
@seyyedebrahim
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌹شهید مصطفی صدرزاده :
وقتی کار فرهنگی شروع میکنید
با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هست...
@seyyedebrahim
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌺 #کلام_بزرگان
⭕️آیتالله فاطمینيا:
🔸در قرآن كريم میخوانيم:
📖«وَلا تَحاضّونَ عَلى طَعامِ المِسكينِ»
👈(و يكديگر را به غذا دادن به مستمندان تشويق نمیكنيد)
🔹رسیدگی به مساکین و یتیمان بسیار مهم است و بیاهمیتی به آن، جرم بزرگی است!
👈به اين دارالايتامها سر بزنيد، هر چقدر که در توانتان هست به مساكين کمک کنید و لو اينكه مقدار آن كم و جزئی باشد.
👈مهم اين است كه ما به اين امور بیتوجه و بیاهميت نباشيم.
@seyyedebrahim
🌹ماجرای جالب گفتوگوی شهید #محمدخانی با تکفیریها
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگم.
🌹عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
🌹گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
🌹گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
💗بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
کتاب «عمار حلب»، زندگینامهی
🌹 #شهید_محمدحسین_محمدخانی
❤
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
تمام خاطرات کودکی و نوجوانیام در محلهی باغستان کرج شکلگرفته بود. از تمام دلبستگیهایم؛ بهخصوص فرید، بسیج و آقا مرتضی مجبور شدم بگذرم. من همراه خانواده برای زندگی به خانهای در تهران، محدودهی خیابان منیریه نقلمکان کردیم.
محله و خانه جدید برای من خیلی جالب و جذاب نبود؛ البته کسی هم نظری از من نپرسید. شاید بعدها روی این حساب گذاشته شود که آدم ساکتی بودم؛ ولی خودم که از دل خودم خبر داشتم، تهران با همه بزرگیاش برای من آنقدر جذابیت نداشت که همهی روزم را پر کنم. برای همین از همهی فرصتهایم استفاده میکردم تا به کرج بروم و سری به فرید یا بچههای بسیج بزنم. برایم فرقی نمیکرد با ماشین یا موتور، برایم مهم بود که به کرج بروم. از وقتی برای زندگی به تهران آمده بودیم، فقط یکبار به مامان برای این جابجایی گله کرده بودم. از نگاه مادرم متوجه شدم که همراه بودنم، بیشتر از بهانهگیریهایم در دلش جا باز میکند.
تلخی این دور شدن با شیرینی رفتن به کربلا از دلم بیرون رفت. فقط لطف امام حسین(ع) بود که قسمت و روزی من شد و توانستم با پدرم به کربلا بروم. وقتی به بینالحرمین رسیدم، تمام روضههای عالم جلوی چشمم مجسم شد؛ از لحظهی رسیدن کاروان سیدالشهدا به این سرزمین، تا لحظه به اسارت رفتن خاندان آل الله. و از همهچیز سختتر برای من لحظهی وداع حضرت زینب(س) با امام حسین(ع) بود. روضه حضرت زینب(س) روح و جسمم را صیقل میداد؛ بااینکه خواهر نداشتم اما بیشتر به نگاه، حجاب و ارتباط با نامحرم حساس شدم. از سفر کربلا که برگشتم تمام تلاشم را کردم تا عطروطعم این زیارت را حفظ کنم.
با توجه به علایق شخصی برای ورود به عرصهی کارهای نظامی مصمم شدم، برای آزمون ورودی دانشکده افسری ثبتنام کردم. تنها بودنم بیشتر کمک کرد تا مطالعهی دقیقی روی درسهای مربوط به آزمون ورودی دانشکده داشته باشم.*
* این کتاب روایت زندگی و خاطرات شهید از زبان خود اوست.
بریدهای از کتاب «رفیق؛ مثل رسول»، خاطرات مدافع حرم، شهید «رسول خلیلی»(ص ۷۵ و ۷۶)
نویسنده: شهلا پناهی لادانی
انتشارات شهید کاظمی
@seyyedebrahim