eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
746 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
65 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.❤.. از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آن‌ها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آن‌ها باشم. آنهایی که با بودن‌شان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سؤال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم.❤✅
❤💟 - «پروانه در چراغانی» عنوان یک جلد کتاب مشتمل بر زندگینامه و روایتی از سرگذشت شهید حاج حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین(ع) اصفهان است که نویسنده آن مرجان فولادوند از سری کتاب‌های قصه فرماندهان، زندگی این شهید شجاع و والامقام را به رشته تحریر در می‌آورد💟❤
شهید خرازی (شهدایی ها).attheme
17.9K
کپی باذکر ۱۴ صلوات برای شادی روح شهید خرازی ازاد ساخت کانال شهدایی ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر صبح بردن نام حسین بن علی میچسبد: السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌴💎❄️💎🌴
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل چهاردهم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم به این نتیجه رسیدیم بر گردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم امن یجیب گرفته بود. نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم دیدم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند ما را که دیدند به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود با چهره ای خسته و خاک آلوده بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریبا با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند چند ماشین جلوی در پارک شده بود صمد اشاره کرد سوار شویم پرسیدم کجا؟! گفت:همدان کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند. گفتم:وسایلمان کمی صبر کن برویم لباس بچه ها را بیاورم. نشست پشت فرمان و گفت:اصلا وقت نداریم اوضاع اضطراریه زود باش باید شما را برسانم و برگردم. همان طور که سوار ماشین می شدم گفتم اقلا بگذار لباس های سمیه را بیاورم چادرم... معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: سوار شو گفتم اوضاع خطرناک است شاید دوباره پادگان بمباران شود. در ماشین را بستم وپرسیدم: چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا حالا کجا بودید؟!همان طور که تند تند دنده ها را عوض می کرد گاز داد و جلو رفت. گفت: اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیر و رو کنند به همین خاطر گردانم را از پادگان خارج کنم یکی یکی بچه ها را زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف خدا رو شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد هر سیصد نفرشان سالم اند اما گردان های دیگر شهید و زخمی شدند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم. شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو میرفتیم یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند شب کجا می خوابند؟ تو داشت رو به رو به جاده تاریک نگاه می کرد سرش را تکان داد و گفت: توی همان دره هستند جایشان که امن است اما خورد و خوراک ندارند باید تا صبح تحمل کنند. دلم برایشان سوخت گفتم: کاش تو بمانی. برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس شما را کی ببرد؟! گفتم:کسی از همکارهایت نیست؟!می شود با خانواده های دیگر برویم؟! توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود گفت: نمی شود نه ماشین ها کوچک اند جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند و گرنه من از خدایم است بمانم. چاره ای نیست باید خودم ببرمتان. بغض گلویم را گرفته بود گفتم: مجروح ها و شهدا چی؟! جوابی نداد. گفتم: کاش رانندگی بلد بودم. دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: به امید خدا می رویم ان شالله فردا صبح بر می گردم. چشم هایم در آن تاریکی دو دو می زد. یه لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟!چه کار می کند اصلا آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟!مجروحین، شهدا! فردای آن روز تا به همدان رسیدیم صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُم الجعَل صَباحَنا صباحَ المَقبولِین و لا تَجعَل صَباحَنا صَباحَ المَردودین السّلام علیک یا بَقیَّه اللّه فی ارضه @seyyedebrahim
صبحدم چون رخ نمودی شد نماز من قضا سجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون 💔💞