eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
774 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
3هزار ویدیو
66 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پنجم..( قسمت ۱)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 داشتم بال در می آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمدو چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سرپایم بند نبودم. پدرم را که دیدم ، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش،حتی گوش هایش را هم بوشیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیز لب می گفت: الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشگنم. خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببدسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم احساس دگیری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیش پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدرم و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: شیرین جان مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا. توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریز ریز قدم بر می داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود دور از چشم دیگران گریه می کردم. صمد چیزی نمی گفت مواظم بود توی چاله و چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردا آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: من می روم خانه شهلا تو شام درست کن. در این دو هفته همه کاری انجام داده بود به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود رفتم آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تند تند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. خواهر صمد، کبری ، به دادم رسید. خدا خدا می کردم برنج خوب از آب در بیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید کبری گفت: حالا وقتش است بیا برنج را برداریم. دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لا به لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفر نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودن و می خوردند و می گفتند : به به چقدر خوشمزه است. فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم می شنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف می کرد می گفت: نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت . دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر. اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ ...🌹🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پنجم..( قسمت ۲)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: قدم ! بدو ... بدو... حال مامان بد است. به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادر شوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: یک نفر را بفرستید پی قابله. یادم آمد سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهر شوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادر شوهرم وقت دردش کمتر می شد ، سفارش هایی می کرد مثلا لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهر شوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.بالاخره قابله آمد دلم نمی آمد مادر شوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم کمی بعد صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوازدی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادر شوهرم نشسته بودند از خوشحالی بلند شدند قابله بچه را توی پارچه سفیدپیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهر شوهرم گفت: قدم آب جوش، این لگن را پر کن. خواهر شوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: قدم بیا برادر شوهرت را ببین، خیلی ناز است. لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادر شوهرم هنوز از درد به خود می پییچد. زن ها بلند بلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: چه خبره؟! ساکت بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند. بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دو قلو هستند. دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بدوم گفت: بدو ... بدو ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری بر نمی آید. دویدم توی حیاط. پدر شوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد بریده بریده گفتم: بچه ها دو قلو هستند. یکی شان به دنیا نمی اید آن یکی آمد باید ببریمش شهر ماشین. ماشین خبر کنید. پدر شوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: یا امام حسین و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادر شوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او راگذاشتیم توی ماشین. مادر شوهرم از درد تقریبا از حال رفته بود. برادرم گفت: می بریمش رزن. عده ای از رزن ها هم با مادر شوهرم رفتند. من و ماندم و خواهر شوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: نه بغل تو باشد من آب قند درست می کنم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ ...🌹🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀
..😭 دائم زغم حسیــن درشــور و نواست آن یوسف زهراکه دلش غرق عزاست برمنتظــران بگو که خـواهد آمد آن منتقمی که در پی خون خداست 🌹🏴 ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 🆔@seyyedebrahim
در دلش حس کرد آشوب و غمی ناگاه را در دلِ گودال تا که دید عبدالله را نوجوانی که رسید و با شجاعت بی هراس شد سپر! آخر رقم زد لحظۂ دلخواه را پیکرش از ازدحام نیزه ها مجروح شد سمت او میدید خشم عده ای گمراه را ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ 🆔@seyyedebrahim
19.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلای معلی روز عزای تاریخی بنی اسد ورود بانوان عزادار به حرم مطهر امام حسین علیه السلام یک شنبه ۱۳ محرم ۱۴۴۳ برابر با ۳۱ مرداد ماه ۱۴۰۰. ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 🆔@seyyedebrahim
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌷 وصیت این بنده حقیر به همه برادران و خواهران این است که پشتیبان واقعی ولایت فقیه باشید تا از طوفان حوادث و فتنه‌های پیش ِرو در امان بمانید و وصایای امام راحل را فراموش نکنید که فرمود نگذارید این انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. شما را همانگونه که تمام انبیاء و اولیاء و امامان معصوم سفارش فرمودند بنده هم سفارش می‌کنم به نماز خصوصاً نماز اول وقت و بعد به احیای امر به معروف و نهی از منکر که موجب سلامت و رشد معنوی جامعه است و همه خواهران دینی خود را سفارش به رعایت حجاب و عفاف و حیاء می‌نمایم که اگر این امر در جامعه رعایت شود بسیاری از مشکلات معنوی جامعه حل خواهد شد و در اثر رعایت این امر الهی موجبات خوشنودی و رضای امام زمان (عج) فراهم و موجبات خشم شیاطین فراهم می‌شود و نتیجه آن رحمت و برکات الهی بر جامعه اسلامی خواهد بود. 🌷شهید ابراهیم خلیلی🌷 هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 🆔@seyyedebrahim
۸ شهریور سالروز شهادت دو یار صدیق حضرت امام(ره) خدمتگزاران واقعی به مردم، دشمنان سرسخت استکبار شهیدان و گرامیباد هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ 🆔@seyyedebrahim
*🏴 سالروز شهادت یادگار کربلا، حضرت امام زین العابدین سلام الله علیه تسلیت باد 🏴 ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ 🆔@seyyedebrahim
🌷🕊 پیکر او ابتدا در نزدیکی حرم امامزاده‌ای در روستای به خاک سپرده شد. اما به موجب وصیت خود رئیس‌علی، پس از انتقال پیکر او را در جوار حرم علی بن ابی‌طالب در وادی‌السلام دفن کردند🌷🕊 رهبر انقلاب در بخشی ازبیانات خود در دیدار اهالی بخش دلوار فرمودند: «رییسعلی دلواری قهرمان مبارزه با استعمار انگلیس است و ملت ایران همانند شهید رییسعلی دلواری که در مقابل انگلیس ایستادگی کرد، امروز در برابر قدرت های متجاوز به سرکردگی آمریکا ایستاده است و از دشمنان خود هیچ واهمه‌ای در دل ندارد. بدون تردید با تفضل خداوند بر ملت های مسلمان، اسلام کاخ‌های جاهلیت را در تمام دنیا ویران خواهد کرد و مظلومان را نجات خواهد داد. سالگرد شهادت...🌷🕊 روحش شاد و یادش گرامی..💐 ...🌹🏴 ..🇮🇷 🆔@seyyedebrahim
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنبه های اُم البنینی کربلاالمقدسه بیست و ششم محرم ۱۴۰۰ کربلای معلی باب قبله ی حرم حضرت اباالفضل علیه السلام 👈سفره بابرکت حضرت ام البنین(سلام الله علیها) به نیابت از امام سجاد علیه السلام برات مشرف شدن به کربلا در ۱۴۰۰ از حضرت اُم البنین بگیریم.. ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 🆔@seyyedebrahim
در کنار پنجره فولاد هرکس میرسد کربلا را در خیال خود تجسم میکند کربلایی هر که شد از باب شکر لطف تو کربلا هم یاد تو ای ماه هشتم میکند السلام_علیک_یاامام_رئوف_یاامام_رضاجانم دلتون امام رضایی ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ 🆔@seyyedebrahim