#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده ❣🌻
#خاطرات_دوستان_شهید
✅ مصطفی توی سال 85 توی ستاد امر به معروف بود، کاری کرد که یک شبکه ماهواره ای رو توی شهریار گرفتن.
🔷خاطره ای از امر به معروفش رو برام نقل کرده که براتون میگم
🔹شهریار اون زمان یه لاتی داشت به نام محمودخالکوب، که نیروانسانی با تیر زد تو پاش.
این آدم سه برابر مصطفی بود، مصظفی میگفت یه بار من دم ایستگاه دیدمش بهش گفتم بیا بریم ببینم...
میگفت منو پرت کرد، جوری که افتادم.
✅ میخوام بگم مصطفی انقدر جرات داشت.
🔹یه لاتی هم بود که گرفته بودنش، مصطفی گفته بود دستش رو دستبند بزنید به دست من.
که انقدر دستش رو کشیده بود که مچ مصطفی داغون شده بود، ولی یک بار ندیدم که ناله کنه...
✳️ دورانی که مجروح بود هم هیچ وقت ناله نمیکرد.
🔷 یادمه روزای آخر با مصطفی رفتیم برای خرید دستگاه میوه خشک ، وقتی داشتیم با مردی که اونجا بود صحبت میکردیم، مصطفی خیلی پاهاش رو میخاروند.
بهش گفتم مصطفی تو آبرو وحیثیت مارو داری میبری، هرجا میریم خودتو میخارونی .
گفت به خدا قسم پاهام پر از ترکشه، اگه نخارونم نمیتونم آروم بگیرم.
که اونجا من واقعا بغض کردم.😔
🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟
✅ کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده ❣🦋
#خاطرات_دوستان_شهید
✳️ مصطفی میگفت حوزه مثل اعتکافه، من نماز خوندنا و شوخی کردنای مصطفی رو توی اعتکاف دیدم.
🔷 خیلی مراقب مردم بود، کسی اذیت میکرد، میگفت اذیت نکنید...سلب توفیق میشید.
🔹یادم میاد یه بنده خدایی توی پایگاه کار میکرد، اذیت میکرد.
گفتم مصطفی چرا به این چیزی نمیگی؟ گفت اگه لیاقت نداشته باشه خدا میذارتش کنار. و همینم شد....
✅ مصطفی یه خاصیتی که داشت خیلی خوب میتونست به مردم روحیه بده، بمب روحیه بود.
ازش پرسیدم مصطفی تو توی سوریه چیکار میکنی؟
گفت همین کارایی که توی پایگاه نوجوان ها انجام میدم، مثلا بشین پاشو میدم و همین کارا رو انجام میدم. اگه فکر میکنی یکم عوض شده باشم، نشدم.....
🌹🌹🌹🌹
✅ کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده ❣📝
#خاطرات_دوستان_شهید
🔷 وقتی مسجدامیرالمومنین داشت ساخته میشد، اون موقعی که مسجد فقط چندتا ستون داشت و خیلی هم سرد بود، شبایی که کسی نگهبان نبود، ما با مصطفی توی مسجد می خوابیدیم و نگهبانی میدادیم.
🔹توی اون شب ها خیلی هامون پیش مصطفی تو مسجد خوابیدیم. من توی اون شبا و توی اعتکاف نماز شب خوندن های مصطفی رو دیدم.
🔶 توی گعده هایی که توی مسجد داشتیم درباره ی همه چیز صحبت میشد.
✅ مصطفی روی یک چیز خیلی حساس بود، اون هم غیبت کردن. هرکسی غیبت میکرد سریع میگفت غیبت نکن.
🔸یک خصوصیتی که داشت این بود که زبان شیرینی داشت، آدم از صحبت هاش خسته نمیشد.
صحبت های زیادی میشد ولی واقعا نمیشد که ما پیش مصطفی پشت کسی حرف بزنیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@seyyedebrahim
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
✅ یادمه قبل از رفتن به سوریه، مصطفی به من گفت جنگ اصلی توی فضای مجازیه...
مصطفی به اسم یک زن که پدر و مادرش مسیحی بودن و خودش هم مسیحی بود و میخواست مسلمان بشه توی فیسبوک بود.
اونجا چند باری با هم بحث کردیم.
هدفش کار فرهنگی بود
✅مصطفی از حاج قاسم برام تعریف میکرد. میگفت حاجی یکی بود مثل بقیه آدما.
🔹 شاید اون چیزایی که مصطفی از حاج قاسم تعریف می کرد رو من تو خود مصطفی دیده بودم.
🔹سادگی ای که می گفت، یا مثلا می گفت یک بار یک نفر اومد به حاجی گفت حاج آقا بهم کمک می کنی؟ حاجی هم درآورد از جیبش ده تومن بهش داد
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
✅ کانال
#_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
✳️ مصطفی خیلی شجاع بود....
توی 17،18 سالگی یک گروهی درست کرد به نام گردان کمیل.
گشت که میرفت تنها کسی بود که یک اسلحه و 30 تا تیر همیشه دستش بود.
من خودم توی اون گردان بودم و هیچ وقت توی گشت ها ندیدم مصطفی از چیزی بترسه.
✅ مصطفی خیلی منظم بود
مثلا گرد کردن و این چیزا رو خیلی حساس بود، هرکسی میومد باید لباس نظامی تن میکرد. من زیباترین و منظم ترین گشت هایی که دیدم گشت هایی بود که مصطفی میذاشت.
🔷 توی گشت ها موردهای زیادی رو میگرفتیم.
یادم میاد سه راه اسد آباد جلوی یک ماشین پیکانی رو گرفتیم، یه آقایی اومد پایین دوبرابر مصطفی بود. ما کوچیک بودیم، شاید اون خیلی هم بزرگ نبود.
مصطفی رفت باهاش صحبت کرد که آقا شما اینجا چیکار میکنید و این ها... اون فرد تعجب کرده بود. جالب بود که با این که ما از اون کوچیک تر بودیم ولی از هیبت مصطفی ترسید.
🔹یادمه یه بار مصطفی دعوا کرد، پیرهن یکی از اراذل پاره شد. مصطفی فرداش رفت یه پیرهن خرید براش برد دم در خونشون. اگر درگیر هم میشد و پیرهن کسی پاره میشد، مصطفی میرفت براش پیرهن نو میخرید
🔸مصطفی توی سال های ۸۲،۸۳ چهارده روز عید رو که همه استراحت میکردن میرفت گشت
🌷🍃🌷🌷🍃شهید مصطفی صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
❤️ یکی از خاطرات جالب مصطفی زلزله ی بم بود که یکی از جاهای ناشناخته ی مصطفاست.
مصطفی سه روز زمان زلزله ی بم، رفت بم.
از اونجا که اومد توی 12متری کهنز واسه بمی ها پول جمع کرد.
✅ یک بار بهم گفت جشن عاطفه هاست، بیا بریم پول جمع کنیم. من گفتم مصطفی ولش کن ولی گفت بیا بریم.
ماه رمضان بود، رفتیم وسط 12 متری یه بوق گذاشتیم ، با زبون روزه کلی داد و فریاد کردیم. کلی هم پول جمع شد.
دیگه اون شد برامون عرف،
هر 6 ماه یک بار این کار رو انجام میدادیم برای فقیرا.
جشن عاطفه های ما با کل ایران فرق میکرد.☺️
✅ مصطفی اصلا خجالت نمی کسید.
اون حدیثی که میگن آدم نباید یه جاهایی حیا کنه رو واقعا داشت.
با هم میرفتیم نماز جمعه.
یه بار داشتیم برای نماز جمعه پول جمع میکردیم، ما چون واسه مسجد خودمون پول جمع میکردیم بلد بودیم، اما یکی دوتا از بچه ها بلد نبودن. مصطفی رفت بهشون گفت اینجوری داد نمیزنن، اینجوری داد میزنن ...
و شروع کرد چند دقیقه ای داد و فریاد کردن و برای نماز جمعه پول جمع کرد.
این که مصطفی جرات داشت این کار رو بکنه خیلی مهمه. شاید من اگر بودم این کار رو نمیکردم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ کانال
#سردار_شهید_مصطفی_صدرزاده
@seyyedebrahim
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
مصطفی آدم خاصی بود و روی بچه ها کار میکرد.
✅ دو تا ویژگی خاص داشت:
یکی این که مال دنیا براش مهم نبود،
اون زمان که کسی ضبط صوت و موبایل نداشت مصطفی داشت و همیشه گوشی و ضبطش دست همه بود به جز خودش.😊
دوم این که مصطفی آدم فرهنگی ای بود.
یادمه اون زمان که کسی کلاس نمیذاشت،ما به عنوان کار فرهنگی کلاس های تابستانه ی طرح میثاق را گذاشتیم.
البته اون کلاس ها بیشتر برای من و مصطفی برکت داشت تا بچه ها.
آقا مصطفی خودش هم کلاس داشت و با بچه ها بود، ولی چون مسئول کار بود، قائدتا بیشتر، کارهای حاشیه ای و اردو ها رو انجام میداد.
از امشب باخاطرات دوستان شهید همراه ما باشید🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✅ کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#کلام_یار
✅ توی سال 88 مصطفی یکی از دلیرهای تهران بود.
✨ مصطفی اون زمان یک ترم دانشگاهش رو رها کرد.
💠 دو روز بعد از انتخابات مصطفی با موتور با یکی میره، گیر میوفتن.
🔹مصطفی برام تعریف کرد که توی درگیری یهو دیده یکی از بچه ها نیست شده.
🔺 بعد زمانی که مصطفی زخمی افتاده بوده اومده و بهش گفته خوب کتک خوردیا....
🔸 مصطفی میگفت: "بهش گفتم تو چیکار کردی؟"
🔹 گفت: "من یه پرچم سبز گرفتم و بین اونا رفتم..."
✨ مصطفی خیلی ناراحت شده بود.
🔹 میگفت: "خب این که ترسیده و فرار کرده یه چیز طبیعیه، اما این که میاد به من اینجوری میگه خیلیه..."
🔹 اونجا من از مظلومیت مصطفی یکه خوردم...😔
✨ روز 16 آذر هم مصطفی کارش به بیمارستان کشید.
#نهم_دی
@seyyedebrahim
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
✅ یادمه همسایه شون میخواست اسباب کشی کنه، مصطفی بهش گفت ما میخوایم فرش هاتون رو بشوریم.
یک بچه ی سوم دبیرستانی سه تا فرش دست بافت رو کول کرده بود و آورده بود توی حیاط خونه شون و شست.
منم رفتم کمکش و کلی با همدیگه آب بازی کردیم .
✅ هرجا می دید کسی کمک لازم داره، می رفت برای کمک.
✅ روی بچه بسیجی ها خیلی حساس بود. هرجا می دید یه بچه بسیجی مظلوم واقع شده می رفت کمکش.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#بسیجی_شهید_مصطفی_صدرزاده
(با نام جهادی #سید_ابراهیم)
@seyyedebrahim
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_پنجم
🔷 وقتی مسجدامیرالمومنین داشت ساخته میشد، اون موقعی که مسجد فقط چندتا ستون داشت و خیلی هم سرد بود، شبایی که کسی نگهبان نبود، ما با مصطفی توی مسجد می خوابیدیم و نگهبانی میدادیم.
🔹توی اون شب ها خیلی هامون پیش مصطفی تو مسجد خوابیدیم. من توی اون شبا و توی اعتکاف نماز شب خوندن های مصطفی رو دیدم.
🔶 توی گعده هایی که توی مسجد داشتیم درباره ی همه چیز صحبت میشد.
✅ مصطفی روی یک چیز خیلی حساس بود، اون هم غیبت کردن. هرکسی غیبت میکرد سریع میگفت غیبت نکن.
🔸یک خصوصیتی که داشت این بود که زبان شیرینی داشت، آدم از صحبت هاش خسته نمیشد.
صحبت های زیادی میشد ولی واقعا نمیشد که ما پیش مصطفی پشت کسی حرف بزنیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
(با نام جهادی سید ابراهیم
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#دلتنگے_شهدایے 🍃📸 و سلاماً علی قلبی حِینَ اَری عَینیک✨ سلام بر قلبم! آن هنگام که چشمان تورا دید!🖐🏻♥
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
🌻 آشنایی من و مصطفی در سال 1382 هنگامی که وارد شهرک سپاه شدیم، از کانتینر جلوی مسجد شروع شد.
🌟مصطفی بچه ی بامحبتی بود و زبان شیرینی داشت، جوری که وقتی با کسی آشنا میشد ناخودآگاه مهرش می افتاد توی دل طرف.
✨من وقتی وارد کانتینر شدم، قبلش توی مسجد کهنز بودم. باوجود این که سیزده سالم بود، کارکرده بودم.
مصطفی دوست داشت من کمکش کنم.
اون موقع کار فرهنگی میکردیم.
آقا مصطفی جذب نوجوان ها رو داشت، من هم توی کانتینر بودم.
🌸سال1385 رفتیم اردوی راهیان نور،
موقع برگشت آقا مصطفی اهواز پیاده شد و کانتینر را سپرد به من.
ما هم از فرصت استفاده کرده با بچه ها میرفتیم توی کانتینر و پلی استیشن بازی میکردیم.
⚡️یه شب ساعت 11 رفتیم برای بازی کردن.
سرد بود ، بخاری برقی ای که زیر پنجره و کنار چوب لباسی بود را روشن کردیم.
نصف شب بازیمون تمام شد و رفتیم، من فراموش کردم بخاری را خاموش کنم.
مصطفی قرار بود صبح فرداش برسه تهران.
ساعت 10 صبح به من زنگ زد و گفت بلند شو بیا ببینم چیکار کردی.
💥حالت عصبانیت داشت، ولی داد نزد. هیچ وقت سر بچه هاش داد نمیزد.
🌸من رفتم سمت مسجد و دیدم پایگاه آتیش گرفته.
براش توضیح دادم چی شده.
بنده ی خدا دیگه چیزی نگفت.