eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
769 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
66 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
بسم رب الشهدا🌹 #رزق_ماه_رجب #‌عملیات_بصرالحریر #قسمت_دوم به قلم #شهید_مرتضی_عطایی حدود نیمی از مس
بسم رب الشهدا به قلم صدای سیدابراهیم هم که مدام تو بیسیم پیجم میکرد و میگفت فلانی،چرا به کارت سرعت نمیدی و اگه به روشنی هوا برخورد کنیم و دیر برسیم پای کار،اینجا کربلا میشه، از یکطرف و عقب موندن تعدادی از بچه ها هم که طاقتشون سر اومده بود از طرف دیگه، حسابی کلافم کرده بود و با حرفهای حاج حسین که میگفت توکلمون به خدا، خودمو آروم میکردم... چون یه عده از بچه ها عقب مونده بودن و دستور اکید سید ابراهیم هم این بود که حتی یکنفر از بچه ها نباید از تو عقب بیافتن و تو باید آخرین نفر باشی، هرچه التماس میکردم که بجنبین و سریع باشین، افاقه نکرد... خلاصه اونجا سید،پشت بیسیم خطاب بهم چندتا لفظ سنگین بکار برد، منم که چاره ای نداشتم و تا بحال اونجور عصبانی ندیده بودمش، اخمام رفت تو هم که چرا سید خودش رفت جلو و منو با این شل و ولها اینجوری گذاشت... خلاصه اون کاری که نباید میشد، شد... عقب موندیم و راه رو گم کردیم... نقشه رو باز کردم و چون GPS دست سید بود،نتونستم مسیر رو پیدا کنم و حدود یک کیلومتر راه رو اشتباه رفتیم... بعد حدود 20 دقیقه سید مشتبیسیم نهیب زد که کجاااالایی پس چرا نمیایی... گفتم سید جان ما باید تا الان به شما میرسیدیم ولی فکر کنم موردمون تو زرد از کار دراومد و به جاده خاکی زدیم... سید گفت یا فاطمه ی زهراااااا (تیکه کلامش بود...وقتی خیلی هول میکرد) فشنگ رسام همراهمون بود ولی تو اون شرایط امکان استفاده و علامت دادن رو نداشتیم...لذا سید گفت از جاتون تکون نخورید که ممکنه بدتر بشه و برید تو دل دشمن... دونفر ناوبرمون رو فرستاد تا ما رو پیدا کنن... بعد حدود نیم ساعت همدیگه رو پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم... حدودا نیم ساعت به اذان صبح داشتیم... رسیدیم به یه جاده و صدای چندتا ماشین و موتور میومد...یه عده از بچه ها رو مامور کردیم روی جاده کمین بزنن و ماهم همراه حاج حسین و سید ابراهیم و بقیه رسیدیم به یه خونه که صدای تیراندازی اومد...ماهم به سمت آتش دهنه ی سلاحها شلیک کردیم... دوتا از بچه هامون مجروح شدن و یه موتور و یه ماشین از اونا رو به گلوله بستیم ... خلاصه اون خونه ای که قرار شد محل استقرار و فرمانرهی بشه رو پاکسازی کردیم... 4 نفر مرد مسلح و یک زن و چند بچه تو خونه بودن... به فرموده ی حاج حسین اسرا رو تو یک اتاق قرار دادیم که چند نفر گفتن نه باید زنها رو از مردها جدا کنیم که حاجی مخالفت کرد و گفت با اسرا همون برخوردی رو بکنید که دوست دارید با شما بکنن ...استدلالشم منطقی بود، میگفت اگه جداشون کنید، هزارتا فکر میکنن و ممکنه برامون مشکل درست کنند، ولی وقتی باهم باشن کاری انجام نمیدن... سریع تو خونه جلسه تشکیل شد و سید ابراهیم گفت فلانی بسم الله، یه گروهان بردار و برو نقطه اصلی و سراهی امداد رو مسدود کن و کمین بزن... چون احتمال وجود مسلحین و کمین اونها متصور بود، لذا اول یه تیم 4 نفره جلو گروهان با فاصله ی امن حدود 50 متری راه انداختم که متشکل از خودم و یه تک تیرانداز با دوربین حرارتی ترمال و کمکش و یه نیروی پیاده.... همینطور که به جلو حرکت میکردیم و تا سراهی حدود 250 متر فاصله داشتیم،تک تیرانداز همینطور که دوربین سلاحش جلو چشمش بود و به چپ و راست نگاه میکرد و حرکات هر جنبنده ای رو رصد میکرد، گفت یه موتوری مسلح داره به سمت ما میاد، کفتم معطلش نکن و بزن تا به اجداد نحسش بپیونده.... اونم چنان زد که هر دوشون با موتور رفتن تو دیوار خونه... با استرس و هیجان وصف ناپذیری به جلو میرفتیم که یهو تک تیرانداز ایستاد و گفت یه جمعیت زیاد رو در فاصله ی حدود 300 متری میبینم...گفتم چند نفر؟ گفت حدود 50 تا 60 نفر... حسابی شکه شدیم... بعد یکم دقت کفت:نه نه صبر کنین تو دوربین اینا شبیه آدم معلوم میشد ولی آدم نیستن... گفتم کشتی ما رو، جون بکن بگو ببینم چیه؟ با خنده گفت:گله ی گوسفنده😅 "منبع دم عشق،دمشق" ... 🌹🌹🍃🕊🍃🌹🌹 ✅کانال
📚 3⃣ |شما که ایرانی هستی.| |خود گفته های| 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 این پس فردا شد چهار روز بعد😑. طی این چند روز با دوستان دیگر صدرزاده صحبت کردم.🙋‍♂ ۱۵ خرداد ۱۳۹۵ مصاحبه دوم انجام شد. این بار دو ساعت و ۲۴ دقیقه. طی این دو نوبت مصاحبه ، شیفتگی او به سید ابراهیم ♥️ از سر و رویش می بارید، یک سید ابراهیم 😢 می گفت ، ده تا سید ابراهیم از بغلش 💔 در می‌آمد . خیلی از ابوعلی خوشم آمد😌؛ او هم شاید . چرا که هم در زمان مصاحبه، هم خارج از آن، بگو مگوهای😊 زیادی برایم گفت. درد دل‌های زیادی داشت😢💔، خیلی گریه😭 می کرد. می گفت: نمی گذارند بروم. من با تعجب گفتم: آخه یعنی چی؟ با این همه مسئولیت؟ مگه میشه؟ گفت: حالا که شده.🤷‍♂ از اتفاقات ناگوار و بعضی افراد در لشکر فاطمیون حسابی گله مند بود😖. آن روز خداحافظی و روبوسی کردیم؛ او را به خیر و ما را هم به سلامت. برگشتم تهران و مشغول کارهای روزمره شدم😎. یک شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ طبق روال هر ساله روز عرفه راهی صنف لباس 👕فروشی ها شدم. با نوای گرم🎤 حاج آقا منصور ارضی که خداوند بر تاییدات و طول عمر ایشان بیفزاید، از روضه حضرت آقا سید الشهدا {صلوات الله علیهم} مستفیض گردیدم. ساعت پنج ، پنج و نیم جلسه تمام شد. همراه با خیل جمعیت به طرف میدان توپخانه می‌رفتم. طی مسیر، گوشی همراهم 📱 را روشن کردم پیام ها پشت سر هم آمد. شروع کردم به چک کردن. به یکی از آنها که رسیدم، درجا میخکوب شدم:😓 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 🔴 ادامہ دارد ... 🔺منبع: کتاب 🔺انتشارات: یا زهرا 🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی