#کتاب 📚
#قسمت_هفتادم 0⃣7⃣
#فصل_هشتم |عملیات تدمر|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
بعد از تار و مار کردن شان، وقتی رسیدیم بالای سر جنازه ها، صحنه ی جالبی دیدیم. یکی از آنها برای این که یک وقت بر اثر شدّت آتش شل نشود، و بخواهد عقبنشینی کند، پای خود را با کمربند بسته بود به سه پایه ی دوشکا. می خواست تا آخرین لحظه و تا آخرین گلوله بجنگد و کشته شود. آش و لاش شده بود، اما عقبنشینی نکرده بود.
بعد از گرفتن تلّ ۶، دشمن یک عقبنشینی کلی کرد و رفت توی تدمر. ما رسیدیم به سه راهی تدمر. عملیات موفقیتآمیز بود. بچهها همه خوشحال بودند.
ماشین صوت که شب دوم تیر خورد، درست شده بود. شیشهها را انداخته و لاستیکها را عوض کرده بودند. دنبال سیدابراهیم می گشتم که دیدم با ماشین صوت آمد. دستش را از روی بوق بر نمی داشت. سرش را از پنجره بیرون کرده و فریاد می زد: «پیروزی مبارک باشه.» سید حسن هم همراهش بود.
عقب ماشین پر از یخ و دبه های شربت بود. این شربت ها را با سیدابراهیم توی مسجد درست کرده بودیم. چون شکر توی مسجد زیاد داشتیم، زمانی که توی خط نبودیم، یک قابلامه بزرگ برداشتیم و با این شکرها شیره درست کردیم. بعد آنها را ریختیم داخل دو تا دبه. آبلیمو هم از شهر گرفته بودیم تا برای هم چین مواقعی به بچهها شربت بدهیم.
سریع دست به کار شدیم و شربت درست کردیم. بعد هم داد زدیم: «شربت پیروزی! شربت پیروزی!» خوردن شربت خنک، بعد از پیروزی و در آن گرما خیلی می چسبید. بچهها می خوردند و کیف می کردند.
در همین حال و هوا، یک دفعه صدای سوت خمپاره آمد. همه دراز کشیدیم. من ۵۰ متری با ماشین فاصله داشتم. آنها ماشین صوت را دیده بودند. چون آن مناطق دست دشمن بود، نقطه ثبتی آنجا را هم داشتند. اولین خمپاره خورد ۲۰ متری ماشین، دومی آمد خورد کنار ماشین؛ یا ابوالفضل! خیلی وحشتناک بود. آتش بازی دشمن شروع شد. دو تا از بچهها در دم شهید شدند. یکی از بچهها، به قول سیدابراهیم، ترکش ساتوری خورد و دستش از کتف کنده شد. خون از شانه اش فواره می زد و می پاشید روی ماشین. همه چیز درهم و برهم شد. منطقه را گرد و خاک گرفته بود. از همه بیشتر نگران سید حسن بودم. اگر شهید می شد، جواب پدرش را چه می دادیم.
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی