#کتاب 📚
#قسمت_هفتاد_و_پنج 5️⃣7️⃣
#فصل_هشتم |عملیات تدمر|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
فکر جدایی از سیدابراهیم عذابم می داد. اصلاً دوست نداشتم دوباره بین من و او فاصله بیفتد. رفتم به او گفتم: «سید! می دونی که من تنهات نمیذارم، هر جا بری دنبالت میام. یه کاری کن منم باهاتون بیام.» از وضعیت بیمارستان و این که هنوز بهبود پیدا نکردم، برایم گفت. گفتم: «سید جون! من رو هم با خودتون ببرین دمشق. من اینجا توی حُمص غریبم؛ نه دوستی، نه آشنایی، همه عرب ان. اینجا دق می کنم.» گفت: «خب، تو مرخص نیستی!» گفتم: «جان سید! من رو هم با خودتون ببرید.» وقتی پافشاری ام را دید، گفت: «می خوای بیای؟» گفتم: «ها!» گفت: «پس هر چی می گم، باید بگی چشم.» گفتم: «نوکرتم.»
از حُمص تا دمشق حدود ۲۰۰ کیلومتر راه است. سیدابراهیم گفت: «قراره آمبولانس بیاد که ما رو ببره دمشق. هر جا ما رفتیم، تو هم با ما بیا. پاتو بکن تو یه کفش، مثل همون قضیه که گفتی افغانی ام، اینجا هم بگو آقا منم باید برم. ما هم میگیم آقا، ابوعلی باید با ما بیاد. اگه نیاد، ما هم مرخص نمیشیم. وایمیسیم تو بیمارستان با هم مرخص بشیم.» گفتم: «باشه.»
آمدند سید و چند نفر دیگر را با آمبولانس ببرند. سید دست من را گرفت و گفت: «بیا بریم.» جلوی در بیمارستان، نگهبانی گیر داد و گفت: «این آقا مرخص نیست. باید برگرده.» سید به زور من را سوار آمبولانس کرد، خودش هم نشست. مسئول ترخیص بیمارستان آمد گفت: «این آقا مرخص نیست. باید پیاده شه.» بعد هم دست من را گرفت برد داخل بیمارستان. به سیدابراهیم گفتم: «سید! ولش کن، پیله نکن. نمیشه دیگه.» با چانه ای آویزان آمدم توی اتاق.
داخل اتاق بودم که سید وارد شد. قاچاقی آمده بود دنبالم. گفت: «بدو بیا، مأموره رفت. بیا برو سوار ماشین شو.» خیلی خوشحال شدم. با این حال گفتم: «سید! دوباره الان نمی ذارن بیام.» گفت: «بیا یواش می ریم، متوجه نمیشه.» همه لباس بیمارستان داشتیم؛ پیراهن و شلوار یک دست آبی. خودمان را رساندیم به آمبولانس. البته این به ظاهر آمبولانس بود. یک ماشین هایس بود که نه برانکاردی داشت و نه وسیله امدادی. همه چیز را جمع کرده و ۷، ۸، ۱۰ نفر را چپانده بودند عقب ماشین. رفتم قاطی آنها نشستم. هم چین که راننده خواست حرکت کند، در ماشین باز شد و دوباره من را آوردند پایین. سیدابراهیم گفت: «ابوعلی! من نذر کردم تو رو از اینجا ببرم. نمی ذارن تنها اینجا باشی. هر جور شده می برمت.» رو کرد به بچهها و گفت: «آقا! ما یا از اینجا با ابوعلی می ریم یا اصلا هیچ کدوم مون نمی ریم.» او فرمانده گردان بود. بچهها خیلی دوستش داشتند. حرفش خریدار داشت. همه از ماشین پیاده شدند، آمدند توی بیمارستان. شلوغ پلوغ شد. مأمورها آمدند.
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی