#داستان
گویند شیخی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو، یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
🖇 #داستان🌿
میگفت :
تو هیئت بودیم ...
همه گریه ؛گریه ؛
اما دو نفر هی میومدن گریه نمیکردن هیچ..
به مجلس عزای حسین میخندیدن:)💔
مجلس تموم شد.
اینا رفتن، فردا دوباره اومدن؛
اما نه باخنده ....
با اشک های ک نفسشون رو بریده بود😭
میگفت رفتم علتشو جویا شدم میگفتن این دوتا میگن:
شب ک خوابیدیم ؛
آقا سیدالشهدا و آقا عباس و دیدیم
سیدالشهدا میگفت و عباس مینوشت ...
آقا میگفت مثلا فلانی گریه کرد؛
فلانی روضه خونده ؛
یهو آقا چشمش بهم افتاد 💔
امام حسین گفت اینم بنویس ..
حضرت عباس این که خندید ؟
آقا گفت:
این دوتا وقتی داشتن بیرون میومدن
یکم قند رو زمین ریخته بود ...
اون قند ها رو جمع کردن :)...❤️🩹
پ.ن:آقا هر کاری ک ما میکنیم رو میبینه ؛✨
نگران نباش؛ عباس همه رو مینویسه💔