راه بنـدگی🇵🇸
#Part_6 "راهی خراسان" فاطمه: زهرا بازار اینجا چقدر قشنگه. زهرا: آره خیلی. میگم بیا اول بریم یه رس
#Part_7
#راهی_خراسان
#رمان
فاطمه: هاممممم،صبح شده؟
بلندشدمو اطرافم رو نگاه کردم اما زهرا نبود فقط یه پشه توی هوا بود نه اینکه زهرا نیست!
زهرا زهراکجایی؟
حتما رفته نمازبخونه.
زهرااااا....
(اززبان زهرا)
سلام نمازرو که دادم، فکرکردم برم به فاطمه یه سری بزنم.
رفتم توی پذیرایی دیدم نیست؟
همه ی اتاقارو گشتم اما نبود؟
فاطمههههههفاطمهههه کجایی؟؟؟
فاطمه: اینجام اینجام کاری داشتی؟ داشتم تختمو مرتب میکردم...
زهرا: میای بریم حرم؟
فاطمه: حرم؟ چرا؟
زهرا: آره دیگه،بریم زیارت.
فاطمه: باشه، بعدش بریم خرید؟
زهرا: باشه برو آماده شو
(اززبان فاطمه)
رفتیم آماده شدیم، اسنپ گرفتیمو حرکت کردیم سمت حرم.
بعداز حدود 30دقیقه رسیدیم.
اونجا خیلی قشنگ بود، اصلا قابل وصف نیست، دور حرم یه بازارچه ی خیلی زیبا بود که من رو مجذوب خودش کرد.
چیزای زیادی از زهراراجب حرم امام رضا شنیده بودم؛ اما چیزی که دارم میبینم خیلی فرا تر از چیزای قشنگیه که زهرا به من گفته بود.
ادامه دارد..
راه بنـدگی🇵🇸
#Part_7 #راهی_خراسان #رمان فاطمه: هاممممم،صبح شده؟ بلندشدمو اطرافم رو نگاه کردم اما زهرا نبود فقط ی
#Part_8
#راهی_خراسان
#رمان
وقتی مارفتیم توی حرم داشتن پرچم روی گنبد رو عوض میکردن.
اماچرا پرچم مشکی؟
فاطمه: زهرا؟زهرا؟چرا اون پرچم رو عوض میکنن و بجاش یه پرچم مشکی میذارن؟
زهرا: مگه نمیدونی؟ الان ماه محرمه
فاطمه:آهاشهادت امام رضا؟
زهرا نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کرد و گفت:عزیزم شهادت امام حسین نه امام رضا😑
فاطمه: اها خب نمیدونستم عه!
زهرا: هعیییی:/
وقتی رفتیم داخل زهرا دستشو گذاشت روی سینش وزیرلب چیزی گفت و خم شد که من نفهمیدم.
پس تصمیم گرفتم فقط بگم سلام امام رضاوخم شم.
رفتیم داخل حرم وهمون لحظه ی اول عطرحرم من رو محو خودش کرد،خیلی بوی خوبی داشت؛
من تاحالا هزار نوع عطر و ادکلن استفاده کردم اما بوی این از همه ی اون ها بهتره.
توی همون حال و هوابودم که
زهرا گفت: فاطمه چادرت داره میفته.
فاطمه: اما من که چادر نداشتم؟
زهرا: کجایی تودختر؟ خودم گذاشتم روسرت.
فاطمه: آها، ببخشید حواسم نبود.
زهرا: عجـــب!
وبازرفتم توی همون حال و هوا..
ادامه دارد..
راه بنـدگی🇵🇸
#Part_8 #راهی_خراسان #رمان وقتی مارفتیم توی حرم داشتن پرچم روی گنبد رو عوض میکردن. اماچرا پرچم مش
#Part_9
#راهی_خراسان
#رمان
زهرا:فاطمه،فاطمه جان،فاطمه باتوامممم.
فاطمه:بله،بله،بگو؟
زهرا: بریم؟ چون میخوای بری بازار دیرمیشه خطرناکه تانصف شب که نمیتونم بیرون بمونیم...
فاطمه: ولی...
باشه باشه بریم.
رفتیم بازار..
تاحالا همچنین بازار خوشگلی ندیده بودم وای خدا🥺
کلی خرید کردیم همین که خواستیم برگردیم صدای اذان بلند شد.
زهرا:من میرم وضو بگیرم،بعدشم میرم نمازبخونم، توهم میای؟
فاطمه: باشه منم میام،میخوام نماز بخونم.
زهرا: واقعااااا؟ خیلی خوشحالم که میخوای نماز بخونی.
فاطمه: هههه؛
یه چیزایی از نمازی که توی جشن تکلیف خوندیم یادم مونده.
رفتیم وضوگرفتیم و نمازخوندیم زهرا که همیشه نماز میخوند.
ولی من بعداز9سال دارم نماز میخونم؛ وچقدرم این نماز خوندن بهم حس خوبی میداد...
ادامه دارد...
راه بنـدگی🇵🇸
#Part_9 #راهی_خراسان #رمان زهرا:فاطمه،فاطمه جان،فاطمه باتوامممم. فاطمه:بله،بله،بگو؟ زهرا: بریم؟
#Part_10
#راهی_خراسان
#رمان
نمازمون تموم شد.
همین که خواستیم از مسجد بریم بیرون؛
زهرا دوست قدیمیش رو توی مسجد دید و رفت پیشش.
منم باخودم گفتم برم توی بازار یه چرخی بزنم
اما تا به خودم اومدم دیدم گم شدم...
وای خدا حالا چیکارکنم؟!
خیلی گیج بودم نمیدونستم چیکار کنم؟
خیلی ترسیده بودم موبایلمم که خاموش شده بود.
اه لعنتی!یاد حرف زهرا افتادم
(ازبس سرت صبح تا شب تو گوشیه) ساعتم روچک کردم نزدیکای ساعت"9" شب رو نشون میداد.
مثل بچه هایی که مامانشون رو گم کردن گریه میکردم.
همینطور بی هدف راه میرفتم تااینکه رسیدم به یه پارک خلوت!
من از جاهای خلوت خوشم میاد یعنی همچین جاهایی بهم ارامش میدن..
راستی گفتم جای خلوت چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده.
الان اگه خونه بودم توی اتاقم،آروم میشدم،مثل همیشه...
رفتم نشستم روی نیمکت چوبی پارک و سرم رو گذاشتم روی پاهام و شروع کردم به گریه کردن...
ادامه دارد...
راه بنـدگی🇵🇸
#Part_10 #راهی_خراسان #رمان نمازمون تموم شد. همین که خواستیم از مسجد بریم بیرون؛ زهرا دوست قدیمی
#Part_11
#راهی_خراسان
#رمان
سرم رو که بالا آورم بایه چهره ی خیلی خیلی مهربون و زیبا و نورانی و دوست داشتنی روبه رو شدم.
یه خانم مسن مهربون که لبخندزیبایی روی لب داشتن.
وقتی دیدن من چیزی نمیگم خودشون شروع کردن به حرف زدن:
سلام عزیزم خوبی؟
چرا اینجا تنها نشستی؟؟
خطرناکه ها این موقع شب اونم یه دختر تنها. این پاک های خلوت امنیت ندارن ها؟
اتفاقی افتاده عزیزم؟؟
آخه صورتت قرمزه انگار گریه کردی؟؟
میتونم کمکت کنم؟
وقتی این خانم رودیدم کلا همه چیز ازیادم رفت و محو چهره ی مهربونش شدم؛
اما الان دوباره همه چی یادم اومد و بغض گلوم رو گرفت.
فکرکنم خودش چیزی نمیگفت من باید تا صبح توی پارک میموندم...
امامن که نه آدرسی دارم نه شماره تلفنی همش توی موبایلمه! چیکارکنم؟؟
همینطور که من توی ذهنم باخودم کلنجار میرفتم؛
(فکرکنم خود درگیری دارم بعد اینکه همه ی کارهامون تموم شد مامان اینا اومدن باید برم دکتر....)
اون خانم باهام حرف میزد امامن هیچی متوجه نمیشدم..
بهشون گفتم که گم شدم ونه آدرسی دارم نه چیزی موبایلمم خاموشه!
فکرمیکردم الان میگه دختره ی خنگ حداقل آدرس رو روی کاغذ مینوشتی واینا...
امابرخلاف تمام تصوراتم،کلی دلداریم دادو گفت میبرم خونه ی خودشون میتونم تاصبح اونجا بمونم و گوشیمو بزنم شارژ!
خداروشکرشارژر باهام بود...
اونوقت میتونستم به زهرا خله زنگ بزنم.
حالا بماند که من اون لحظه چقدر خجالت کشیدم ولی چاره ای نداشتم جز رفتن باهاشون.
ادامه دارد...