eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
770 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
Dua Ahd - Ali Fani.mp3
21.06M
و ما مدت ها پیش در عالمی دیگر با امام زمانمان بیعت کردیم ...😍 امروز تجدید بیعت کنیم؟ 🖐🏻🍃 🎙| دعای عهد با صدای علی فانی ⁦⬇️⁩| متن دعای عهد https://eitaa.com/sh_hadadian74/21726 •|🥀 @sh_hadadian74 🥀|•
🎁هدیه ای به خدا ✍امام محمد باقر علیه السلام: 📿نماز شب هدیه مومن برای پروردگارش می‌باشد، پس هدایای خویش به پروردگارتان را نیکو سازید تا خداوند نیز، پاداش شما را نیکو گرداند . 📚مستدرک الوسائل، ج ۶ ، ص ۳۲۸ @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+ بچه بودم بهم میگفتن شهیدا زنده اند _ معنی این جمله نمی‌فهمیدم تا حاج قاسم شهید شد💔 @sh_hadadian74
༻﷽༺ شهید آیت الله قدوسى (رحمه الله علیه) به خاندان عصمت و طهارت عشق مى ورزید!❤️ به زیارت جامعه و عاشورا، و توسل به خاندان پیغمبر و شرکت در جلسات روضه و سوگوارى حضرت سید الشهداء مقید بود. مرحوم قدوسى مى فرمود: «علامه طباطبایى ، به این معنا تاکید دارد و در ایام محرم و صفر، اش ترک نمى شود و به زیارت جامعه اهتمام دارد.» متن زیارت عاشورا 🖤🌿 صوت زیارت عاشورا 🖤🌿 روز بیست‌وهشتم چله به یاد شهید مدافع امنیت متین ساعدی🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۶۵❣ عقربه های ساعت تیک تاک کنان می خواهند خودشان را به لحظه ی سال تحویل برسانند. همگی کنار سفره نشسته ایم و چشممان به ساعت است. یا مقلب القلوب را که می خوانند شوری در وجودمان شعله ور می شود. دست هایم را رو به آسمان بلند می کنم و برای همگی دعا می کنم؛ بیشترش برای بچه ای ست که در وجودم لانه کرده است. با رسیدن لحظه ی تحویل سال همگی بلند می شویم و هم دیگر را در بغل می گیریم و می بوسیم. رسم است که پدر عیدی را از لایه برگ های قرآن دهد اما پدر همان موقع صد هزار تومانی را در می آورد و به من و نیما می دهد. مادر را به آغوش می گیرم و با تمام وجود عطرش را استشمام می کنم. مادر پنجاه هزار تومانی رو به من و نیما می گیرد . همه ی فامیل شب در خانه ی مادر بزرگ مهمان هستند. ما زود تر حاضر می شویم تا به کمک برویم. گوشی ام را برداشتم و به سارا تبریک گفتم، طولی نکشید که جوابم را داد. ای کاش عید را به او هم تبریک می گفتم. خیلی دوست دارم بدانم دعای لحظه ی تحویل سالش چه بوده؟ مانتو و روسری نو ام را برداشته ام تا آماده شوم. چادر خانگی را توی کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم. همگی در ماشین منتظرم بودند. همین که نشستم و به راه افتیم. خیابان ها خلوت تر شده بود. اکثر مغازه ها بسته بودند جز چندین تا... به خانه ی مادر بزرگ که رسیدم پیاده شدم. مادر بزرگم پیرزن محجوب و مهربانی بود؛ برای استقبال به دم در آمده بود. تک تکمان را بغل گرفت و ما هم بعد از احوال پرسی عید را تبریک گفتیم. دایی میعاد و دو تا خاله هایم هم آمده بودند اما دایی محسن و خاله میترا نبودند! با آنها سلام و احوال پرسی کردم؛ اما هنوز نگاهایشان رنگ تمسخر می داد. دختر خاله ام که همسنم بود بدون روسری جلو آمد و با نیما دست داد! نیما هم با سر انگشتانش به او دست داد؛ فکر کنم خودش زیاد خوشش نیامد. خواستم به او دست بدهم و عید را تبریک بگویم که خودش را عقب کشید و با لحن غرور انگیزی گفت: -سلام . عید توهم مبارک. مکالمه ی ما فقط همین قدر به طول انجامید. ولی من با روی باز با همه احوال پرسی می کردم البته به جز شوهر خاله هایم. چادر رنگی ام را سر کردم و به طرف آشپزخانه رفتم. از مادر بزرگ خواستم به من کار بگوید او هم سبزیجات را جلویم گذاشت تا سالاد درست کنم. دست هایم را که شستم مشغول شدم. نگاهم پی دختر خاله ام می گشت که روی مبل لم داده بود و با رویی گشاده با شوهر خاله هایم خوش و بش می کرد! واقعا چقدر آدم می تواند لودگی کند؟ اصلا حجابش را کنار بگذاریم و از نگاه دین به او نگاه نکنیم . لحن کش و قوس دارش حالم را بهم می زد. او با خانم ها معمولی حرف می زد اما تا مردی را می دید کلمه به کلمه با ناز و ادا سخن می گفت. دلم برایش سوخت که چطور شَانش را پایین می آورد! سالاد ها که تمام شد به کار دیگری مشغول شدم. همه ی خانم ها کمک کردن و سریع کارها انجام شد. تعداد مان زیاد بود و روی میز نمی توانستیم غذا بخوریم. همگی روی زمین نشستند و سفره انداختیم. در سکوت و آرامش شام را خوردیم . دستپخت مادر بزرگ حرف نداشت؛ همگی تعریف می کردند. از وقتی که پدر بزرگ فوت شده بود بیشتر به خانه ی مادر بزرگ می رفتیم اما نه مثل خیلی از خانواده ها که هر هفته سر بزنند، گاهی اوقات دو هفته ای یکبار یا ماهی یکبار... همه ی اینها در زمان پدر بزرگ در عید نوروز و شب یلدا خلاصه می شد. ولی من صله ی رحم خیلی دوست دارم. عشق و محبتی که در میان اقوام جاریست واقعا لذت بخش است اما همه ی این ها به نوع خانواده ها بر می گردد که متاسفانه من نه در خانواده ی مذهبی هستم که صله ی رحم برایشان مهم باشد و نه در خانواده ی سنتی! بعد از شام سفره را جمع کردیم و به مرتب کردن پرداختیم. مرد ها هم بحث سیاسی می کردند و همگی شان اظهار نظر می کردند . نیما و سعید (پسر دایی) با هم پچ پچ می کردند و گاهی می خندیدند. دلم برای اینجور جمع ها تنگ شده بود! همه را که نگاه می کردم قند در دلم آب می شد. بعد از کمی کار کردن کمرم درد گرفت و به گوشه ای پناه بردم. گوشی ام را در آوردم با دیدن چندین تماس بی پاسخ از مهدیه تعجب کردم. به او زنگ زدم، طولی نکشید که برداشت. حجم صدا های اطراف نمی گذاشت درست حرف های مهدیه را بشنوم به حیاط رفتم . -سلام مهدیه جونم! عیدت مبارک. با لحن جیغ جیغی اش گفت: -سلام خوبی؟ عید توهم مبارک... -کاری داشتی؟ -یه خبر خوش برات دارم... تا این را که گفت ذهنم به طرف مهراد سوق خورد. عاشق که باشی هر چیزی که بگویند به معشوق ربط می دهی و منتظر خبری از او هستی. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۶۶❣ -چه خبری؟ -اول یه چیزی بهم بده همین جوری که نمیشه! -خب باشه میدم بگو چیه خبرت؟ یکم تعلل کرد و گفت: -کلی مدرک جمع کردم! فکر کنم بتونم بی گناهی داییمو اثبات کنم. -جدی؟ اینکه خیلی خوبه! بلافاصله ادامه دادم: -فقط اینکه تو باید یه چیزی بدی نه من! از پشت تلفن صدای خنده اش توی گوشم پیچید و گفت: -میدونم ولی تو قول دادی. راستی... -چی؟ -من نیاز به یه شاهد دارم . تو اون روز ستاره رو توی پارک دیدی ! میتونی بیای شهادت بدی ؟ -آره چرا نشه. فقط کی بیام؟ -یکم طول میکشه من کارای دادگاهو انجام بدم ولی بهت میگم کی بیای. -باشه پس خبر بدی. -به روی چشم؛ کاری که نداری؟ -نه عزیزم قربانت، خدا حافظ. -ممنون گلم، یا علی. تماس را قطع کردم و به طرف خانه برگشتم. با دیدن سعید کپ کردم و چند قدمی به عقب رفتم. وقتی شوکه شدنم را دید سریع عذر خواهی کرد و گفت برای برداشتن چیزی به انباری میرود . من هم از کنارش رد شدم و وارد خانه شدم. تقریبا آخر شب بود که به خانه ی خودمان برگشتیم. همگی از کت و کول افتاده بودیم و بدون تلف کردن وقت به خواب رفتیم. صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید. از جا بلند شدم و وضو گرفتم. خیلی خواندن نماز برایم سخت بود. شب هم دیر خوابیده بودم و پلک هایم از هم جدا نمی شد. بعد از نماز روی زمین خوابم برد. وقتی که احساس کردم خوابم نمی آید بیدار شدم . چشم هایم را مالش دادم و سر جایم نیم خیز شدم. صورتم را که شستم کمی سر حال تر شدم. به طرف آشپزخانه به راه افتادم. گرسنگی امانم را بریده بود و شکمم قار و قور می کرد. توی آشپزخانه کسی نبود. به کتری که دست زدم گرم بود! حتما تازه رفته بودند. چای برای خودم ریختم و صبحانه ی کاملی چیدم. قند را توی دهانم گذاشتم و ذره ذره آب شد؛ چایی را سر کشیدم. کره و مربا را لقمه می گرفتم و می جویدم‌. در صلح و صفا صبحانه می خوردم که آیفون زنگ خورد. غرغر کنان بلند شدم اما وقتی که به آیفون رسیدم ترس برم داشت. چهره ی عصبانی عرفان پشت آیفون بود! ترسیدم برای همین در را باز نکردم. به اتاق نیما رفتم که به بیرون دید نداشت. روی تخت نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم. استرس بدجور با ضربان قلبم بازی می کرد. نفس عمیق هم دردی را دوا نکرد؛ شروع کردم به ذکر فرستادن و آیه الکرسی خواندن. نمی دانم چقدر در حال خودم غرق بودم که صدایی نشنیدم. به طرف آیفون دویدم و به بیرون نگاه کردم چیزی ندیدم. پشت پنجره رفتم و آرام پرده را کنار زدم اما کسی نبود. نفسم را با شدت بیرون دادم و خدا را شکر کردم. به مادرم پیام دادم که کجا هستند . جواب داد که به عید دیدنی دایی محسن رفتند. ناراحت شدم که چرا مرا نبردند؛ ترسیدم دوباره عرفان بیاید برای همین حاضر شدم تا به خانه ی دایی بروم. کفش هایم را پوشیدم و از خانه بیرون آمدم . مترو سوار شدم و چند ایستگاه بعد پیاده شدم. خانه ی دایی مستقیما به ایستگاه نمی خورد برای همین چند خیابان را باید پیاده می رفتم. قدم هایم را تند تند بر می داشتم و هر از گاهی به عقب نگاه می انداختم تا مطمئن شوم عرفان تعقیبم نمی کند. کوچه های محله ی دایی تو در تو و باریک بودند. برای همین کمتر ماشین و آدمی را می دیدم. همین دلشوره ام را بیشتر می کرد. چیزی به خانه ی دایی نمانده بود که با پیچیدن ماشینی جلوی پایم متوقف شدم. مرد هیکلی از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین هلم داد. وقت جیغ زدن و کمک خواستن نداشتم؛ با گذاشتن دستمال جلوی بینی ام کم کم خوابم گرفت و خوابیدم . با احساس گرما چشمانم را باز کردم. سعی کردم بفهمم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده است. توی ماشین بودم اما کسی توی ماشین نبود! یاد آن مرد هیلکی افتادم ... یاد خانه ی دایی و کم کم اتفاقات یکی یکی به خاطرم می آمد. زمانی را به یاد آوردم که آن مرد با دستش مرا هل داد. حس خوبی نداشتم که نامحرم دستش به من بخورد. حتی خودم را هم سرزنش کردم؛ کتک خوردن و زیر دست و پا له شدن را می توانستم تحمل کنم اما این یک مورد را نه! ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۶۷❣ حتما کار عرفان بوده است! مگر چه هیزم تری به او فروخته ام که چنین می کند! دستگیر در را فشار دادم اما در قفل است . به قفل ها که نگاه کردم همه را کنده دیدم. مأیوسانه به اطرافم نگاه کردم، به شیشه می کوبیدم و در خواست کمک می کردم. کم کم اشک هایم سرازیر می شوند. به سراغ گوشی ام رفتم؛ اصلا کیفم نیست! توی یک بیابان بی سر و ته رها شده ام. تنهای تنها... اما خوب که نگاه کردم خودم را تنها ندیدم! پس خدا کجاست؟ باید همین اطراف ها باشد. پس من تنها نیستم؛ خدا هم هست. دست از تلاش برنداشتم، با باز شدن در دست و پایم را گم کردم . همان مرد بود! نگاهم را از او گرفتم. به سمتم آمد؛ دستش را دراز کرد که با داد به او فهماندم به من نباید دست بزند. در را باز کرد و با اشاره فهماند که بیرون بروم. دست هایم بسته بود! به خدا تقلا می کردم که نجاتم دهد. خواست با پارچه ی سیاه چشمانم را ببند که مانعش شدم. ترسیدم دستش به جسمم بخورد؛ اما او نامرد تر از این حرف ها بود که بخواهد محرم و نامحرم را تشخیص دهد. هر لحظه که دستش به سرم می خورد هزار بار می مردم و زنده می شدم. گفت که روی زمین بشینم و تا کسی اجازه نداده سرم را بالا نگیرم. حرف نمی زدم و تنها سرم را تکان دادم. اشک های بی پناهم سرگردان بر گونه هایم می نشستند. صدای زنی را شنیدم که چنین می گفت: -به به خواهر زهرا! چطوری؟ از عشقو همدمت چه خبر؟ مکثی کرد و گفت: -می فهمی که مهرادو میگم. "اون کی بود که از مهراد خبر داشت؟ نکند نوچه ی عرفان بود؟ اما اگه عرفان بود که خودش حرف می زد" سکوتم را که دید خودش ادامه داد: -داشتم زندگیمو می کردم؛ خیلی راحت پول در می آوردم . خواستم برم خارج که بابام دستو پا پیچم شد! گفت نمیزارم بری . بابام بود! نمی خواستم از میون برش دارم اما اون گفت دوست دارم کنارم باشی حتی شده توی زندان نگهت میدارم اما خارج نمیفرستمت. خیلی سعی کرد و آخر هم گفت اگه میخوای بری برو ولی حق ارث نداری. خب راحت نبود از اون همه پول دست بکشم برم خارج! بعدشم شرطاشو بیشتر کرد. گفت اگه با پسر عمت ازدواج نکنی از ارث محرومت می کنم. میدونستم اگه چیزی بگه پاش می مونه؛ همه چیز داشت به خوبی و خوشی پیش می رفت من حتی حلقه ی عروسیمو هم گرفتم تا اینکه سر و کله ی تو پیدا شد! تو اومدی و هوایش کردی! تو اومدی و گند زدی به همه چی! نامزدمم همش امروز و فردا میکنه . بابامم روزهای آخرشه منم عجله دارم . بیشتر از این نمیتونم تو اینجا بمونم وگرنه اتفاقای خوبی برام نمی اوفته. حیف که پسر عممه وگرنه یاد داشتم اونم بشونم سر سفره ی عقد! ببین دختر جون من وقت ندارم باید برم... مفهوم حرف هایش را نمی فهمیدم . من نامزدش را علاف کرده ام؟ نکند عرفان را می گوید؟ اما او که... به دستور او چشمبند را از چشمانم برداشتند. از تاریکی محض به نور وارد شده بودم؛ چشمانم سویی نداشت‌. طول کشید تا چشمانم همه جا را ببینند. با دیدنش خشکم زد! یاد چشمان ریمل زده اش افتادم . یاد اشک های تمساحش توی بیمارستان ... ستاره بود! باورم نمی شد! لبخند شیطانی زد و گفت: -جا خوردی نه؟ نمیدونستی این کارم؟ "من که میدونستم تو پست تر از این حرفایی؛ تو نمیدونی که من میدونم چه کارا که سر پسرایی مردم نیاوردی!" پوزخندی تحویلش دادم و گفتم: -شناختن امثال شما ها کار سختی نیست. ذات کثیفتون قبل اینکه چیزی بگید همه چیز رو گفته. تعجب من از اینه که چطور خودتو از بچگی عاشق مهراد جا زدی؟ چطور تونستی با رفتارات اینجوری بهش دروغ بگی؟ به طرفم آمد و جلویم خم شد، طوری که صورتش مماس صورتم بود. -خیلی کار سختی بود! من اصلا چشم دیدنشو ندارم چه برسه به عشقو عاشقی. پسریه ریشو چه خوشگلی داره که عاشقش بشم؟ نتوانستم توهینی که مهراد کرد را تحمل کنم. آب دهانم را به صورت ریختم و گفتم: -تو حق نداری در موردش اینجوری صحبت کنی . اون هر چی باشه مثل تو نزول خور و آدم کش نیست ! منم از مرگ نمی ترسم . جالبه بدونی مرگ حکم نزدیکی به خدا رو برام داره. صورتش کم کم قرمز شد . عصبانیت در بند بند وجودش عجین شد؛ با دستش به آن مرد اشاره کرد. مرد هیکلی به طرفم آمد. لگد محکمی به شکمم زد، طوری که پخش زمین شدم. پرده ی اشک جلوی دیدم را گرفته بود اما نگذاشتم پایین بریزد. تا توان داشت به سر و بدنم لگد و مشت می زد. ندیدم کی ستاره گورش را گم کرد . حالم به شدت بد بود؛ صورتم بدجور می سوخت . دستم را روی شکمم گذاشتم تا به بچه ام آسیبی نرسد. پشت دست هایم سپر بلا شده بود و خیلی درد می گرفت اما مطمئن بودم جای بچه امن است و همین برایم کافی بود. وقتی که دید چشمانم بسته شد دست از کتک زدن برداشت و با صدایی کلفتی گفت: -این یه گوش مالی کوچیک بود. خانم گفتن دفعه بعدی تکرار بشه دیگه بهت رحم نکنم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۶۸❣ با صدای گاز ماشین و پخش شدن خاک در هوا سرفه کردم. گلویم خس خس می کرد و نایی نداشتم. تشنگی و ضعف هم دست به گریبانم شده بود و عرصه را برایم تنگ می کرد. زیر آفتاب سوزان با تنی رنجور نفس می کشیدم. نفهمیدم کی بیهوش شدم؟ با احساس خنکای هوا چشمانم به کم کم باز شدند. به آسمان نگاهی انداختم و متوجه عصر بودن روز شدم. نگاهم را به دور و اطراف چرخاندم و با دیدن دو خانه لبخند زدم. سعی کردم بلند شوم و راه بروم اما نشد. سرم گیج می رفت و انگار سنگین شده بود. دستم را به سرم گرفتم که احساس کردم سرم گرم است. وقتی دستم را پایین آوردم دستانم خونی بود. گرمی خون روی سرم اذیتم می کرد. لبان خشکیده ام تقاضای آب می کردند اما آبی وجود نداشت. دستم را به سنگی رساندم و با کمک آن بلند شدم. چند قدمی که برداشتم، چشمانم سیاهی رفت و روی زمین افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود و از درد ناله می کرد. نفس کشیدن هم سخت ترین کار برایم بود. اما ناامیدی راه چاره ام نبود. انگار در چاه بد اقبالی رها شده بودم و برای نجاتم باید با بدبختی گلاویز می شدم. خدا را با تمام وجود صدا کردم و متوصلش شدم. با گفتن یا علی از زمین برخاستم. لنگان لنگان راه می رفتم و پایم را روی زمین می کشیدم. یک دستم به سرم بود و دیگری به شکمم... قربان صدقه اش می رفتم و جویای حالش بودم. با هر قدم صورتم از درد مچاله می شد و ناله سر می دادم. چندین بار افتادم و بلند شدم تا به خانه ها نزدیک شدم . هر چه صدای زدم کسی نبود! وقتی که رسیدم جز چند خانه ی مخروبه چیزی ندیدم. کورسوی امیدم هم از بین رفت. دیگر هیچ امیدی به نجاتم نیست من شب خوراک گرگ ها می شوم. "خدایا مگه نگفتی هوا مو داری؟ پس چی شد؟ نکنه اصلا هوامو نداشتی؟ آخه من تنها توی این برهوت چیکار می تونم بکنم؟ تو هم ولم کردی؟ آخه به کی پناه ببرم؟ از کی کمک بخوام؟ " بغضی که داشت خفه ام می کرد به گلویم ریخت . سرفه هایم مجال ناله کردن را نمی داد. طولی نکشید که درد و اندوهم همانند اشکی شد و آرام آرام بر روی گونه های ملتهب و داغم جا گرفت. همان طور که روی زمین نشسته بودم یک دل سیر به حال خودم گریه کردم. دست به دامن خدا و امامان شدم؛ وقتی که امامان تمام شدند سراغ پیامبران رفتم و او را به آبروی آنان قسم دادم. وقتی که احساس سبکی کردم آخرین قطره ی اشکم را با دستم محو کردم و به سختی بلند شدم. دوباره به اطرافم چشم دوختم. نگاهم به ماشین های کوچکی افتاد که به اندازه ی مورچه بودند. از دور آن قدر کوچک به نظر می رسیدند که دیدنشان را سخت می کرد. با خودم فکر کردم حتما آن جا جاده است! امید انگار خون تازه ای در رگ هایم دواند. هر لحظه که می گذشت بر دردم هم افزوده می شد. به تلی از خاک رسیدم که بالا رفتن از آن کار من نبود. چادرم آن قدر غرق در خاک شده بودکه رنگش را باخته بود. پاهایم یاری ام نمی کردند به ناچار بدنم را روی زمین می کشاندم و به هر جان کندنی بود بالا می رفتم. تشنگی اشکم را در آورده بود؛وقتی خواستم پایین بیایم چشمانم سویی نداشت و از روی تپه قل خوردم . غصه ی لباس های جدیدم را نداشتم و تنها رسیدن به جاده، آرزویم بود. وقتی که فاصله جاده تا خودم را دیدم چشمانم از حدقه بیرون زد. یعنی کی تمام می شود؟ دست هایم به شدت درد می کرد و کمی از درد پاهایم نداشت. تا به نزدیکی های جاده رسیدم جانم به لبم رسید. خواستم بالا بروم که چندین بار افتادم؛ احساس خواب آلودگی رهایم نمی کرد. سعی کردم قبل از این که بیهوش شوم خودم را به جاده برسانم. وقتی که به جاده رسیدم پرنده هم پر نمی زد! از خستگی روی زمین ولو شدم. کم کم پلک هایم سنگینی کرد و در عالم بی خبری غرق شدم. ...... نور کم جانی به چشمانم تابید و کم کم چشمانم را باز کردم. کمی طول کشید بفهمم کجا هستم! گیج و منگ بودم، سرم تیر کشید و آخی زیر لب گفتم. با دیدن چهره ی غمگین سارا مقابل تختم کمی جا خوردم؛ انتظار داشتم مادر بالای سرم باشد. او هم انگار خسته بود؛ چشمانش گاهی بسته می شد و گاهی باز! وقتی که نگاهمان به هم تلاقی شد چشمانش را کاملا باز کرد . با خوشحالی گفت: -به هوش اومدی؟ خوبی؟ تمام بدنم درد می کرد؛ جای سالمی برایم نمانده بود. با یاد آوری این که حامله ام، دست و پا شکسته به سارا فهماندم بچه خوب است؟ نگاهش را ازم گرفت و گفت: -آره خوبه؛ تو نگرانش نباش. نفسی از روی آسودگی کشیدم و چشمانم را بستم. مسکن هایی که به من تزریق شده بود خواب را با خود آورده بودند. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74