eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
786 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۶❣ روی صندلی نشستم؛ یاد حرفهای سحر من و پدر افتادم. چرا حرف های پدر دوتا شد؟ اصراری که برای پیدا کردن نیکان داشت یک سو، اصراری که برای پیدا نکردن نیکان داشت یک سوی دیگر... مردد بودم به کدام حرف پدر گوش دهم؟ به حرف اولش که برخواسته از قلب و احساسات خودش بود یا به حرف دومش که برخواسته از تامل و فکر کردن به شرایط مادر بود... کتاب سلام بر ابراهیم را برداشتم و بیشتر خواندم. نکاتی که برایم جالب بود را توی دفترچه یادداشت می نوشتم تا بیشتر بخوانم و به کار ببندم. تا ساعت ۴ مشغول بودم که زنگ سارا مرا از بین کلمات کتاب بیرون کشید. تماس را وصل کردم که گفت: -زیر پام علف سبز شد! بیا دیگه. مثل برق گرفته ها از جا پریدم و لباس پوشیدم. تا به حال اینقدر سریع حاضر نشده بودم. کیفم را برداشتم و پله ها را دوتا دوتا پایین آمدم. در را که باز کردم قیافه ی کلافه ی سارا جلوی چشمانم آمد. سلام کرد و با دلخوری گفت: -از وقتی عروس شدی حواس پرتم شدی! خندیدم و گفتم: -عروس نه عاشق! -اه اه، بسه حالم بد شد. پشت چشمی برایم نازک کردم و با ناز گفتم: -بزار وقتی عاشق شدی میفهمی. سارا به راه افتاد. مطب دکتر از خانه مان خیلی دور بود؛ اما به لطف سارا که از کوچه ها می رفت ساعت ۵ و دو دقیقه به آنجا رسیدیم. توی راه قصدم را از رفتن به پیش روان شناس برای سارا توضیح دادم. وقتی وارد مطب شدیم، منشی ما را به داخل راهنمایی کرد. خانم ریاحی دکتر روان شناس بود. با دیدنمان از پشت میز بلند شد و ما را در آغوش گرفت. از سارا احوالات مادرش پرسید و بعد هم تعارف کرد روی صندلی بشینیم. کم کم بحث به حرفهای من رسید. مشکلم را توضیح دادم و خانم ریاحی با دقت به حرف هایم گوش می داد. بعد هم سری تکان داد و گفت: -اولا باید بگم احسنت گفت به شما که اینقدر به فکر مادرتون هستین. از نظر من پیدا کردن و نشون دادن قبر اون بچه به مادرتون کار درستیه، چون نباید گذاشت این مشکل تبدیل به یه دغدغه ی بزرگ بشه که بعد هم تبدیل به یه مریضی روحی بشه. شاید اولش با گریه و ناله همراه باشه اما بعدش آدم به آرامش و سبکی میرسه. مثل اینکه شما منتظر کسی باشی و یه غم توی دلت سنگینی کنه اما وقتی اون کسی که منتظرش بودی از راه برسه خستگی هات بر طرف میشه و میتونی یه نفس راحت بکشی. بعدش هم اگه تبدیل به مریضی روحی این مشکل نشه حداقلش باعث یه اختلال روانی میشه که روی جسم تاثیر میزاره و خب اون هم مشکلات خودش رو به همراه میاره. گاهی اشک و گریه آدم رو سبک می‌کنه و لازمه... اگه مادرتون به آرزوش که دیدن قبر اون بچس نرسه و خدایی نکرده بمیره . برای شما هم بده چون باعث عذاب وجدان میشه . من نمیگم کاری که میخواین شروع کنین تلفات نداره، بله حتما داره اما از ندیدن و انجام ندادنش بهتره. از بین بد و بدتر، قطعا اگه بد رو انتخاب کنید بیشتر به نفعتونه. حرف های خانم دکتر وقتی به اینجا رسید تمام شد. خدا را شکر کردم که از سردرگمی بین انجام دادن یا ندادن نجات یافتم ‌. تشکر کردیم و از مطب بیرون آمدیم. موقعی که سوار ماشین شدیم به سارا گفتم به اولین شیرینی فروشی که رسید نگه دارد. سارا هم حرفم را اجرا کرد و ایستاد. با هم به داخل شیرینی فروشی رفتیم و یک نوع رولت خامه ای انتخاب کردیم و به اندازه ی بچه های کلاس فردا سفارش دادیم البته چندتایی هم سارا گفت اضافه بگیریم و منم تایید کردم‌. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۷❣ جعبه بزرگ شیرینی را به دست گرفتم و بعد از حساب کردن بیرون آمدیم. به ماشین که رسیدیم سارا یکی از شیرینی ها را برداشت و خورد. از شکمو بودن اش خنده ام گرفت. مرا به خانه رساند و گفت: -فردا خودم میام دنبالت ها! خوب نیست با یه جعبه شیرینی تاکسی بگیری. -آره میدونم چقدر به فکر شیرینی هایی... خندید و گفت: -ای کلک درسمو خوندی! بغلش گرفتم و از هم خداحافظی کردیم. وقتی به خانه رسیدم، مادر جلوی در ایستاده بود و گفت: -کجا بودی؟ -رفتم شیرینی بگیرم برای فردا. -فردا چه خبره؟ -هیچی، دانشگاه که میخوام برم گفتم به مناسبت عقدم شیرینی بخرم. بعد به طرف آشپزخانه به راه افتادم. جعبه شیرینی را توی یخچال گذاشتم. به اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم. چادرم را تا کردم و آویزان کردم. از مادر پرسیدم: -راستی نیما کجاست؟ داخل اتاق آمد و گفت: -به من گفت میره و میاد. -همین؟ -آره... اون که به من نمیگه چه غلطی میکنه. هی ای گفتم و بغلش کردم. بعد هم دستش را گرفتم و به آشپزخانه بردمش. چند نوع میوه را پوست گرفتم و جلوش گذاشتم. تنها نمی خورد و مجبور شدم من هم کمی بخورم. بعد هم راجب نیکان با او حرف زدم و گفتم که پیدایش می کنم. او هم به حرف هایم دل بست و امیدوار شد. شب پدر و نیما برگشتند؛ نیما شام را با کلافگی می خورد و زیاد هم حرف نمی زد. مادر به پدر هم گفت زیاد دم پَرش نشود و اعصابش را از این بدتر نکند. شب طبق معمول به رختخواب رفتم و صبح هم بیدار شدم. گوشی را که کوک کرده بودم روشن کردم تا از روی هشدار بردارم. مهراد دوباره پیام فرستاده بود. "مھربان‌که‌باشی خورشیدازسمت قلب تو طلو‌ع‌خواهدکرد..؛ و صبح مگرچیست؟! جزلبخند مھربانت " با خواندن این پیام جلوی آیینه ایستادم و لبخند زدم. از کارم خنده ام گرفت! "اون یه چیزی گفته و تو باور می کنی؟" خواستم من هم پیام زیبایی بنویسم. دنبال پیامک صبح بخیر به اینترنت پناه بردم و سرچ کردم. چیز جالبی پیدا نکردم. یک متن دیگر پیدا کردم و برایش فرستادم. "مهربانی صفت بارز عشّاق خداست.. مهربان ترینم صبحت بخیر" کمی دست و دلم می لرزید که این را برایش بفرستم. آخر سر چشمم را بستم و دکلمه ارسال را زدم. وقتی چشم باز کردم دیدم پیام رفته؛ بعد برای اینکه خودم را متقاعد کنم گفتم:" کاری که شده نمیشه حدفش کرد!" شروع کردم به حاضر شدن. روسری کالباسی با طرح بته جقه با گیره ی همسان... مانتو ام کرمی و کالباسی بود. چادرم را پوشیدم و بعد از برداشتن شیرینی ها و خداحافظی راهی دانشگاه شدم. برخلاف عقیده ام سارا پشت در بود! سلام دادم و سوار شدم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۸❣ چند کلمه ای تا دانشگاه بین مان رد و بدل شد. وقتی به دانشگاه رسیدیم حلقه ام را در دستم محکم تر کردم و به راه افتادم‌. به کلاسمان رسیدم و جعبه شیرینی را از دست سارا گرفتم و تعارفش کردم. سارا تشکر کرد و به طرف کلاس خودش رفت. با کمی استرس وارد کلاس شدم و آخرین صندلی نشستم. همگی با چشمان شان به من و جعبه شیرینی چشم دوخته بودند. یکی از دخترها متوجه شد؛ بغلم کرد و تبریک گفت. شیرینی ها را بین دختران پخش کردم، دوست نداشتم به پسر ها هم من تعارف کنم. یکی از پسرهای مذهبی کلاس جلو آمد و گفت: -خانم صادقی میخواین بدین من تعارف کنم؟ با کمال میل قبول کردم و جعبه را به او دادم. همه تشکر کردن و تبریک گفتن. بعضی از دخترا سر به سرم میگذاشتن. لیلا، تنها دختر چادری جز من بود. کنارم نشست و در آغوشم گرفت. با اینکه زیاد صمیمی نبودیم اما آن روز بیشتر باهم گپ زدیم. حلقه ام را می گرفت و در دستش می گذاشت و می گفت: -زهرا! میگم شئون داره یه مجرد حلقه ی متاهل رو دستش کنه. بنظرت بختم باز میشه؟ خندیدم و گفتم: -نمیدونم. امتحانش که ضرر نداره. وقتی استاد آمد. بلند شدیم، بچه ها نتونستن دهانشان را ببندند و ماجرا را لو دادند. همان پسر مذهبی به استاد شیرینی تعارف کرد و استاد تبریک گفت. خجالت کشیدم اما خوددار بودم. بعد از اذان کلاس هایم تمام شد. سارا یک ساعت دیگری کلاس داشت برای همین با تاکسی به خانه برگشتم. در را با کلید باز کردم و وارد شدم. مادر در خانه بود. بوی قرمه سبزی همه جا را پر کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم. لباس هایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. در قابلمه را برداشتم و بوی قرمه سبزی را وارد ریه هایم کردم. با صدای زنگ آیفون، در قابلمه را گذاشتم. مادر صدایم زد و گفت: -نیلا! دوستته. تعجب کردم این کدام دوستم است؟ سارا تنها دوستم بود که آدرس خانه مان را داشت و الان کلاس بود. پشت آیفون دختری ایستاده بود که من او را نمی شناختم. رو به مادر گفتم: -من نمیشناسمش! -پس کیه؟ -نمیدونم. گوشی آیفون را برداشتم و پرسیدم: -بله؟ با کی کار داشتین؟ دختر کمی از در فاصله گرفت و گفت: -منزل آقای صادقی؟ -بله! -من با شما کار دارم. میشه بیام بالا؟ متعجب به مادر نگاه کردم و آرام گفتم: -میخواد بیاد داخل! مادر هم گفت: -کیه خب؟ -نمیدونم. فقط گفت کارتون دارم. -کلید رو بزن بیاد بالا. باشه ای گفتم و در را باز کردم. لباس آستین بلندی پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. دختر از پله ها بالا آمد و گفت: -میشه بیام تو؟ مادر هم در رودبایستی گیر کرد و گفت: -بله بفرمایید. لباس هایش برایم زجر آور بود. فوق العاده بدحجاب! شلوار زاپ دار پوشیده بود و مانتوی کوتاهی داشت. به او سلام دادم و همگی توی هال نشستیم. مادر سکوت را شکست و گفت: -خب دخترم چیکار داشتی؟ کمی من من کرد و گفت: -راستش من دوست دختر نیمام. من و مادر بیشتر از این که از نیما تعجب کنیم؛ از وقاحت این دختر متعجب شدیم. دختر سریع گفت: -البته فکر بد نکنیدا. ما قصد ازدواج داریم، یعنی داشتیم... من گفتم: -نیما چیزی به ما نگفته! پوزخندی زد و گفت: -حدس می زدم. به هر حال پسرتون همه چیزو بهم ریخت و گفت نمیخواد با من ازدواج کنه. رو به مادرم گفت: -خانم صادقی! من علاف پسرتون نیستم که من رو مسخره میکنه و قول ازدواج بهم میده و بعد زیرش میزنه. بهش هم گفتم اگه من رو نخواد، ازش شکایت میکنم. مادرم گفت: -به چه جرمی؟ -اغفال، مزاحمت... چمیدونم خیلی چیزا! -دلیلش چیه؟ خب چرا نمیخواد؟ -چمیدونم خانم صادقی. اولش که اُلدُرَم بُلدُرَم می کرد، میگفت به خانوادم میگم و فلان. بعد یه مدت اخلاقش عوض شد و بعدشم گفت نمیخوامت . نمی دانستیم چه بگویم که خودش ادامه داد: -من اینجا نیومدم که بگم پسرتونو راضی کنین دوباره باهام باشه. خواستم بهتون بگم چه چیزی تربیت کردین. الانم میخوام برم پیش پلیس. به یکباره استرس در وجودمان نهادینه شد. مادر گفت: -نه دختر! این کارو نکن. حالا اون یه کاری کرده؛ عشقای امروزم که همش کشکه ولش کن. تو هم فراموشش کن! -متاسفم. من اگه این کارو نکنم پسرتون این بلا رو سر یه نفر دیگه میاره. مادر ملتمسانه گفت: -دخترم! ببخشش. جوونه خب، من قول میدم حواسم بهش باشه. دختر بلند شد و به طرف در رفت. گفت: -جوون باشه! مگه هر کسی که جوون هست حق داره با دل مردم بازی کنه؟ من این حرفا سرم نمیشه. مادر جلوی در ایستاد و گفت: -تو رو خدا! من فقط ایستاده بودم و نگاه می کردم. نگاه می کردم به حماقت نیما... به وقاحت یک دختر که خودش را دستاویز دیگران می کرد... به احمقی دختر و پسرهایی از این جنس که فکر می کنند آخر رابطه شان گل و بلبل است... ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۹❣ دختر به زور در را باز کرد و دوان دوان از پله ها پایین رفت. چند پله ای که رفت گفت: -میدونید مشکل پسرتون چیه؟ اینکه فکر کرده خیلی زرنگه. مادر هم به دنبالش دوید. چادرم را پوشیدم و دنبالشان رفت. یکهو در باز شد و نیما وارد شد. مثل برق گرفته ها نگاهمان می کرد. -دیدی گفتم میام؟ باور نکردی! نیما به حالت داد گفت: -چه غلطی کردی ساناز؟ پوزخندی زد و گفت: -همین که میبینی. دفعه بعد با پلیس میام جمعت میکنم. -ما یه کات ساده کردیم. توی همه رابطه ها این شکلیه، نزار بزرگتر بشه وگرنه برای خودتم بده. -دو ساله منو علاف خودت کردی، بعد میگی کات ساده؟ نیما جلوی در ایستاده و گفت: -حق نداری از این در بیرون بری. -برو اونور نیما! همین موقع مادر روی زمین افتاد و پای ساناز را گرفت. التماس می کرد و گفت: -تو رو خدا. جوون عزیزت نکن. ساناز پایش را به شدت از مادر جدا کرد و گفت: -خوش ندارم یکی به پام بیوفته! با صدای جیغ جیغی گفت: -نیماا برو اونور. نیما مصمم ایستاده بود و کنار نمی رفت. ساناز جیغ بنفشی کشید. آنقدر بلند که گوش هایمان را گرفتیم. مادر، خاک آلود بلند شد و گفت: -نیما بزار بره. آبرومون رفت. نیما کمی سست شد و یک قدم از در فاصله گرفت. ساناز در را باز کرد و محکم کوبید. نیما روی زمین افتاد و سرش را پایین انداخت . زیر لب می گفت: -خواستم همه چیزو از نو بسازم... نشد! صدایش را از نجوا خارج کرد و داد زد: -خدایااا چرا کمکم نکردی؟ مادر بی حال شد و روی زمین افتاد. دستانش را گرفتم و کشان کشان به خانه رساندم‌. روی مبل رهایش کردم و آب قندی برایش بردم. با قاشق به خوردش دادم و به سراغ نیما رفتم. همان جا روی زمین نشسته بود. بازو اش را گرفتم و گفتم: -بلند شو داداش. آرام گفت: -ولم کن زهرا. بزار به درد خودم بمیرم. -این چه حرفیه! مگه من مردم که تو اینجوری کنی با خودت؟ -میبینی که! -چرا باهاش بهم زدی؟ خندید و گفت: -همه ی رابطه ها همینند. -دختر خوبی نیست؟ مثلا برای ازدواج؟ -نه بابا! نه اینکه دختر خوبی نباشه نه. این رابطه داشتنا خود به خود آدمو به بقیه بد معرفی می کنه. مثلا من از کجا بدونم این دختر با کس دیگه ای نبوده؟ خب باید بهم حق بدی. کسی که با یه دوست دارم، خام میشه لایق همسریه؟ درست می گفت. کمی سکوت کردم و گفتم: -خب جز این دلیلت چیه؟ سرش را پایین انداخت و گفت: -من میخوام زندگی جدیدی رو شروع کنم. اون منو یاد گذشتم میندازه. -چه زندگی؟ -اون روزی که باهات اومدم بیرون رو یادته؟ گفتم میخوام یه امشبو بچه حزب اللهی باشم؟ -آره... یادمه. -اون شروعش بود. حس آرامشی که اون موقع داشتم منو وسوسه کرد بدونم اون آرامش از چیه؟ خلاصه چند وقتی هم هست میرم مسجد. خیلی خوشحال شدم و با ذوق گفتم: -راست میگی؟ چه عالی! -آره... خیلی چیزا یاد گرفتم. یکی از دلایل اینکه دوست نداشتم با ساناز باشم همین بود. دوست دارم مثل بچه مذهبیا باشم، دوست ندارم نیمایی باشم که هیچ آرامشی توی زندگیش نداره. دوست دارم کسی که باهاش زندگیم رو تقسیم می کنم از جنس کسایی باشه که دوستشون دارم. سرش را بالا آورد . پرده ی اشک جلوی چشمانش را گرفته بود و گفت: -دوست دارم مثل تو باشه... این نیمایی که من دیدم با نیمایی که همیشه با من زندگی می کرد و اوایل چادری شدنم مرا مسخره می کرد نبود! دستان بزرگ مردانه اش را گرفتم و گفتم: -خوشحالم ازت... خودش را از روی زمین جمع کرد و لنگان لنگان به طرف خانه رفت. نیما خیلی احساسی تر شده بود! قلبش صاف بود و سادگی در کلام داشت. ادامه دارد... @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ سلام که من هواتو کردم ...💔 السلام علی الحسین 🖐🏻 نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️ هر شب هستم حرم تو 😍 ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞 وای از تکرار… 😭 شب به خیر ای حرمت شرح پریشانی ما🌙 🌟 التماس دعای فرج 🌟 •┄═•✨🌙•═┄• @sh_hadadian74 •┄═•✨🌙•═┄•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
🌸✨ : نه چپ، نه راست، صراطِ مستقیم... بی‌تفاوت نباشیم... به قولِ : آن که ادعای شیعه بودن دارد! قطعا امتحان کربلا را پس خواهد داد... 🌈🌱 💫 ❤️🍃★| @sh_hadadian74
🌸 🎙حجت‌الاسلام‌قرائتی: وقتے‌پلیـس‌به‌شمامیگه‌لطفا‌ گـواهینامه! شمااگه‌پاسپورت,شناسنامه,کارت‌ ملےیاحتےکارت‌نمایندگےمجلس‌روهم‌نشون بدی‌بازم‌میگه‌گواهینامه...! وقتی‌اون‌دنیاگفتن‌نماز؛ هرچےدم‌ازانسانیت,معرفتو...بزنی بهت‌میگن‌همه‌اینهاخوبه‌شمااصل‌کاری رونشون‌بده..نماز...:)🖇 @sh_hadadian74
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
✨| #کلیپ شهید ...🕊🌸 #باران رحمت الهی است ☁️💦 که به زمین خشک جانها ... حیات دوباره می دهد 😍 🌧| @sh_
مقام معظم رهبری به ما فرمودند: ریختن خون محمدحسین دارای برکاتی است که در آینده معلوم می شود. چند وقت بعد به برکت خون محمدحسین بود که انتشارات و خانقاه های اغتشاشگران بسته شد. ✨| به نقل از پدر شهید •|🌹 @sh_hadadian74 🌹|•
امشب رو به روی گنبد ثامن الحجج امام مهربانی ها امام رضا علیه‌السلام به یاد همه ی کسایی که دلتنگن بودم 🖤💔 @sh_hadadian74
امشب رمان تقدیم تون نمیشه 🖤🌱 ان شاء الله در شب های آینده جبران خواهد شد 🌹
364.5K
با کفش نماز نخون ...! استاد پناهیان بزرگوار🌱 @sh_hadadian74
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
با کفش نماز نخون ...! استاد پناهیان بزرگوار🌱 @sh_hadadian74
داغونی بدبختی حوصله نداری بی عصابی بهم ریخته دنیا حال روزتو می فهممت! -سرنمازکفشاتو‌دربیار ببین چجوری آرومت می‌کنه!♥️🙂 @sh_hadadian74
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
🌸 مدافع حرم امین کریمی🌸 نام و نام خانوادگی: امین کریمی چنبلو نام پدر:الیاس ولادت:1365/1/1__ اصالتاً مراغه‌ای است‌ و ساکن تهران. شهادت:1394/7/30__ ریف سوریه مصادف با شب تاسوعای حسینی وضعیت تاهل:متاهل آخرین مقام:پاسدار اول مرداد سال 1365 به دنیا آمد. امین تا پایان دوره راهنمایی در لویزان درس خواند. از همان زمان فعالیت های ورزشی و بسیج را آغاز کرد. دوران دبیرستان را در شهرک محلاتی گذراند. امین با شوق، جسور و نترس بود. از همان مقطع در بسیج جماران و اختیاریه فعالیت داشت. امین روحیه بسیجی داشت. شغل نظامی را دوست داشتم و می خواستم او یک پاسدار شود. با اینکه در رشته مهندسی قبول شد اما از سال 1388 در سپاه پاسداران مشغول به خدمت شد و در یگان انصار المهدی فعالیت می کرد. از جمله وظایف شان محافظت از شخصیت های به نام در سه قوه مجلس شورای اسلامی، ریاست جمهوری و قوه قضائیه بود. در آخرین ماموریتش با آقای لاریجانی به شیراز رفت. هر بار که از ماموریت برمی گشت هیچ اطلاعاتی نمی داد و تنها می گفت که فلان شهر ماموریت داشتم. جزئیات را تشریح نمی کرد. پس از عضویت در سپاه، درسش را در رشته آی تی دانشگاه یادگار امام شهرری ادامه داد. در دوران دانشجویی نیز فعالیت های بسیج و ورزشی خود را با شدت بیشتری دنبال می کرد. با شهیدان دهقان و سیاوشی نیز در همان دورانی که در بسیج فعالیت داشت، آشنا شد. روز قبل از اعزامش با مشکل پاسپورت مواجه شد. تقدیر به گونه ای بود که به خاطر پسوند فامیلی یکی از همشهری ها در سفارت او را شناخته بود و یک روزه مشکل پاسپورت را حل کرد. در نهایت به عنوان مسئول آموزش چک و خنثی به سوریه اعزام شد. امین چند مدال قهرمانی کشوری در مسابقات ورزشی کسب کرده بود و کمربند مشکی دان سه در کیک بوکسینگ داشت. بخاطر اینکه ورزش خشنی است، پدرش راضی نبود که در مسابقات کشوری شرکت کند.او هم به نظر پدر احترام گذاشت و انصراف داد. امین کریمی دانشجوی بسیجی در رشته برق الکترونیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام(ره) بود نحوه شهادت: حین انجام مأموریت مستشاری در حومه شهر حلب در سوریه به شهادت رسید. این شهید بزرگوار در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) و در روز پنجشنبه ۳۰ مهر در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی به‌دست نیروهای تکفیری در کشور سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد و در امامزاده چیذر تهران آرام گرفت. او در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) و در روز پنجشنبه 30 مهر سال 1394 در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی به‌دست نیروهای تکفیری در کشور سوریه در سن 29 سالگی به فیض عظیم شهادت نائل آمد. پیکر پاکش را در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپردند🥀 @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ سلام که من هواتو کردم ...💔 السلام علی الحسین 🖐🏻 نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️ هر شب هستم حرم تو 😍 ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞 وای از تکرار… 😭 شب به خیر ای حرمت شرح پریشانی ما🌙 🌟 التماس دعای فرج 🌟 •┄═•✨🌙•═┄• @sh_hadadian74 •┄═•✨🌙•═┄•
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
❤️ نماز اول وقت شهیـد مدافع حرم حسین معزغلامی 🌸 وقتی حسین اقا به باشگاه میرفت در زمان تمرین با اجازه استاد می رفت و وضو می گرفت و نمازش را می خواند. همه چپ چپ نگاهش می کردند و انگار چیز عجیبی دیده بودند. بعد از چند جلسه ڪه بقیہ باهاش آشنا شدند و رفتار و اخلاق حسین را دیدند بیشتر بچه ها موقع اذان ورزش را تعطیل می ڪردند وهمه با هم نماز می خواندند. @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ سلام که من هواتو کردم ...💔 السلام علی الحسین 🖐🏻 نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️ هر شب هستم حرم تو 😍 ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞 وای از تکرار… 😭 شب به خیر ای حرمت شرح پریشانی ما🌙 🌟 التماس دعای فرج 🌟 •┄═•✨🌙•═┄• @sh_hadadian74 •┄═•✨🌙•═┄•
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂