eitaa logo
شهیده مریم فرهانیان
225 دنبال‌کننده
348 عکس
88 ویدیو
9 فایل
شهیده مریم فرهانیان ولادت: ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان🌱 شهادت: ۱۳۶۳/۵/۱۳ آبادان⚘️ مزار مطهر: گلزار شهدای آبادان ثواب کانال شهیده تقدیم به حضرت زهرا س و صاحب الزمان عج و خادم الشهداء حاج احمد یلالی ارتباط با خادمة الشهیده: https://eitaa.com/shahidehfarhanian1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 و عقیله خسته از یک روز تلاش و فعالیت به سوی خانه می‌رفتند. عقیله از فعالیت خود و دوستانش در مدرسه‌ی باغچه‌بان که حالا مقر هلال احمر شده بود صحبت می‌کرد و از بیمارستان و فعالیتش در مسجد امام زمان می‌گفت. _می‌دانی عقیله، وقتی تو مسجد برای رزمنده‌ها غذا می‌پزیم و لباس‌های خونی را دوباره می‌شوریم تا رزمنده‌ای دیگر از آن استفاده کند احساس عجیبی پیدا می‌کنم. خوشحالم که فعالیت می‌کنم و در راه خدا زحمت می‌کشم خیلی لذت دارد. 🍀عقیله گفت: _من نگران خانواده هستم. بدجوری پخش و پلا شده‌ایم. ماها در مسجد و هلال احمر و بیمارستان خدمت می‌کنیم. مهدی و علی هم با دشمن می‌جنگند و حسین هم قاطی بسیجی‌های آبادان شده. من اصلاً فکر نمی‌کردم جنگ طول بکشد. الان ۱۸ روز از جنگ می‌گذرد و هنوز جنگ ادامه دارد. آنجا را ! مهدی است! ✨مهدی سوار بر موتور از خانه بیرون آمد. و عقیله را دید‌. به سویشان آمد. با خواهرانش روبوسی کرد. حال و احوال کردند و مهدی به آن‌ها سفارش کرده که مراقب خود باشند. عقیله به دست راست مهدی نگاه کرد و خنده خنده گفت: _آفرین برادر خوبم. هنوز انگشتری که از مشهد برایت آورده‌ام داری. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ✨مهدی با چشمان خسته و خون گرفته از بی‌خوابی، لبخند زنان گفت: _مگر می‌شود سوغاتی خواهر خوبی مثل تو را از خود دور کنم. فقط کاشکی کمی بزرگتر بود. با مکافات و به کمک صابون تو انگشتم کردمش. 🍀عقیله پرسید: مهدی! انگار خیلی بی‌خوابی کشیده‌ای. ✨مهدی با لحنی پر معنی گفت: در این اوضاع و احوال مگر می‌شود خوابید؟ باید بیدار بود. دشمن برای مملکتمان دندان تیز کرده. خب من باید بروم. مراقب آقا و ننه باشید. مواظب بتول و مرضیه و حسین باشید. خداحافظ. 🌸بار دیگر دو خواهر، برادر را بوسیدند. مهدی دست تکان داد و سوار بر موتور دور شد. به خانه رسیدند. دید که ننه هادی می‌خواهد لباس‌های مهدی را بشوید. چادرش را کنار گذاشت و تشت را از مادر گرفت و گفت: _خودم می‌شورم. ننه شما برو استراحت کن. _ننه جان تو خسته‌ای برو استراحت کن. اما با اصرار تشت را کنار شیر آب برد. عقیله هم به کمک آمد. در حال شستن لباس خونی و پر از گرد و غبار مهدی، عقیله با صدای بغض گرفته گفت: _ متوجه شدی که حال مهدی طبیعی نبود، نکند دیگر مهدی را نبینیم؟ 🌱 بی آنکه سر بلند کند جواب داد: _حقیقتش من هم تو همین فکر بودم. مهدی خیلی نورانی شده. یادته دفعه قبل می‌گفت که به معاد فکر کنید. به آخرت و سوال و جواب در درگاه خدا؟ عقیله، آرام آرام گریه می‌کرد و لباس‌های برادرش را آب می‌کشید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃بیست و یک روز از شروع جنگ می‌گذشت. آبادان هنوز زیر آتش مستقیم توپ و خمپاره دشمن بود. پالایشگاه می‌سوخت و دود غلیظی شهر را تیره ‌کرده بود. 🌱 و فاطمه در مسجد امام زمان در حال درست کردن ساندویچ برای رزمنده‌ها بودند. تکه‌ای گوشت پخته را با چند پر خیارشور و گوجه لای نان گذاشته کاغذ پیچش می‌کردند و در پاتیل رویی بزرگی می‌گذاشتند. خانمی هراسان آمد و گفت: 🥀چهارتا شهید آبادانی آورده‌اند فردا تشییع‌شان می‌کنند. 🍃چیزی تو دل فاطمه صدا کرد. به نگاه کرد. در عالم خود بود. لحظاتی بعد فاطمه متوجه پچ پچ خانم‌های دیگر شد که او و را به هم نشان داده با ناراحتی به پشت دست می‌زدند و بعضاً گریه می‌کردند. فاطمه منقلب شد. احساس بدی پیدا کرد. از شبستان به حیاط رفت. فاطمه به گوشه‌ای دیگر رفت و چادرش را جلوی صورتش کشید تا کسی نشناسدش. نزدیک چند زن که با هم صحبت می‌کردند نشست. یکی از زن‌ها با افسوس گفت: _خدا به مادرش صبر بدهد چه جوانی بود. چقدر مؤمن و با خدا بود. زن دیگر پرسید: _یعنی برادر همین و فاطمه فرهانیان است؟ _آره مهدی‌شان است. خدا روحش را شاد کند. 🍀فاطمه طاقت نیاورد. بغضش ترکید و با عجله بلند شد و دوید به سوی حیاط. را دید که در گوشه‌ی حیاط به دیوار تکیه داده و به آسمان نگاه می‌کند. فاطمه، گریه گریه را بغل کرد. 🥀_ ، ! فهمیدی چی شده مهدی شهید شده! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
یا مولای یا صاحب الزمان🌼 مارا به جز خیالت فکری دگر نباشد . . .
✨بسم الله النور✨ الحمدلله تونستیم به نویسنده کتاب آقای امیریان پیام بدهیم. برای اطمینان از راضی بودن نویسنده برای گذاشتن متن کتاب داستان مریم در کانال شهیده 🌷 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
هم اکنون به نیابت از اعضاء محترم کانال شهیده .🌷
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_ششم_قسمت۳ 🍃بیست و یک روز از شروع
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 لبخند تلخی زده گفت: _خوش به سعادتش، دست راستش بر سر من. خوش به سعادتش. بیا برویم خانه. 🌱 تا رسیدن به خانه گریه نکرد. اما فاطمه نمی‌توانست خود را کنترل کند. اصلاً باور نمی‌کرد دیگر مهدی را نبیند. تا آن روز فکرش را هم نمی‌کرد که یک جوان از دنیا برود. همیشه در ختم پیرها شرکت می‌کرد و در مخیله‌اش هم نمی‌آمد، جوانی از دست برود. آن هم برادر جوانش، مهدی عزیزش.🌷 🍃نزدیک خانه، سميره خواهر بزرگشان را دیدند. سمیره بهت زده و شوکه شده بیرون خانه به دیوار تکیه داده و به دور دستها نگاه می‌کرد. با دیدن و فاطمه به سویشان آمد. فاطمه و سمیره در آغوش هم گره خوردند و با صدای بلند شروع به گریستن کردند. به آن دو گفت: _شما چرا گریه می‌کنید؟ مهدی به آرزویش رسید. من می‌روم عقیله را خبر کنم. به سوی مدرسه‌ی باغچه‌بان رفت. وقتی آنجا رسید سراغ عقیله را گرفت. عقیله در حال بسته بندی وسایل بهداشتی و کمکهای اولیه بود. به سویش رفت و خنده، خنده گفت: _عقیله، شاید این خبر برای تو ناگوار و تلخ باشه. اما برای مهدی مثل عسل شیرین است. _چی شده مریم؟ ✨_مهدی شهید شد عقیله. مهدی به آرزویش رسید! 🍀عقیله به زمین افتاد. نتوانست گریه کند. دوست داشت گریه کند اما نمی‌توانست. زیر بغل عقیله را گرفت. _عقیله!‌ مهدی به آرزویش رسیده. به این طرف ماجرا فکر کن. 🍃بغض عقیله ترکید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_ششم_قسمت۴ 🌱 #مریم لبخند تلخی زده
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _ می‌دانی چه می‌گویی توقع داری من از شهادت مهدی بخندم. تو فکر می‌کنی من مثل تو هستم. تو فکر می‌کنی من روحیه تو را دارم؟ برادرم رفته، گلم رفته. ای خدا! _بیا عقیله. بیا برویم ببینیمش! 🌿با هم به سوی سردخانه‌ای که شهدا را نگه می‌داشتند رفتند. وقتی به آنجا رسیدند که تمام خانواده هم آمده بودند. همه به جز گریه می‌کردند و به سر و سینه می‌زدند. به طرف سردخانه رفت و عقیله و فاطمه با پاهایی لرزان پشت سرش داخل سردخانه شدند. مهدی انگار خواب بود. عقیله و فاطمه با صدای بلند گریه می‌کردند و نوحه می‌خواندند. جواهر و سمیره و رساله و ننه هادی و دیگران هم آمدند و دور پیکر مهدی زار می‌زدند. نگاه عقیله به دست راست مهدی افتاد. خواست انگشتر را از دست مهدی در بیاورد اما نتوانست. از داماد بزرگشان آقا یوسف خواهش کرد آن را برایش در بیاورد. آقا یوسف گفت: _نمی‌شود عقیله. نمی‌شود. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian