🇮🇷شھدای مدافع حرم قم🇮🇷
بر گرفته از نوشته سید مجاهد رسانه فاطمیون ✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"✊ @sh_
🇮🇷شھدای مدافع حرم قم🇮🇷:
یادداشتهایی از #سوریه (۹)
صبح یک روز جمعه از خردادماه سال ۹۴ سیدعباس(شخص وسط) از نیروهای #فاطمیون دستور میگیرد تا #سرباز سوری(راست) که مریض است را به #بیمارستانی در #دمشق برساند.
سیدعباس دوستش ایمان را صدا میزند؛
_ ایمان، کلاشتو بردار باید تا بیمارستان بریم.
.
سرباز سوری روی صندلی عقب دراز کشیده، سیدعباس با خودوری لندکروز خیابانها را لگد میکند و پیش میرود.
قبل از سهراهی #سَنَمِین (که از محلههای #مسلحین است) به حاجز(ایستو بازرسی) میرسند، سید با اشاره مامور شیشه را پایین میدهد، مامور دلدل میکند و با مکث دستور حرکت میدهد... سیدعباس به ایمان میگوید؛
_ میخواست یهچیزی بگه ها!
.
به سهراهی میرسند و سید توقف میکند تا خودروها عبور کنند، خودرویی با اشارهی دست میفهماند که اول شما... سیدعباس تشکر میکند و حرکت میکند
ایمان اسلحهاش را در بغل گرفته و حواسش به خیابانهای خلوت دمشق است، سیدعباس از آینه به همان خودرو نگاه میکند و بیتاب شده
_ چرا سبقت نمیگیره! مشکوکه!!
ایمان هم سرش را برگردانده تا دقیقتر خودرو را ببیند.
حواس هر دو به پشتسر است که یکباره دو #لاستیک بزرگ از کوچه وارد #خیابان میشود! سیدعباس روی ترمز میزند...
.
از آنچه میترسیدند به سرشان آمده بود، افراد سیاهپوش مسلح خودرو را هدف گرفته و با قدمهای شمرده به ماشین نزدیک میشدند...
ایمان اسلحه را بین دوپا برده و مسلح میکند... سیدعباس چشم از مردان سیاهپوش برنمیدارد و در حالی که سعی میکند لبانش زیاد تکان نخورد میگوید؛
_ دست به اسلحه ببری کارمون تمومه!
.
خودرو با حدود ۲۰ مرد مسلح محاصره شده...
درب سمت ایمان باز میشود، دستی موهای بلند ایمان را میگیرد و پرتش میکند روی آسفالت... مردم خیلی زود از منازل خارج میشوند و با هرچه داشتند بهسمت ایمان حملهور شدند
سیدعباس با گوشهی چشم ایمان را زیر دستوپای مردم نگاه میکند و با دستش به آرامی دنده را برای مرگی باعزت جا میزند...
نگاهش به جاده است... #زنان و #کودکان خشمگین جاده را گرفتهاند... تصمیم سختی است... نمیتواند با خودرو از آنان بگذرد... دنده را خالی میکند و با تهدید پیاده میشود...
لولههای اسلحه از او میخواهد که روی زمین دراز بکشد ولی حاضر نمیشود... گلولهای شلیک میکنند و سوزشی در پای چپش احساس میکند... ضربهای به پشتسرش میخورد و نقش بر زمین میشود...
.
چشمان سیدعباس، ایمان و سرباز سوری را بستند و در خودرویی که تعقیبشان میکرد سوار کردند. #دنیا برایشان تمام شد و بهسوی مقصدی نامعلوم حرکت کردند...
.
یادداشتهایی از #سوریه (۱۰)
ادامهی پست قبل؛
ساعت ۹ صبح است که مسلحین با شلیکهای هوایی خودروی حامل اُسرا را از میان جمعیت خارج میکنند.
چشمها بسته و با ضرب قنداق سرها را روی زانو میگذارند... سیدعباس با کشیدن سر به صندلی کمی چشمبند را پایین داده و زیرچشمی نگاه میکند، غیر از ایمان و سرباز سوری یک نفر دیگر هم با چشمان بسته کنارشان نشسته!
...خودرو وارد حیاط بزرگی میشود.
چهار اسیر را با #سیلی و لگد به اتاقی میاندازند، خیلی زود فهمیدند اسیر جدید سوری و رانندهی یک درجهدار ارتشی است که در لحظهی درگیری آنجا رسیده و او راهم دستگیر کردند.
.
سیدعباس زیرلب آیهالکرسی میخواند، ایمان با اضطراب میپرسد؛
_ شهادتین بخوانیم؟
+ برای هرچیزی آماده باش
هر شخصی برای دیدن اسرا وارد میشد آنها را به باد کتک میگیرد...
.
عصر اتاق پر میشود... راننده ارتشی را جدا میکنند و سه اسیر را گوشهی اتاق میبرند، #دوربین آماده است... یکبار ضبط میکنند ولی #سید با چهرهی جدی جواب میدهد... یکی با لگد چند ضربه به پهلوی سید میزند، چانه سید را نگه میدارد و چند کشیده محکم... #فیلم (پست قبل) ضبط میشود.
.
هنوز آفتاب غروب نکرده، سروصدای بیرون بیشتر میشود... جروبحث به پشت درب اتاق رسیده، سید و ایمان خودشان را برای یک کتک دیگر آماده میکنند، درب باز میشود و دو جوان خوشپوش در حال گفتگوی تند با مسلحین وارد میشوند.
مستقیم به سراغ راننده ارتشی میروند، از صحبتهایشان معلوم میشود که رابط #نظام با مسلحین هستند. بحث و جدل بالا میگیرد و دست آخر دو جوان متقاعد میکنند که همه اسرا باید #آزاد شوند...
.
آفتاب روز جمعه غروب کرد و عمر سیدعباس و ایمان به دنیا بود...
مسلحین ماشین و اسلحه آنها را تحویل میدهند و سید با #پهلوی_شکسته و پای مجروح ماشین را به مقر میرساند.
.
حاجی...... مسئول ... منتظرشان است؛
_ کجایی سیدعباس؟ از صبح همه رو علاف خودتون کردین!
سید داستان #اسارت و #مجروحیت را تعریف میکند و حاجی با پوزخند میگوید؛
_ رفتین عشقوحال، آخرشم #دعوا کردین و برگشتین!!! فردا بیاین برای توضیحات!
.
بعد از دو روز ارائه توضیحات #قلب سید شکستهتر از روز اسارت بود چون هیچ شاهد و مدرکی نداشتند.
صبح روز سوم حا