eitaa logo
🇮🇷شھدای مدافع حرم قم🇮🇷
1.1هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
149 فایل
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج» http://eitaa.com/sh_modafeaneqom ✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"✊ @modafeaneqom جهت ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷شھدای مدافع حرم قم🇮🇷
بر گرفته از نوشته سید مجاهد رسانه فاطمیون ✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"✊ @sh_
🇮🇷شھدای مدافع حرم قم🇮🇷: یادداشت‌هایی از (۹) صبح یک روز جمعه از خردادماه سال ۹۴ سیدعباس(شخص وسط) از نیروهای دستور می‌گیرد تا سوری(راست) که مریض است را به در برساند. سیدعباس دوست‌ش ایمان را صدا می‌زند؛ _ ایمان، کلاشتو بردار باید تا بیمارستان بریم. . سرباز سوری روی صندلی عقب دراز کشیده، سیدعباس با خودوری لندکروز خیابان‌ها را لگد می‌کند و پیش می‌رود. قبل از سه‌راهی (که از محله‌های است) به حاجز(ایست‌و بازرسی) می‌رسند، سید با اشاره مامور شیشه را پایین می‌دهد، مامور دل‌دل می‌کند و با مکث دستور حرکت می‌دهد... سیدعباس به ایمان می‌گوید؛ _ می‌خواست یه‌چیزی بگه ها! . به سه‌راهی می‌رسند و سید توقف می‌کند تا خودروها عبور کنند، خودرویی با اشاره‌ی دست می‌فهماند که اول شما... سیدعباس تشکر می‌کند و حرکت می‌کند ایمان اسلحه‌اش را در بغل گرفته و حواسش به خیابان‌های خلوت دمشق است، سیدعباس از آینه به همان خودرو نگاه می‌کند و بی‌تاب شده _ چرا سبقت نمی‌گیره! مشکوکه!! ایمان هم سرش را برگردانده تا دقیق‌تر خودرو را ببیند. حواس هر دو به پشت‌سر است که یکباره دو بزرگ از کوچه وارد می‌شود! سیدعباس روی ترمز می‌زند... . از آنچه می‌ترسیدند به سرشان آمده بود، افراد سیاه‌پوش مسلح خودرو را هدف گرفته و با قدم‌های شمرده به ماشین نزدیک می‌شدند... ایمان اسلحه را بین دوپا برده و مسلح می‌کند... سیدعباس چشم از مردان سیاه‌پوش برنمی‌دارد و در حالی که سعی می‌کند لبانش زیاد تکان نخورد می‌گوید؛ _ دست به اسلحه ببری کارمون تمومه! . خودرو با حدود ۲۰ مرد مسلح محاصره شده... درب سمت ایمان باز می‌شود، دستی موهای بلند ایمان را می‌گیرد و پرتش می‌کند روی آسفالت... مردم خیلی زود از منازل خارج می‌شوند و با هرچه داشتند به‌سمت ایمان حمله‌ور شدند سیدعباس با گوشه‌ی چشم ایمان را زیر دست‌وپای مردم نگاه می‌کند و با دستش به آرامی دنده را برای مرگی باعزت جا می‌زند... نگاهش به جاده است... و خشمگین جاده را گرفته‌اند... تصمیم سختی است... نمی‌تواند با خودرو از آنان بگذرد... دنده را خالی می‌کند و با تهدید پیاده می‌شود... لوله‌های اسلحه از او می‌خواهد که روی زمین دراز بکشد ولی حاضر نمی‌شود... گلوله‌ای شلیک می‌کنند و سوزشی در پای چپ‌ش احساس می‌کند... ضربه‌ای به پشت‌سرش می‌خورد و نقش بر زمین می‌شود... . چشمان سیدعباس، ایمان و سرباز سوری را بستند و در خودرویی که تعقیب‌شان می‌کرد سوار کردند. برایشان تمام شد و به‌سوی مقصدی نامعلوم حرکت کردند... . یادداشت‌هایی از (۱۰) ادامه‌ی پست قبل؛ ساعت ۹ صبح است که مسلحین با شلیک‌های هوایی خودروی حامل اُسرا را از میان جمعیت خارج می‌کنند. چشم‌ها بسته و با ضرب قنداق سرها را روی زانو می‌گذارند... سیدعباس با کشیدن سر به صندلی کمی چشم‌بند را پایین داده و زیرچشمی نگاه می‌کند، غیر از ایمان و سرباز سوری یک نفر دیگر هم با چشمان بسته کنارشان نشسته! ...خودرو وارد حیاط بزرگی می‌شود. چهار اسیر را با و لگد به اتاقی می‌اندازند، خیلی زود فهمیدند اسیر جدید سوری و راننده‌ی یک درجه‌دار ارتشی است که در لحظه‌ی درگیری آنجا رسیده و او راهم دستگیر کردند. . سیدعباس زیرلب آیه‌الکرسی می‌خواند، ایمان با اضطراب می‌پرسد؛ _ شهادتین بخوانیم؟ + برای هرچیزی آماده باش هر شخصی برای دیدن اسرا وارد می‌شد آنها را به باد کتک می‌گیرد... . عصر اتاق پر می‌شود... راننده ارتشی را جدا می‌کنند و سه اسیر را گوشه‌ی اتاق می‌برند، آماده است... یک‌بار ضبط می‌کنند ولی با چهره‌ی جدی جواب می‌دهد... یکی با لگد چند ضربه به پهلوی سید می‌زند، چانه سید را نگه می‌دارد و چند کشیده محکم... (پست قبل) ضبط می‌شود. . هنوز آفتاب غروب نکرده، سروصدای بیرون بیشتر می‌شود... جروبحث به پشت درب اتاق رسیده، سید و ایمان خودشان را برای یک کتک دیگر آماده می‌کنند، درب باز می‌شود و دو جوان خوش‌پوش در حال گفتگوی تند با مسلحین وارد می‌شوند. مستقیم به سراغ راننده ارتشی می‌روند، از صحبت‌هایشان معلوم می‌شود که رابط با مسلحین هستند. بحث و جدل بالا می‌گیرد و دست آخر دو جوان متقاعد می‌کنند که همه اسرا باید شوند... . آفتاب روز جمعه غروب کرد و عمر سیدعباس و ایمان به دنیا بود... مسلحین ماشین و اسلحه آنها را تحویل می‌دهند و سید با و پای مجروح ماشین را به مقر می‌رساند. . حاجی...... مسئول ... منتظرشان است؛ _ کجایی سیدعباس؟ از صبح همه رو علاف خودتون کردین! سید داستان و را تعریف می‌کند و حاجی با پوزخند می‌گوید؛ _ رفتین عشق‌وحال، آخرشم کردین و برگشتین!!! فردا بیاین برای توضیحات! . بعد از دو روز ارائه توضیحات سید شکسته‌تر از روز اسارت بود چون هیچ شاهد و مدرکی نداشتند. صبح روز سوم حا