eitaa logo
‹ ازࢪفـٰاقٺ‌ٺـٰاشھـٰادٺ🇮🇷 ›
554 دنبال‌کننده
2هزار عکس
895 ویدیو
9 فایل
-بسم‌اللّھ‌!. الہی‌به‌امیدٺو!. ‹ درڪولہ‌بـٰارخودچیزۍ‌ندارم؛ غیرازدلۍ‌مسٺِ‌شوقِ‌شہـٰادٺ › شروع:‌¹³-⁹-¹⁴⁰¹ پایان؟!‌ان‌شاءالله‌ظہور‌مولا:) - وقفِ‌آسید‌مهدی:) - برای‌آرمان:) ج‌ـآنَم‌بہ‌‌گوشم!.📻🌱 https://harfeto.timefriend.net/16705158497000
مشاهده در ایتا
دانلود
‌خوشبخت‌ترین‌عࢪوسڪ‌دنیا... عروسکیہ‌ڪه‌توحرم‌خانم‌سہ‌سالہ‌بـٰاشه💔🕊️:)) ‹› ‹
«مطمئن باش ك مهرت نرود از دل من🫠" مگر آن روز که در خاک شود منزل من🌱👀.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-أنت روحـۍ وأبـقۍ بجانبۍ دائـما
بہ محبت و دوستۍِ آنکہ برایت مرموز است؛ تمایل نداشتہ باش! - مولاعلۍ'؏' -❤️‍🩹
با همه گناهان؛ ما شما را فراموش نمی‌کنیم، و امور شما را مهمل نگذاشته‌ ایم(:🌱". | ازفرمایشات‌حضرت‌ِحـجت .
-قَالَ إِنَّمَا أَشْکو بَثِّی وَحُزْنی إِلَی‌اللَّهِ- غمگین که می‌شوی ، حواست باشدخدا برای شنیدن غم‌هایت شنواترین است...
همه‌ی کارهاش رو حساب بود. وقتی پاوه بودیم، مسئول روابط عمومی بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو می‌کرد. اذان می‌گفت و تا ما نماز بخوانیم، صبحانه حاضر بود. کم‌تر پیش می‌آمد کسی توی این کارها از او سبقت بگیرد. خیلی هم خوش سلیقه بود. یک‌بار یک فرشی داشتیم که حاشیه‌ی یک طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موکتمان. ابراهیم وقتی آمد خانه،‌ گفت «آخه عزیز من! یه زن وقتی می‌خواد دکور خونه رو عوض کنه، با مردش صحبت می‌کنه. اگه از شوهرش بپرسه اینو چه جوری بندازم،‌ اونم می‌گه اینجوری.» و فرش را چرخاند، طوری که حاشیه‌ی سفیدش افتاد بالای اتاق...❤️‍🩹 اللهم عجل لولیک الفرج
‹ ازࢪفـٰاقٺ‌ٺـٰاشھـٰادٺ🇮🇷 ›
-
«داشت یکی یکی وسیله‌هایش را جمع می‌کرد تا از حوزه بزند بیرون. مهدی هم روی بالکن مسجد راه می‌رفت و به او نگاه می‌کرد. با خودش فکر می‌کرد: «یعنی آرمان کجا می‌خواهد برود؟ توی این شلوغی‌ها که کسی جرأت بیرون رفتن ندارد. آرمان چرا نمی‌نشیند درسش را بخواند؟» پیش خودش حدس زد که شاید می‌خواهد برود کمک نیرو‌های انتظامی. از همان بالکن مسجد آرمان را صدا زد: «آرمان! داری کجا می‌ری؟» آرمان همان طور که وسیله‌هایش را جمع می‌کرد، گفت: «احتمالاً امشبم خیابونا شلوغ می‌شه. می‌خوام برم کمک نیرو‌های انتظامی تا اغتشاشگر‌ها مزاحم مردم نشن. تو هم بیا تا امشب با هم بریم.» مهدی همین طور که روی بالکن این طرف و آن طرف می‌رفت گفت: «آرمان بشین درست رو بخون! این کار‌ها وظیفه من و تو نیست.» آرمان کمی مکث کرد؛ نگاهش را برگرداند سمت مهدی و گفت: «آدم نباید سیب زمینی باشه.» مهدی سری تکان داد و گفت: «خب حداقل از این به بعد کم‌تر برو.» آرمان جواب داد: «باشه، امشب رو که برم بعدش دیگه کم‌تر می‌رم.» رفت و برای همیشه دوستانش را تنها گذاشت.» اللهم عجل لولیک فرج