هدایت شده از |⚡ #پروژکتورسیاست|
💔 روزگار تلخ آخرالزمانی ها.....
دقیقا یکسال بعد از شهادت #مالک سردار رشید سپاه اسلام ، #عمار انقلاب هم از دنیا رفت و علی تنها تر از گذشته شد....
عجب روزگار تلخی
عجب جمعه های حزن انگیزی شده در واپسین لحظات ظهور.....
@DownwithIsraeLLL
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
واکنشزائرانامامرضا(؏)بهخبرِشهادت • این کلیپو هرچقدرم ببینی تکراری نمیشه! #مرد_میدان #حاج_قاسم #
هربار این کیلیپو میبینم به پهنای صورت اشک میریزم.
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... علمدار نیامد...
امشب
حالهیچکسخوبنیستحقیقتا...
اولین ساعات بی حاجقاسمه...
وجدانانمیتونمباکلمههابازیکنمو
قلمبهسلمبهحرفبزنم!
حالدلهیچکدوممونخوبنیست!
فقطبگم
التماسدعا...💔
😭
#حاج_قاسم #مرد_میدان
#سردار_دلها
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🌖 نحوه خوندن #نمازشب😍 🌿[نماز شب یازده ركعت می باشد] 🌿_چهار دو ركعت مانند نماز صبح. 🌿_دو ركعت نم
رفقا•••
امشب آخرین شبیه که عباداتمون رو تقدیم میکنیم به #حضرتزهراسلاماللهعلیها✨
به نیابت از #حاجقاسم🌹
•••
⇦جا نمونید!؟
بیست دقیقه گذشت از انفجار ...
از مرگ خونین حاجقآسِم...
از مرگ خونین ابومھدی...
یک سال و بیست دقیقه گذشت . . .
همیشه احساس میکنم سردار برای استقبال از زائراش با همین حالت و لبخند مخصوص خودش ایستاده...
ولی ما نمیببنیم!
•
⇦هرکےالآنبیدارهنمازشبیادشنره⇨
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🌱• سلام یاوران شباهنگامے•••
#چالش داریم!
این سری چالشمون رنگ و بوی عجیبی داره.
⇦۱۳/دے/۱۳۹۸، چطور و از کی خبر شهادت سردار دلهارو شنیدید!؟⇨
خاطراتتون رو در حد چند خط خلاصه و پر احساس به قلم بکشید.✒️
به احساسیترین نوشته هدیهای ناقابل تعلق میگیره.➣
ارسال⇩
@Asheghe_ahlebeit
زمان تا سیزدهمین شبِ آخرین دیِ قرن!
هدایت شده از |⚡ #پروژکتورسیاست|
#ألموتلإسرائیل 👊🏼 :
✍🏼... روزنوشت یکی از نیروهای فاطمیون،
روایتی از پنجشنبه 12 دیماه 1398 یعنی آخرین روز زندگی 🌹حاج قاسم سلیمانی دارد.
روزنامه «فرهیختگان» این روزنوشت را منتشر کرده است:
آخرین روز ... پنجشنبه (۹۸.۱۰.۱۲)
[🕖] ساعت 7 صبح / دمشق
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم. هوا ابری است و نسیم سردی میوزد. ساعت 7:45 صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولان گروههای مقاومت در سوریه حاضرند ...
[🕗] ساعت 8 صبح
همه با هم صحبت میکنند ... در باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند. دقایقی به گفتوگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند ... هنوز در مقدمات بحث است که میگوید: «همه بنویسن، هر چی میگم رو بنویسید!» همیشه نکات را مینوشتیم، ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت ... گفت و گفت ... از منشور پنجسال آینده ... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد ... از شیوه تعامل با یکدیگر ... از ... کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی ... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک جلسه. آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما پنجشنبه اینگونه نبود ... بارها صحبتش قطع شد، ولی با آرامش گفت: «عجله نکنید، بذارید حرف من تموم بشه ...»
[🕧] ساعت 11:40 ظهر
زمان اذان ظهر رسید. با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
[🕒] ساعت 3 عصر
حدود هفت ساعت! حاجی هر آنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه ... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا در خروج همراهیاش کردیم. خودرویی بیرون منتظر حاجی بود. حاجقاسم عازم بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند ...
[🕘] ساعت حدود 9 شب
حاجی از بیروت به دمشق برگشت. شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند. سکوت شد ... یکی گفت: «حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرید.» حاجقاسم با لبخند گفت: «میترسین شهید بشم؟» باب صحبت باز شد و هر کسی حرفی زد: «شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه است!»، «حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم» ... حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد. خیلی آرام و شمردهشمرده گفت: «میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش. میوه رسیده اگه روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!» بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد: «اینم رسیدهست، اینم رسیدهست ...»
[🕛] ساعت 12 شب
هواپیما پرواز کرد.
[🕖] ساعت 7 صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید. به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم. کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود ...در آن نوشته بود :
«مرا پاکیزه بپذیر.»
#سردار_دلها
@DownwithIsraeLLL
هدایت شده از |⚡ #پروژکتورسیاست|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ألموتلإسرائیل 👊🏼
😭😭😭😭
سردار عزیز🌹
فاتح قلبها♥️ داغ عظیم نبودنت را چگونه تاب بیاوریم؟😭💔
کوه غم هجرانت را تحمل نتوان کرد🖤
زین غصهٔ عظمیٰ ، کمر تا میشود...😭
#اللهمعجللولیکالغریبالفرج 💔
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شِکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
درد بیعشقی زجانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
بلبل طبعم کنون باشد زتنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم🌹🌹😭
خدایا ✨ صبرمان بده.
@DownwithIsraeLLL
خاطرهی اول
•
بسم رب الشهدا وصدیقین
ساعت ۶:۳۰ روز جمعه سیزدهم دیماه ۱۳۹۸ بود که برای نماز صبح با صدای یک پیامک بیدار شدیم .یکی از دوستان پدرم به ایشان پیامکی داده بود که شامل خبر شهادت #سردار_دلها بود.ناگهان پدر پس از خواندن پیام با چشمان خیس تلوزیون را روشن کرد و زیر لب میگفت ای کاش شایعه باشه ما نمیدانستیم از چه حرف میزند.🤔تا اینکه این خبر زیرنویس همه شبکه ها بود و...😔
در حالی که با چشمان گریان اخبار می دیدیم حاضر میشدیم برای رفتن به دعای ندبه.داخل مسجد که رسیدیم هیچکس مطلع نبود؛ پدرم تا رسید وسط دعا به حاج آقا اطلاع داد و حاج آقا پشت بلندگو اطلاع رسانی کردن:به خبری که هم اکنون متوجه شدیم گوش کنید...
ناگهان صدای آه و ناله و شیون و زاری😭 از مسجد بلند شد انگار همه پدر و برادر خودشان را از دست داده بودند...
هر کس دیر می آمد و نمیدانست از بقیه میپرسید که چرا همه با گریه دعا میخوانند و گاها حاج آقا وسط دعا میگن که صلواتی جهت شادی روح شهید قاسم سلیمانی بفرستید ؟!چرا شهید؟!آن ها هم تا می فهمیدن شوکه میشدن و شروع به عزا و گریه میکردن...😭
[سرباز انقلاب]
#خاطرات
خاطرهی دوم
•
جمعه۱۳دی ماه ۱۳۹۸بود.همسرم خانه نبود.من و بچه ها که بیدار شدیم تصمیم گرفتم صبحانه رو بریم خونه آبجی بزرگه.بچه هاروآماده کردم زنگ زدم به آبجی که بیداری ما داریم میاییم دیدم مثل همیشه خوشحال نشدباصدایی گرفته گفت بیدارم بیایید.باخودم گفتم شایدازرفتن ما خوشحال نمیشه ولی ازش بعیده.خلاصه سرراه نون بربری خریدیم و رفتیم.زنگ زدم در رابازکرد.رفتم تو دیدم چشم هاش باد کرده صداش گرفته گفتم چی شده مگه خداینکرده مریضی؟گفت نه!!وااااااااااااای یهوچشم به تلویزیون افتاد دیدم گوشه تلویزیون پرچم سیاه زده هی عکس حاج قاسم رو نشون میده فکرکردم حاج قاسم یه کارکرده دوباره دارن باافتخارعکس وفیلماشوپخش میکنن.بعدگفتم پس اون پرچم سیاه اون سازغمگین چیه؟؟؟یک لحظه دنیاروسرم خراب شد نمیدونم چطور بگم چه حسی داشتم.خدایا.....
ازآبجی پرسیدم مگه سردارزخمی شده؟؟حالش بده؟؟؟؟گفت نه سردارشهیدشده.دنیاروسرم خراب شد.خدامیدونه چه حال بدی داشتم.دلم میخواست تلویزیون روخووووردکنم که این خبرروهی میگه..... هی میگه ....هی میگه....😭😭😭😭
من عزیزازدست داده ام اما کی این حال شدم؟؟؟؟؟سردارعزیزترین عزیزمابود.
اون روزنه صبحانه خوردیم نه ناهارنمیدونستم دارم چکارمیکنم .باآبجی رفتیم سرمزارشهدای گمنام شهرمان تابرای حاج قاسم عزابگیریم دیدم انگار همه دلشون گرفته ملت ریخته بودن اونجا چه جمعیتی عجب شلوغ بود..زن و بچه پیر جوان اونجا اومده بودن ناله میکردن زنان چادرهایشان راخاکی انداخته بودن روی صورتشان هق هق گریه میکردن.هیچ کس حال خودشون نداشت.همین الانم که این خاطره تلخ رومی نویسم چقدر اشکم بی اختیارسرازیرشده.من و سه فرزندانم فدای یک تارموی رهبر عزیزم.فدای راه حاج قاسم.ازآن روزپسرم(علیرضا) روقاسم صدا میزنم.بهش گفتم توبایدقاسم سلیمانی دیگرشوی.الان قاسم من۱۲سالشه به امیدخدابامکتب حاج قاسم تربیت میشودوراه پاک اوراپیشه میگیرد.رهبرم آرام باش قاسم ها داریم برایتان مهیامیکنیم.😭😭😭😭
[زهراکریمی]
#خاطرات
خاطرهی سوم
•
صبحِ یک جمعه ی دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چه کردند باتو...
چه بگویم به چه حالی یَلِ ماراکشتند...
حاج قاسم بشنو،خبرت سنگین بود
دیدنِ دست تو و انگشتر خواب مارا بِرُبود
چه نمازی خواندند همه ی مردم شهر در کنار رهبر
و در آن سوگ عذاداری تو،بغض آقامان شکست
حاج قاسم بشنو،غم تو سنگین بود
اشک رهبر اما کوهی از درد به دلها میگذاشت
در نبودت اما نگذاریم علی را تنها...
[مبیناصحرایی]
#خاطرات
خاطرهی چهارم
•
یک و بیست دقیقه بامداد
آسمان میبارید و گیاه براقِ نشسته در قرنیه چشمانم میشکفت و شکوفه هایش را بر مژگان می آویخت...
آسمان میبارید و سورمه ایِشب را چاشنی خاکستری قبل از اذان میکرد...
گاهی مینشستم و مسکوت خیره نقطه ای نامعلوم.
گاهگاهانی هم چمباتمه میزدم و به صدای نوحه ای که همره نسیم شبانگاهی از پنجره به داخل می جهید گوش فرامی دادم...
گاهی می نشستم سر بسات شعر و شاعری و غمِ دل را بر شانه های قافیه می گذاشتم تا اندکی آرام شود دل...
اما در دلم رخت های گردان یاثارالله را میشستند...
و دیوارهای دلم را بیرق عزا بسته بودند...
عده ای هم تبل و سنج میکوبیدند...
نگاه چرخاندم سوی پنجره... آسمان میبارید... آرام زمزمه کردم
_ میشه همه خواب باشه...
بگذار چند گامی به عقب برداریم...
سیزدهمین روز از دهمین ماهِ نود و هشتمین سالِ قرن بود...
صبح جمعه بود...
ساعت حول و هوش ده میچرخید...
از صدای باز شدن درب اتاق بیدار شدم...
پدر بود...گفت
_ بیدار شدی؟
وسط ابروانش کمی بالا رفته بود... طبق معدود اوقات ناراحتیاش...
بین خواب و بیداری لبخند زدم
_ صبح به خیر بابا...
فارق از موج عظیم اخبار بودم...لبخند میزدم؟ صبح به خیر؟ خیر بود؟ شاید هم به قول خودش یقنا کله خیر بود...
و این پدر بود که گفت
_ سردار رو شهید کردند...
مکث کرد... دلم هم مکث کرد...
شاید دلِ جهان مکث کرد... دلِ ایران... سوریه... لبنان... عراق... یمن... شاید یک لحظه زمین هم از چرخش ایستاد..
ادامه داد
_من میرم نماز .حواست به زنگ در باشه باباجان...خداحافظ...
رفت... مات و مبهوت نیمخیز مانده بودم
_شوخی میکنی؟ بابا؟
نگاه چرخاندم در اتاق...
_شاید هنوز خوابم...
سرمای دی بود که بر جانم نشسته بود یا بهمنِ عظیمِ این خبر بر کلبه دلم آوار شده بود؟. حسی در دلم میگفت شاید نه... امید داشته باش... اما مطمئن بودم که پدر هیچگاه مردد سخن نمیگوید.
نفهمیدم دیدگانم چگونه بارید و گونه هایم چگونه شکوفه زد...
صفحه گوشی را تار می دیدم... کانال ها را بالا و پایین کردم...
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد...
نگاه حراسانم بین خطوط می گشت...
فرودگاه بغداد... ساعت یک و بیست دقیقه بامداد... انفجار...انگشتری در دست به جامانده...سردارِ دلها...
سر بر زانو گذاشتم...چشمم باریدن را شدت گرفت...
آسمان رعد و برق زد...
خانه تاسیان بود...
گردِ ماتم از دیوارها آویخته بود...
آسمان می بارید...
دل در سینه میل پریدن داشت...
آسمان می بارید...
خبر سنگین است...
[بینامدرپیامناشناس]
#خاطرات
خاطرهی پنجم
•
من سردار سلیمانی رو کم و بیش می شناختم...شاید به خاطر علاقه زیادی که پدر و همسرم به ایشون داشتن و اخبار مربوط بهشون رو پیگیری می کردن بیشتر علاقه مند شدم
صبح روز جمعه کذایی😖 همسر و پسرم رفته بودن مسجد مراسم دعای ندبه📿
ساعتی بعد متوجه شدم کسی با عجله و پشت سر هم زنگ در خونه رو می زنه؛
هراسون شدم که چی شده صبح به این زودی😧
سریع در رو باز کردم که شوهرم وارد شد و شتابون رفت سراغ تلویزیون
انقدر عجله داشت که نمی تونست دکمه های کنترل رو درست بزنه
گفتم چی شده؟!
با اشکی که توی چشماش بود چند لحظه نگام کرد و گفت: میگن سردار رو شهید کردن🥀 فقط خدا کنه دروغ باشه
من نشستم و خیره به تلویزیون ؛؛ و شنیدیم اونچه که ازش واهمه داشتیم...💔
اون لحظه نمی دونم چه اتفاقی افتاد که نتونستم گریه کنم..بر عکس همسرم که مدام اشک می ریخت،من مبهوت بودم.
تا سه روز بغض توی گلوم بود و مدام پای تلویزیون؛ دچار گلو درد شده بودم
وقتی همسرم دید شرایط خوبی ندارم گفت هر طور شده گریه کن تا سبک بشی..
هنوز هم بعد از گذشت یک سال وقتی عکس سردار رو می بینم دلم میلرزه و ...
سردار سلیمانی شهید شد؛ در راه ایران رفت و پرکشید. او آسمانی شد و راه و مسیر خودش را برای جوانان به جای گذاشت🍂🥀
سالگرد آسمانی شدنت مبارک ای مرد خدا
《 تو 🥀》از همان اول هم جایت روی زمین نبود.
《 تو🥀》جایت بین ما زمینی ها نبود؛! غیرت و شرف تو را کمتر انسانیست که داشته باشد.
《 تو🥀》 یکی از فرشتگان خدا بودی که گویی برای پاسداری از مردم ایران پا به زمین نهاده بودی و اکنون رفتی و پر کشیدی.
راهت برای همیشه ادامه خواهد داشت..
سالگرد شهادتت مبارک...💔
[زهراعسگری]
#خاطرات