خاطرهی دهم
•
ساعت حوالی هشت ونیم 🕣صبح بود که باناله های دختر کوچکم👶 که طلب آب کرده بود بیدارشدم🤱 به آشپز خانه رفتم درراه برگشت به اتاق بودم که دیدم تلویزیون روشنه وهمسرم داره اخبار شبکه 6 رومی بینه،
چشمم به سیاه🏴 گوشه ی تلویزیون خورد به شوهرم گفتم: چه شده؟ روکرد به منو وگفت یه اتفاق بدی افتاده، دوباره تلویزیون رونگاه کردم 😳عکس سردار رودیدم 💥یک دستم لیوان آب بود ، بااون دست دیگریم به سرم زدم🤦♀ وگفتم خااااک برسرم بدبخت شدیم! ⚫️⚫️⚫️
انگار یک پارچ آب سرد روی من ریختند این قدر ترسیده بودم😰 ودستام یخ کرده بوود، دراین حین خواهرم بهم زنگ زد ☎️تاصحت خبر روازم بپرسه باهم شروع به گریه کردیم 😭ازنحوه ی شهادتش هنوز خبر نداشتم ولی باجرأت به خواهرم گفتم: امکان نداره دشمن بتونه همچین ابرقدرت جهان روبزنه، حتما بانامردی زدنش 👊 مثل مرغ پرکنده بودم ، باگریه دوباره به سمت گوشیم رفتم، پیام هاروبازکردم، بله!! حدسم درست بود، اوراناجوانمردانه ترور کردند🕊، آن هم دردل سیاه شب🎇
یادم افتاده بود که دوروزقبلش دوستم توکانالش عکس های سردار روگذاشته بود وگفت که اینو روپروفایلاتون بذارید انگاری به دل صاف ونورانیش افتاده بود که اتفاق هایی قراره بیفته 😔 پروفایلم رومزین🥀 به عکس حاج قاسم کرده بودم، پیش خودم گفتم قرارنبود این جوری بشه 😭
اوباید تاظهور امام زمانمون می بود.
اون جمعه ی خونین روبامرگ بر آمریکا✊ مرگ براسرائیل ومرگ برنفوذی های داخلی بابغض درگلو شعار می دادم وبه دختر ده ماهه ام یاد دادم که مشتش راگره کند وهمزمان باصدای من شعار بدهد🙋♀ . اشک ولبخندم باهم قاطی شده بود وقتی این دستهای کوچک رامی دیدم که شعار میدهد، واقعا خوب مرحمی بود بردل ترک خورده💔مادرش. راسته که دختر سنگ صبور مادرشه...
آه...
بردل آقاجونمون چی می گذشت😭😭برایش فقط دعای صبرو سلامتی می کردم.
اللهم عجل لولیک الفرج
#دلتنگ_سردار
[مهنازنین]
#خاطرات