↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_اول قلمو را در سطل تینر رها کرده و از روی چهارپایه برخاستم. کمر راست کرده
🍁•••
📖 #رمان_هبا
🌾 #قسمت_دوم
انواع و اقسام افکار به سراغم آمده بود و رهایم نمیکرد. فکر مراسم عقد و عروسی، فکر خرید خانه و وسایل. شکر خدا پسانداز خوبی داشتم. بیشتر نگرانیام بابت تنها شدن مادر و خواهرم بود. مادرم من و فائزه را با چنگ و دندان بزرگ کرد. وقتی که من دوازدهساله بودم و فائزه هم دوساله بود، یک شب پدر کامیونش را بار زد و رفت.
صبحش خبر چپ کردن حاجی سرلک دهن به دهن بین اهالی محل چرخید و رسید به خانهی ما! قیامتی شد!
خدا بیامرز پدرم آدم مایهداری نبود اما دستش برای خلقالله به کم نمیرفت! گاهی خودش قرض میکرد تا مشکل مردم حل شود.
روی تخت نشسته و بطری آب را از روی میز کنار تخت برداشتم. یه قلپ که خوردم، حالم جا آمد.
دوباره دراز کشیدم اما هرچه میکردم خواب سراغی از چشمانم نمیگرفت.
موبایلم را برداشتم و نگاهی به ساعتش انداختم.
2:23 ؟
همین که اینترنت را روشن کردم، پیام فرهاد(یکی از رفقا) آمد.
_داداش بیداری؟
فوری جوابش را دادم.
+آره امشب بیخوابی زده به سرم. چطوری؟ علی میگفت گچ پاتو دراوردی. شرمنده داداش. نشد بیایم عیادت.
چند ثانیه بعد پیامم دو تیک خورد و جوابش آمد.
_ بهترم. دشمنت شرمنده. میگم یه زحمتی برات داشتم، یه یارویی هست میشناسیش، داره تبلیغ شیطان پرستی میکنه تو یه گپی.
+کیه؟
_همون پسر فوکولی بود تو دانشگاه، موقتاً اخراجش کردند.. داریم پرونده جمع میکنیم براش.
+لعنتی شیطون پرست بود؟
_اینطور که به نظر میرسه. بچه ها منو اد کردن تو گروه اگه پایهای بیا اینم لینکش...
لینک گپ را فرستاد و من هم عضو شدم....
آرشام کوهپیما: اخه تو چی میگی بچه؟!
فرهاد: تو حتی هیچ اطلاعاتی از اسلام و مسلمونا نداری.
علی علوی: آرشام خان سعی کن ادب رو رعایت کنی. وقتی کم میاری توهین نکن.
آرشام پیام علی علوی را ریپلی کرد.
آرشام کوهپیما: 🤣🤣 کم میارم؟ شماها حتی قدرت انتخاب ندارید. مسلمون زاده هایی که حتی توان انتخاب دینتونو ندارید😏
فرهاد: اصلاً حرف زدن با تو کفاره داره.
آرشام کوهپیما: پ ببند دهنتو و برو😏
مهدی باقری: آقای آرشام لطفاً خودتون لفت بدید.
آرشام کوهپیما: شماها برای حل مشکلات زندگیتون هر روز دعا میکنید و از خدا میخواید مشکلاتتونو برطرف کنه. اما اون این کارو نمیکنه و هر روز مشکلاتتونو زیادتر میکنه. پ چرا دست به دامن آنتی تز نمیشید؟
بحث بالا گرفته بود و هرکدام از اعضا به نوعی هوار شده بودند روی سرش.
علی علوی: خداوند هیچ گاه وعده نداده است که تمام درخواست هایی که انسان ها دارند ـ از هر نوع و مدلی که باشد ـ همه را خداوند به صورت فوری عملی می کند. اصولا چنین برداشتی از دعا، با نگاه اومانیستی سازگار است نه با نگرش دینی و وحیانی. در بینش اومانیستی، همه چیز باید خود را در خدمت خوشی و راحتی انسان قرار دهد و حتی خدا هم باید سهمی در این مسیر به عهده بگیرد و در اجرای فرمان انسان ـ که نامش را دعا می گذارند ـ کوتاهی نکند و اگر او در اجرای خواهش های انسان تاخیر کند، پس صلاحیت این که در زندگی انسان شانی به او سپرده شود از او برداشته می شود.
آرشام کوهپیما: انشاء نوشتی علوی جون؟😂 من که حال خوندنشو ندارم
فرهاد: چون بلد نیستی با استدلال حرف بزنی😏! مرتددد👹
آرشام کوهپیما: آقا ما مرتد😈🤘🏿
علی علوی:در نگرش دینی و وحیانی ، انسان از آنجا که ماموریتی الهی به او واگذار شده، لازم است با مدد گرفتن از اختیار و اراده خود، نیروهای خود را جهت تعالی معنوی خود و تکامل اجتماع به کارگیرد و صد البته در آن صورت خداوند هم امکانات خویش را جهت تحقق چنین هدفی بسیج می نماید . چنین انسانی از آن جا که هم غایتی الهی را اختیار نموده و هم استعدادها و امکانات را ه خدمت گرفته است، باید برای تسریع در پیمودن راه از خداوند اسستمداد نماید و دعا در چنین فرایندی معنا خواهد یافت.
علی علوی یکی از بچه های نیک روزگار بود. از آن بچه مثبت هایی که همه دوستش دارند و خیلی تاثیرگذار است!
پاسخ های قشنگی میداد اما انگار آن مرتد کور و کر شده بود. فقط چرت و پرت هایی که شنیده بود را طوطیوار بازگو میکرد.
زیاد اهل بحث کردن نبودم ولی از این آرشام دل خوشی نداشتم. از همان روزهای اول دانشگاه، با متلک هایی که به بچه مثبت ها شلیک میکرد، مشخص بود نچسب است.
✍#هیثم
کپیفقطباذکرنامنویسنده
@shabahengam•🌔•
↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
🌱°• دربارهی ••• حضـــࢪٺِ نࢪجــسخـاٺوڹ سلـاݥاللّٰـهعلیھــا چقدر مید
#قسمت_دوم
👈••• شب هنگام در خواب ديدم مثل اين كه حضرت عيسى و حضرت شمعون وصى او و گروهى از حواريين در قصر جدم قيصر اجتماع كرده اند و در جاى تخت منبرى كه نور از آن مى درخشيد قرار دارد. چيزى نگذشت
كه «حضرت محمد» صلى الله عليه و آله پيغمبر خاتم و داماد و جانشين او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عيسى عليه السلام به استقبال شتافت و با محمد صلی الله علیه و آله معانقه كرد و محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: يا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در اين هنگام اشاره به امام حسن عسکری علیه السلام نمود.
حضرت عيسى نگاهى به شمعون كرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده با اين وصلت با ميمنت موافقت كن. او هم گفت: موافقم. پس محمد صلى الله عليه و آله بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزويج كرد، و حضرت عيسى و فرزندان خود و حواريون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بيم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نكردم، و همواره آن را پوشيده ميداشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسكرى عليه السلام موج ميزد كه از خوردن و آشاميدن بازماندم و كمكم لاغر و رنجور گشتم و سخت بيمار شدم.
جدم تمام پزشكان را احضار نمود و از مداواى من استفسار كرد، و چون مأيوس گرديد گفت: نور ديده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بكوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسيران مسلمين بگشائى و آنها را از قيد و بند و زندان آزاد گردانى. اميد است كه عيسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذيرفت و من نيز به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كمى غذا خوردم. پدرم از اين واقعه خشنود گرديد و سعى در رعايت حال اسيران مسلمين و احترام آنان نمود.
چهارده شب بعد از اين ماجرا باز در خواب ديدم كه حضرت فاطمه عليهاالسلام با مريم و حوريان بهشتى به عيادت من آمده اند. حضرت مريم روى به من نمود و فرمود: اين بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارك او را گرفتم و گريه نمودم و از نيامدن امام حسن عسکری عليه السلام به ديدنم، شكايت كردم. فرمود: او به عيادت تو نخواهد آمد زيرا تو مشرك به خدا و پيرو مذهب نصارى هستى. اين خواهر من مريم است كه از دين تو به خداوند پناه ميبرد. اگر ميخواهى خدا و عيسى و مريم از تو خشنود باشند و ميل دارى فرزندم به ديدنت بيايد، به يگانگى خداوند و اين كه محمد پدر من خاتم پیامبران است گواهى بده. چون اين كلمات را ادا نمودم، فاطمه عليهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدين گونه حالم بهبود يافت. سپس فرمود: اكنون منتظر فرزندم حسن عسكرى باش كه او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زيادى براى ملاقات حضرت در خود حس كردم.
شب بعد امام را در خواب ديدم و در حالى كه از گذشته شكوه مينمودم گفتم: اى محبوب من! من كه خود را در راه محبت تو تلف كردم! فرمود: نيامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اكنون كه اسلام آورده اى هر شب به ديدنت مى آيم تا موقعى كه فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاكنون شبى نيست كه وجود نازنينش را به خواب نبينم.
بشر بن سليمان ميگويد: پرسيدم چطور شد كه به ميان اسيران افتادى؟ گفت در يكى از شبها در عالم خواب امام حسن عسکری عليه السلام فرمود: فلان روز جدت قيصر لشكرى به جنگ مسلمانان ميفرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتكاران همراه عده اى از كنيزان از فلان راه به آنها ملحق شو. سپس پيشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسير گرفتند و كار من بدين گونه كه ديدى انجام پذيرفت. ولى تاكنون به كسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم.
حتى پيرمردى كه من در تقسيم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسيد، ولى من اظهارى نكردم و گفتم: نرجس! گفت: نام كنيزان؟ بشر ميگويد: گفتم: عجب است كه تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربيت من جهدى بليغ داشت. او زنى را كه چندين زبان ميدانست معين كرده بود كه صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بياموزد و به همين جهت عربى را به خوبى آموختم. بشر ميگويد: چون او را به سامره خدمت امام على النقى عليه السلام آوردم حضرت از وى پرسيد: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پيغمبر را چگونه ديدى؟ گفت: درباره چيزى كه شما از من داناتر ميباشيد چه عرض كنم؟
فرمود: ميخواهم ده هزار دينار يا مژده مسرت انگيزى به تو بدهم، كدام يك را انتخاب ميكنى؟ عرض كرد: مژده فرزندى به من دهيد! فرمود: تو را مژده به فرزندى ميدهم كه شرق و غرب عالم را مالك شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس كه پر از ظلم و جور شده باشد.
ادامه دارد•••
📖°•. #داستانک
🌾°•. #قسمت_دوم
🌹°•.شهیدےڪـہنمـازنمےخواند•••
🤔😲😟😳🤭😨
•••
آدم مرموز، ساکت و توداری بود. انگار نمیتوانست با کسی ارتباط برقرار کند. چند باری سعی کردم نزدیکش شده و با وی ارتباط برقرار کنم، اما نتوانستم این کار را انجام بدهم. تنها توانستم اسمش که «کیارش» بود را یاد بگیرم و دریافتم که داوطلب به جبهه آمده است. هنگام غذا خوردن، از آشپزخانه غذایش را میگرفت و در گوشهای از خاکریز، به تنهائی مشغول غذا خوردن میشد. به هیچ وجه با جمع، کاری نداشت. تنها برای رزم شب و صبحگاه، همراه با سایر رزمندگان دیده میشد. اغلب دژبانی را برمیگزید و به کمینها نمیرفت.
حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگیاش که موقع ورود همه، تمامقد میایستاد، جلوی پایم تمامقد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقاجواد، بشین داداش.»
به سمت کیارش رفته و دستم را به سوی وی دراز کردم و گفتم: «مخلص بچههای بالا هم هستیم، داداش یه ده تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» این رزمنده دستم را با محبت فشار داد، در حالی که سرخ شده بود، گفت: «اختیار دارید آقاجواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟»
حاجآقا در جوابم بیان کرد: «عرض شود خدمت آقاجواد گل که فردا کمین با آقاکیارش، انشاءالله توی سنگر حبیباللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. انشاءالله به سلامت برید و برگردید.»
در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم: از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیستوچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چهطور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش میآمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمیخونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤالهایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.
↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
#قاب_دلتنگے ♥️|•° #تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚 #قسمت_اول "چند باری دیده بودمش. پیر زن خوش مشرب و مت
#قاب_دلتنگے ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمت_دوم 🌱
چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و قامت می بندد.
نماز خواندنش هم حال عجیبی دارد! چین های ریز دور لبانش آرام تکان می خورد... شمرده...شمرده... با معبود سخن می گوید... فارغ از این دنیا و آدم هایش... تنها زمانی که حتی پسرش را هم به یاد نمی آورد!
دست به زانو می شود و می نشیند..
السلام علیک ایهاالنبی ورحمة الله وبرکاته...
السلام علینا وعلی عباد الله الصالحین...
السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته...
الله اکبر..الله اکبر..الله اکبر!
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
تمام شد! ✋
از حالا به بعد بازهم درخت بیثمر دلتنگی برتن ظریف و نحیفش سایه می افکند. تسبیح فیروزه رنگ در بین انگشتانش می لغزد... همان تسبیحی که چندین سال پیش پسرش از مشهد برایش سوغات آورده بود! و امروز هم مثل دیروز.. مثل تک تک روز های این چند سال...در چنین ساعتی... خاطرات آن روز در خیالش به تصویر کشیده می شود.
و اینکه در میان دانه های ذکرش، رها شود از زمین و زمان و مکان، مسئله ای سخت و عجیب نیست! مگر می شود ظهر امروز برخلاف هر روز سنّت شکنی کند و چهره ی پسر را پشت پلک های بسته ی پیرزن مجسم نکند؟!
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
مجتبی..
مجتبی..
مجتبی..
مژه بر مژه می ساید و تازه متوجه می شود که بازهم یک تسبیح مجتبی...مجتبی.. گفته!
باید مادر باشی تا بفهمی انتظار یعنی چه؟!
#ادامهدارد ✅
🖋• #هیثم
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
@shabahengam