[ وی خوردھسال ڪہ بود، مآھِ رمضان جوری دیگر برایش صفٰا داشت؛ دمِ افطار بوی حلیمِ داغ و شله زردِ نذری، عطرِ چای بِـہِ خانومگل درون استکان های ڪمر باریکِ روی سفره پر از میوه های تڪ بعدی، چرخشِ پیچِ رادیوی آقاجان و پیچیدن طنین اسماءالحسنی تا حتی حیاط ِنقلیِ سرسبز، جهیدن ِعطرِ شمعدانۍها در خانه، دور هم نشستن و «بسم الله» بلند بالای آقاجان و دعا برای فرج، همیشه هم اینگونه دعاهایش را شروع میکرد : «رب شهر رمضان . . . »
وی خورده سال بود نمۍدانست شهر یعنی ماه و فکر میکرد رمضان شهری ست ڪہ از دروازهاش ڪه وارد مےشو؎، نسیمۍ ملیح در هواۍ سورمہاۍ مایل به بنفش، طنینِ آرامِ قرآن را به گوش همگان مےرساند. در هر بلوار، حوضے بدون ماهی هست که هندوانہها و یڪ دامن سیبهای سبزِ شبنمْنشان خود؎ نشان مۍدهند. دیگِحیلم یک طرف به رآھ است و شله زرد آن طرف.
هر ڪہ رد مےشود، با مهر زیاد سنگڪ به دیگری تعارف می کند. خیابان هایش از نوࢪ است و مغآزھ ها محبّت رایگان عرضه می کنند. نسیم ملایم مۍوزد و صوتِ قرآنِ مُبین همچنان نوازش مۍدهد دیدگان را.
بچه سال بود نمی دانست شهرِ رمضان یعنی ماھِ رمضان!
حتی وی هنوز هم دلش می خواهد از مادر بپرسد: «کی میریم شهر رمضآن؟» ]
#نقطه
🖋• #آسَی
#رمضانبهروایتخوردهسالگی˘˘