eitaa logo
↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
4.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
362 ویدیو
32 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ #تحت‌ِنظرِامام‌ِزمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از هیئت‌اُم‌ِّاَبیھــٰا
❀ سیدالشهداء : _اگر زمان حضرت مهدى را درك می‌کردم، تمام عمر خدمتگزارش بودم! [+ امام معصوم اینو فرموده هاااا... امام حسین!!! ]
+ یکم دیگه می‌نویسم، برقارو خاموش می‌کنم و میرم... این شما و این چند خط جانسوز... 🥀 نیمه های دل شب از خواب پرید، جیغ میزنه، داد میزنه ،وای بابا... خانم های داخل خرابه دورش جمع شدند، هر کاری می‌کنند آروم نمیشه، این دست های کوچولو رو مشت می‌کنه هی تو دهن می‌کوبه... وای بابا!... آقا زین العابدین دید سه ساله دهنش غرق خونه... دوید خواهر رو بغل گرفت به سینه چسبوند... عزیز دلم چرا اینجور میکنی؟ گفت: الان خواب مجلس شام رو دیدم هی با چوب به لب و دهن بابام میزدند... آخ حسین... [ ] ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌شباهنگام
@shabahengam•ོ  + صبح رفته بودیم مجلس حاج سعید؛ مداح: _ بلند بگو یا رقیه! جمعیت: _ یــــــــــا رقیـّـــــــــــــــــه!!! مداح: _ جای خالی...💔 "صدای جمعیت" ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌شباهنگام
هدایت شده از هیئت‌اُم‌ِّاَبیھــٰا
‌‌🥀• _ فرمود: زینبینم رو ببرید خونه ی دختر عموم، دخترا رو بردند، پسرها رو فرمود برید سمت باباتون. بچه ها بیرون رفتند. ام سلمه میگه: فرمود: بستر من رو وسط حجره ی اتاق بنداز، بسترش رو انداختند. ام سلمه میگه: دستش رو زیر صورتش گذاشت، معلومه این صورت درد میكنه، دیدن سرش رو گذاشت رو این دستش، دیگه صداش نمیاد... وای مادر... وای مادر میگه من هرچی صدا زدم حبیبه ی خدا، قرة عین الرسول، فاطمه جان، اومدم روپوش رو زدم كنار، دیدم كار تمومه، اسماء میگه من اومدم سمت مسجد، یه وقت دیدم حسنین دارن میان، هردوتاشون امامند، وجودشون از غیب خبر میده، دیدم هراسانند، تا سلام كردم جواب سریع دادند، فرموند: اَینَ اُمی؟مادرم كجاست؟ گفتم مادرتون؟استراحت میكنه، گفت: نه اسماء بخدا تا حالا ندیدم مادرمون این موقع شب بخوابه، گفتم: براتون غذا تهیه كرده، حسن جان، امام مجتبی فرمود: اسماءتو این مدت كه تو این خونه هستی، تا حالا كی دیدی ما بی مادر غذا بخوریم عرض كردم آقازاده ها یه خواهشی ازتون دارم، برید باباتون رو تو مسجد خبر كنید... آخ علی..علی...علی... چی گذشت برو علی جان 🥀
هدایت شده از هیئت‌اُم‌ِّاَبیھــٰا
‌‌🥀• _ فرمود: زینبینم رو ببرید خونه ی دختر عموم، دخترا رو بردند، پسرها رو فرمود برید سمت باباتون. بچه ها بیرون رفتند. ام سلمه میگه: فرمود: بستر من رو وسط حجره ی اتاق بنداز، بسترش رو انداختند. ام سلمه میگه: دستش رو زیر صورتش گذاشت، معلومه این صورت درد میكنه، دیدن سرش رو گذاشت رو این دستش، دیگه صداش نمیاد... وای مادر... وای مادر میگه من هرچی صدا زدم حبیبه ی خدا، قرة عین الرسول، فاطمه جان، اومدم روپوش رو زدم كنار، دیدم كار تمومه، اسماء میگه من اومدم سمت مسجد، یه وقت دیدم حسنین دارن میان، هردوتاشون امامند، وجودشون از غیب خبر میده، دیدم هراسانند، تا سلام كردم جواب سریع دادند، فرموند: اَینَ اُمی؟مادرم كجاست؟ گفتم مادرتون؟استراحت میكنه، گفت: نه اسماء بخدا تا حالا ندیدم مادرمون این موقع شب بخوابه، گفتم: براتون غذا تهیه كرده، حسن جان، امام مجتبی فرمود: اسماءتو این مدت كه تو این خونه هستی، تا حالا كی دیدی ما بی مادر غذا بخوریم عرض كردم آقازاده ها یه خواهشی ازتون دارم، برید باباتون رو تو مسجد خبر كنید... آخ علی..علی...علی... چی گذشت برو علی جان 🥀