خاطرهی چهاردهم
•
سلام من همان صبح ۱۳دی ماه ساعت ۸صبح ازخواب بیدارشدم همزمان که داشتم باپسرکوچیکم صحبت میکردم یادخواب شبم افتادم 😔همان شب خواب دیدم که آسمان رو که نگاه میکردم به شدت سیاه و پراز دود و خیلی غمگین. وحشتناک بود دقیق مثل آسمان در زمانی که جنگ است ومن همراه خانواده و پسرکوچیکم درحال فرار بودیم و مردهامون درجبهه بودن وما فقط چندتا زن بودیم که رفتیم ودرحیاط یک مسجد پناه گرفتیم وقتی واردمسجدشدم خیلی خیلی آرام شدم ودست نمازگرفتم وطبقه بالای مسجدرفتم برای نمازآسمان پربوداز موشک وهواپیماهای جنگی ومن که مقداری خوابم روباخودم یادآوری کردم و ناراحت و دلتنگ از خواب بدی که دیده بودم تلوزیون رو بازکردم و خبررا ساعت ۸و۳۰همان روز از تلوزیون دیدم واقعا متاثر و نالان وگریان خبرراه به خانواده هم دادم وخوابی که دیدم تقریبا همان روزها تعبیرشد شهادت حاج قاسم عزیز سقوط هواپیمای ایران استرس و اظطراب اینکه درگیر جنگ با قاتلان سردارعزیزمان شویم خیلی روزهای سختی بود ان شاالله انتقام اورا خود خداوند و حضرت مهدی عج بگیرندوهمه ی ما سرباز و منتقم ایشان باشیم
[فرشته کریمی]
#خاطرات
خاطرهی پانزدهم
•
یه روز ساعت ۱۰ورب صبح ازخواب بیدارشدم کنترل روبرداشتم تلویزیون رو روشن کردم دیدم بالای شبکه ۳ آرم سیاه زده
زدم شبکه دو دیدم سیاهــه زدم شبکه یک دیدم سیاهه
گفتم یاخدا چی شده چه خبره زووود زدم شبکه خبر دیدم وای چــــــــــــــــــیشده خدا 😭😭😭
یادم که میاد. خدایی الان دارم گریه میکنم 😭😭
زود زنگزدم مامانم، چون توسپاه وبسیج و..... فعالیت دارن
همینکه گفتم الو ماما.
زد زیر گریه گفت : راضی حاجی رو کشتن، پدرمون رو کشتن، سردارمون رو کشتن وبلندبلندگریه میکرد
مادری که هیچوقت روش نشد جلومون گریه کنه اون روز خیلی گریه کرد. منم شروع کردم به گریه
دخترام اومدن گفتن: مامانی کی مرده چیشده؟؟ دیگه نمیدونستم چی بگم بغض و اشک وخجالت از شوهرم. 😭😭😭😭
روز سختی بود گلودرد گرفتم از شدت بغضی که نمیتونستم بازش کنم..
دیگه ازاون روز شدم پی گیر کارهاو برنامه هاو شخصیت حاجی تاالان که سربازکوچیکی هستم برای تبلیغ راه ومنش سردار.
سردار سربلندم روحــــــــــــت شاد.
چشام از اشک تارمیبینه هرکلمه رو دهبار اشتباه تایپ کردم. ببخشید
[خادمالشهداپرویزی.عالمبرزخ]
#خاطرات
خاطرهی شانزدهم
•
تقریبا همیشه اخبار روز را از گوشی موبایلم پی گیری می کنم و یا در ساعات مشخصی اخبار را از تلویزیون می بینم
ولی در روز جمعه سیزده دی نودوهشت
به هیچکدام از منبع خبری رجوع نکردم
و حدودهای ساعت ده یازده قبل از ظهر
بیرون از خانه برای کاری رفتم
یکی از آشناهایمان چندین بار گفت
حیف شد سردار سلیمان ،حیف شد سردار سلیمانی.........
پرسیدم مگه چی شده
گفت مگه اخبار را گوش نکردی ؟
گفتم نه!
گفت سردار را
ترورش کردند
پرسیدم کجا؟؟!!...
چه وقت؟؟؟؟!!!!....
چه کسی سردار را ترور کرده؟؟؟؟!!!!....
چیزش شده ؟زخمی شده؟
گفت
شهید شده
زبانم بند اومد
با صدای بلند تکرار می کردم
یا ابولفضل یا بوالفضل...
توضیح دادند
حوالی ساعت یک و بیست دقیقه نصف شب
در عراق به دستور ترامپ ترورش کردن
تو خیابان از هر کسی، بزرگ و کوچک و پیر و جوان و زن و مرد....از همه
می پرسیدم
شما هم شنیدید که
سردارمان را شهیدش کردند!!؟؟..
می دیدم همه ناراحتند و بغض گلویشان را گرفته
به این امید می پرسیدم
که یکی بگه سلیمانی زخمی شده ،زنده است،اخبار جعلی بود
نمی خواستم به خودم بقبولانم که سردار
دلها از بین ما رفته
اصلا قبول نمی کردم می گفتم حتما مصلحت دانستن که گفته بشه سردار شهید شده!!!!
در آن حال به فکر
آقامان امام خامنه ای بودم
حالا کی به ایشان خبر داده !!!!؟؟؟؟
آیا توانسته اند و جرات کرده اند به ایشان خبر شهادت سردار دلها را بدهند!!!؟؟؟؟؟
پشت سرهم آیت الکرسی و سوره حمد را می خواندم
به این امید که اگر جانی در بدن سردار عزیزمان است ، شفا پیدا کرده و زندگی دوباره ای پیدا کند
ولی من غافل از این بودم !!!
که او عاشق شهادت بود و مشتاقانه
روز و ساعت و دقیقه و ثانیه شهادتش را می شمرد تا به وصال یار برسد.
به یاد شهید :حمید نیک شان
[فرزان]
#خاطرات
خاطرهی هفدهم
•
سلام صبح جمعه ۱۳ دی ۹۸ شیفت صبح بودم
ساعت هفت بیدار شدم آماده شدم و رفتم سر کار داخل نگهبانی یکی از همکاران بهم گفتن خانم ....... سردار شهید شده منم گفتم دورغ میگی چرا شایعه میکنی دیگه تکرار نکن
بهم گفت دروغ نمی گم نگاه کن خبر ها رو
به تلوزیون تو نگهبانی نگاه انداختم سردار رو تو قاب تلوزیون دیدم با خنده همیشگی و پیام تسلیت
خدای من اصلا نمیتونه واقعیت داشته باشه سرم گیج رفت همکارم دستم رو گرفت فاصله نگهبانی تا بخش را بی اختیار اشک می ریختم و بی اختیار صلوات میفرستادم و دعای فرج میخوندم
حالت عادی نداشتم همه همکاران با دیدن حال من و شنیدن خبر ناراحت و تسلیت میگفتن شیفت را با یاد سردار و هدیه به ایشان به اتمام رساندم.
هنوز هم باور نمیکنم
فقط این وعده تسکینی بر قلب های داغدار ما شده
رفته سردار نفس تازه کند بر گردد چون ظهور گل نرگس بخدا نزدیک است
[س.اسلامی]
#خاطرات
خاطره هجدهم
•
خواب بودم که باصدای مادرم که صدام میکرد از خواب بلند شدم...
گف زهرا زود تلویزیونو روشن کن ببینم این داییت چی میگه😠
داییم صبح زود بهش پیام داده بود سردارو ترور کردن 💔
روشن کردن تلویزیون همانا و خیس شدن گونه های هردومون همانا...
باورم نمیشد... اصن امکان نداشت تصور کنم یه روز، دیگه سردار تو کشورمون نباشه...
همش تصاویر سردار پخش میشد و من جگرم اتیش میگرفت
نمیدونستم از خشم و نفرتم به امریکا گریه کنم یا غم از دست دادن سردار😭💔
همتون یادتونه اون صحنه ای که بچه شهید موقع قنوت گل میگیره سمت سردار رو😭😭💔💔
من اون لحظه واقعا صدای شکستن قلبمو شنیدم هنوزم که هنوزه وقتی اون صحنه پخش میشه قلبم میگیره..
رفقا پارسال همین موقع سردار زنده بود... 😭😭😭😭😭💔💔
منکه هنوز باورم نمیشه
باورم نمیشه که با دیدن خنده های سردار گریم میگیره...
با یاداوری چهرش گریم میگیره..
بابا قاسم.. بهت تبریک میگم.. 🥀.. فقط میشه مارو هم شفاعت کنی؟ 😭💔
ببخشید طولانی شد
سعی کردم حرف دل هممون باشه
[نقی لو]
#خاطرات
🥀و من 🥀 فقط🥀 با خاطراتتون🥀
گریه کردم 🥀 تب کردم 🥀 قلبم سوخت🥀 .
🖤
بیا مهدی شب هجران سحر کن😭
🥀
رفته سردار نفس تازه کند برگردد•••
خاطرهینوزدهم
•
نمیدانم چگونه از احساسِ مشت شده در گلویم بگویم.
آنهنگام که یازده خورشید از دے ماهِ ۱۳۹۸ گذشته بود و به درخواست همسرم تصمیم بر آن شد که تصویر پروفایلم منور شود به عکس مردی که مرد بود!
کاری غرور آفرین بود و چه زیباتر که به احترام حاجقاسم این پیشنهاد همگانی شود!؟
ساعت موبایلم 00:15 بامداد ۱۲ دے را نشان میداد. نشر دادم چند عکسی را که از ژنرال سلیمانی در فضای مجازی بود را بین دوستان و آشنایان و چه زیباتر بود استقبالشان!
صبح جمعه و ساعتی که عدد ۹ را نشانه رفته بود و پیامکی که صفحهی موبایلم را روشن کرده بود. باز کردم و کاش نمیدیدم کلماتی را که پشت بغض چشمانم میلغزید...
_سلام سردار سلیمانی شهید شدددد...
شوک تارو پودم را در برگرفت. پشت من که نه... پشت تمام ایران و ایرانی خالی شد.
نمیدانم چند ثانیه و یا چند دقیقه خیرهی تصویر پروفایلم بودم که صدای اعتراض همسرم برخاست.....
و من نمیدانستم چه بگویم !؟
+عکس پروفایلت کیه؟
_حاج قاسم...
+شهیدشد...
و سری که به زیر افکنده شد
و تمام
[مصطفی]
#خاطرات
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
برای دسترسی آسان به قسمت های قبل
رمان پریوحش به کانال خصوصی که در بیو درج شده مراجعه فرمایید🌿
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🌱• سلام یاوران شباهنگامے••• #چالش داریم! این سری چالشمون رنگ و بوی
از کتاب خاطرات جا نمونید!؟
زمان تا ساعت۱و بیست دقیقهی بامداد!
خاطره بیستم
•
روزی که خبر شهادت تو را شنیدیم داغ قدیمی دل منو فرزندانم تازه شد انگار دوباره رضا شهید شده بود اونروز تا شب منو پسرا مثل روز شهادت رضا غذا نخوردیم خیلی عجیب بود که محمدمهدی و محمدحسین اصلا از من صبحانه یا ناهار و شام نخواستند فقط کارمون گریه بود محمدحسین مثل همون روز غمگین تر از ما یک گوشه نشسته بود و گریه میکرد به من گفت مامان احساس میکنم دوباره یتیم شدیم اصلا فکرش رو نمیکردم محمدحسین این حرف رو بزنه بعد از یکی دو ساعت برای عزاداری رفت مسجد روبروی خونمون و تا غروب اونجا بود غروب که اومد دیدم خیلی خسته و ناراحت رفت یک گوشه خوابید احساس میکردم دنیا به آخر رسیده حس روزی که رضا شهید شد...
[خانوادهشهیدرضاکارگربرزیشهیدمدافعحرم]
#خاطرات
چند خط سخن از دل ادمین
نشیند لاجرم بر دل!؟
روزی که خواستیم چالش خاطرهی روز شهادت سردار رو برگزار کنیم، فکر نمیکردیم انقدر مورد استقبال قرار بگیره.
کاملاً مشخصه که تو همهی نوشتهها سخن از دل برون آمده و نشسته لاجرم بر دل.
احساس مشترکی که مشهود بود، اینه که غم سردار غم ملموسی بود برای همه. انگار یکی از اعضاء خانوادمون رو از دست دادیم! حتی اونایی که تا قبل از شهادت سردار شناخت زیادی از ایشون نداشتند.
یه آشنای غریب... یکی که با چشم بسته میدیدیمش!
به نظرم لحظه به لحظهی ۱۳ دے ۹۸ باید برامون ثبت بشه و مدام تو ذهنمون تکرار بشه و تکرار بشه و تکرار...
که نکنه یه روز زبونم لال این داغ بر دل نشسته کمرنگ بشه!
ما شیعیان عادت داریم به این احساس... به تازه نگهداشتن ارزشها... ما سوختهدلانیم.
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم!
اصلشم بر میگرده به میخ و دری که سوخت و چادری که خاکی...
#یاصاحبالزمانآجرڪالله