به دانشگاه نامه می زد آن هم با امضای خودش. زیاد پیش می آمد. پیگیر امورات دانشجویانی میشد که پدرانشان مدافع حرم بودند. سفارش می کرد مشکلشان را حل کنیم. واقعا حاجی در حق این بچه ها پدری می کرد.
شناختمش، دختر حاج قاسم بود، خود خودش؛ زینب سلیمانی. دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی بود و نمی دانستم.
این را وقتی فهمیدم که استادی به ناحق در یکی از واحدهای درسی برایش مشکل درست کرده بود.
بعد از شهادت حاجی دخترش را دیدم. صحبت از ماجرای آن واحد درسی شد. گفت همین که قضیه را به بابا گفتم بی معطلی گفت: «مبادا خودت رو معرفی کنی که دختر من هستی.»
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
افطاری دعوت بودیم، جمع خانواده های شهدا جمع بود. فرمانده هم آمده بود.
حاج قاسم برای احوالپرسی سر تک تک میزها می رفت. سر میز ما که آمد، سراغ فاطمه و زینب را هم گرفت. اسم بچه های شهدا خوب در ذهنش می ماند.
حسین تشکر کرد که ما را برای افطاری دعوت کرده اند. حاجی با لبخند گفت: «شما هم دعوت کنید، میام.»
من که باورم نمی شد. آخر حاجی یک سر داشت و هزار سودا. چطور می توانست وقت بگذارد بیاید خانه ما؟!
برای اینکه مطمئن شوم، از حسین پرسیدم: «حاجی شوخی که نمی کنه؟» پسرم هم مثل من تعجب کرده بود اما گفت: «فکر نمی کنم، خیلی جدی بود.»
چند بار با یکی از دوستان حاجی تماس گرفتیم. هربار می گفتند حاجی ایران نیست.
هفت صبح تلفن زنگ خورد: «حاج قاسم سلام رسوندن. گفتن برای ناهار میام منزل شما.»
دعوت کردیم، آمدند.
راوی: همسر شهید حاج اسماعیل حیدری
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
سرصبحی جایی باز نبود. با حسین آن قدر خیابان ها را بالا و پایین رفتیم تا مغازه ها تک تک باز شدند. میهمان عزیزی داشتیم. میخواستم برای ناهار سنگ تمام بگذارم.
حسین گفت مامان این کار رو نکن، حاج قاسم ناراحت میشه. فکر نمیکنم یه نوع غذا بیشتر بخوره.
خریدهایمان را که کردیم، تصمیم گرفتم یک غذای محلی شمالی بپزم.
دوباره تلفن خانه زنگ خورد. صدای همان آقایی بود که صبح تماس گرفته بود. پر از دلهره شدم. خدای من، نکند میهمانی به هم خورده باشد؟
بنده خدا گفت: «مهمون شما فقط حاج قاسم هستن، برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاجی گفتن ناهار ساده باشه.»
راوی : همسر شهید حاج اسماعیل حیدری
📚 برگرفته از کتاب سلیمانی عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
خورشید به وسط آسمان رسیده بود که سردار آمد
تنها و بدون محافظ.
بچه ها داشتند از خوشحالی بال درمی آوردند.
حاجی نشست کنارشان و از خاطرات پدرشان گفت، از مهربانی و جنگ آوری هایش. از وقتی حاج اسماعیل در حلب بود.
حسین، فاطمه و زینب سراپا گوش شده بودند برای شنیدن خاطرات. برایشان تازگی داشت.
اولین باری بود که می شنیدند پدر زیر آتش، تمام روستاها را زیر پا گذاشته بود تا برای کارخانه آسیاب اهالی روستایی که گرسنه مانده بودند، نفت پیدا کند.
تا بغض بچه ها خواست سر باز کند، حاجی فضا را عوض کرد: «حاج خانوم! نمیخواید به ما ناهار بدید؟»
همه چیز آماده بود. نشستند سر سفره. بچه ها را یکی یکی به اسم صدا کرد: «زینب جان، فاطمه خانم، حسین آقا بیایید بشینید.» غذای آن روز را حاجی برای بچه ها کشید.
راوی: همسر شهید حاج اسماعیل حیدری
📚 برگرفته از کتاب سلیمانی عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
سردار صاحب نوه های دوقلو شده بود. نوزادانی که زودتر از موعد به دنیا آمده و نارس بودند. باید در بخش ایزوله بستری می شدند.
به مادر یکی از نوزادانی که شرایطش بحرانی نبود، گفتم: «نوه های سردار سلیمانی توی بیمارستان ما هستن. اتاق خالی ایزوله نداریم که بستری شون کنیم. اگر موافقید شما برید یه اتاق دیگه، بچه ها رو اینجا بستری کنیم.»
مادر نوزاد تا اسم سردار را شنید، نه نیاورد. همین طور که داشت برای دیدن سردار میرفت، با خودش می گفت: «عمری که حاج قاسم سلیمانی وقف آرامش و امنیت ما کرده با چی جبران میشه؟ این کمترین کاره...
سردار که از ماجرا بو برد، ناراحت شد. گفت: «دست نگه دارید. چرا این کار رو کردید؟ یک نوزاد بیمار رو از اتاق ایزوله بیرون آوردید تا نوه های من رو بستری کنید؟
هیچ تفاوتی بین بچه های من و دیگران نیست. لطفا اون نوزاد رو برگردونید به اتاق ایزوله. ما هم صبر می کنیم تا اتاق خالی بشه، مثل بقیه بیمارا!»
گفتم: «مادر اون بچه تا شنید می خوایم نوه های شما رو بستری کنیم، خودش اصرار داشت اتاق رو خالی کنه.» اما سردار زیر بار نرفت. گفت: «نه آقای دکتر! کاری رو که گفتم بکنید.»
خانواده محبوب ترین فرد نظامی کشور، سه ساعت در بیمارستان منتظر ماندند تا اتاق ایزوله خالی شود.
راوی: دکتر محمد ترکمن
📚 برگرفته از کتاب سلیمانی عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
برای ملاقات دختر و نوه هایش آمده بود بیمارستان.
پرستاران ذوق زده بودند، اما خجالت می کشیدند جلو بروند.
سلام و احوالپرسی صمیمی حاجی، يخشان را آب کرد. سرم را که چرخاندم، دیدم تمام پرستاران بخش دورش حلقه زده اند. همه چیز آماده بود برای گرفتن یک عکس یادگاری.
یکدفعه نگاه حاجی به انتهای سالن افتاد. یکی از نیروهای خدمات داشت کف زمین را تی می کشید. صدایش زد و گفت: «برادر! شما هم بیایید توی عکس یادگاری ما باشید.
راوی: دکترمحمد ترکمن
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
آرام داشت بین قبرها قدم می زد که دخترک پلاستیک شکلات را گرفت جلوی حاجی. نگاهی مهربان به دخترک انداخت و با لبخند پرسید: «اسمت چیه؟»
دخترک جواب داد: «نگین»
حاجی همین طور که دست توی پلاستیک کرده بود و داشت شکلات برمی داشت گفت: «نگین، بارک الله نگین خانم. برای کی نذر کردی؟»
- برای داداشم.
۔ داداشت چی شده؟
۔ نذر کردم که صحیح و سالم به دنیا بیاد.
- بارک الله! بارک الله.
حاجی شکلات را باز کرد. بیا از نذر خودت یکی بخور.
دخترک خواست شکلات را از دست حاج قاسم بگیرد اما حاجی دستش را برد عقب.
.نه، خودم میخوام بهت بدم. خودش شکلات را گذاشت توی دهان نگین. دخترک خندید و رفت.
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
میهمان جلال طالبانی بودم؛ آن روزها رئیس جمهور عراق بود. پرسید: میدونی اینجایی که نشستی، چند وقت پیش کی نشسته بود؟»
- نه، از کجا باید بدونم.
خاطره اش را برایم تعریف کرد:
«ژنرال سلیمانی چند وقت پیش اینجا نشسته بود. داشتیم صحبت می کردیم که منشی دفتر آمد. در گوشم چیزی گفت و رفت.
ژنرال پرسید: آقای طالبانی! موضوع چیه؟
گفتم: رئیس جمهور آمریکا پشت خطه، شما اجازه می دهید صحبت کنم یا بذارم واسه بعد؟
گفت: نه، صحبت کن.
تلفن را وصل کردم. خواست برود بیرون که راحت حرف بزنم. گفتم: نه. نیازی نیست. لابه لای صحبت ها به اوباما گفتم: میدونی الان کی جلوی من نشسته؟ گفت: نه.
گفتم: الان ژنرال قاسم سلیمانی درست نشسته روبروی من.
با دلهره گفت: «جدی میگی؟»
لحنش طوری شد که حس کردم از هیبت اسم ژنرال سراسیمه از جایش بلند شده و تمام قد ایستاده.»
ابهتش نه فقط رودررو که از پشت تلفن هم دشمن را می گرفت.
راوی: مهندس
پرویز فتاح
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
هفته ای یکی دوبار کوههای محوطه ستاد را پیاده دور می زد. یک جورهایی هم پیاده روی می کرد هم کوهنوردی.
این کوهها منطقه شکار ممنوع هستند و محل زندگی حیواناتی مثل آهو و بز کوهی.
حاجی با آن همه گرفتاری حواسش به این زبان بسته ها هم بود. گفته بود تانکر آب نصب کنیم و از آب همان تانکر در چند نقطه بگذاریم.
تابستان که میشد حکم می کرد برید ببینید اون تانکر آب داره یا نه ؟!
اگر رفع تکلیفی می گفتیم: «داره حاجی.» قانع نمیشد. می گفت: «نه، یکی تون بره ببينه بیاد به من بگه.»
زمستان ها هم که همه منطقه را برف می پوشاند و علف پیدا نمیشد سفارش می کرد برایشان علوفه ببریم. بس که دل رحم بود.
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
نظامی ها بهتر می دانند. توبیخ نیرو جزو کارمان است. بالاخره نیروی خطا کار باید بفهمد اشتباه کردن تقاص هم دارد.
اما حساب حاجی با نیرو جور دیگر بود. ۲۱ سال کنارش بودم. حتی یک برگه توبیخی نداد دست کسی، توبیخ می کرد اما شفاهی.
فقط یکی دوبار برگه توبیخ نوشت. آنها را هم گفت: «توی کشوی میزت باشن هر وقت گفتم در بیار.» برگه ها را هیچوقت از کشوی میزم درنیاوردم. هیچوقت نخواست.
یکی این وسط کارش رسیده بود به اخراج. کمیسیون انضباطی تصمیمش را گرفته بود. پای برگه هم باید امضای حاجی می خورد. نظر حاجی چیز دیگری بود. می گفت: «این نیرو مقصره، خانواده ش چه گناهی دارن، زن و بچه اینکه مقصر نیستن، این آدم تخطی کرده، زن و بچه ش نباید زندگی
کنه؟
حاجی به دادش رسید. جای اخراج درجه اش را تقلیل دادند.
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
کلافه شده بودم. رفتم پیش حاجی. گزارش طرف را دادم بهش. گفتم: فلانی کارهای اشتباهش انگار تمومی نداره. پشت هم داره تکرار می کنه.
ساکت بود. من را نگاه می کرد. در جوابم یک جمله گفت: «یه درصد احتمال میدی توی این مسیر بمونه و خوب بشه؟»
رفتم توی فکر. جواب دادم: «بله.»
مهربان نگاهم کرد. گفت: «پس دیگه هیچی نگو.»
راوی: سردار حسین فتاحی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
سرلشکر شده بود اما خیلی ها به همان اسم حاج قاسم می شناختندش. با همین نام هم صدایش می زدند.
حاجی اما متواضع تر از اینها بود. میگفت:
اگر به من قاسم بگن از حاج قاسم راحت ترم. به من سردار نگید، قاسم صِدام بزنید. من چوپان بودم، بچه عشایری بودم، یادم نره....
یک جایی سخنرانی کرده بود و گفته بود: «این لباسی که در تن من است همان لباس دیروز است، تنها بدون محاسن سفید که در قامت یک فرد ۲۱ ساله بدون هیچ لقب و پسوندی به جز برادر. من باز همان برادر قاسم دیروز هستم.»
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
بُدو از فرودگاه امام خودم را رساندم فرودگاه مهرآباد.
تازه از سوریه آمده بودم. باید میرفتم کرمان برای سخنرانی. آمدم کارت پرواز بگیرم حاج قاسم را دیدم. پرسید: «شما داری مییای شهر ما؟»
- آره حاجی، امشب روستای زنگی آباد برای شهید حاج یونس زنگی آبادی برنامه گرفتن. دعوت کردن برای روایتگری.
وقتی رسیدیم کرمان، خیلی عادی سر خیابان ایستاد تاکسی گرفت و رفت.
مراسم که شروع شد حاجی هم آمد. دم در ورودی شرط گذاشته بود و گفته بود: «اسم من رو نمیآورید. به حاج حسین هم بگید چیزی نگه که حاج قاسم اینجاست. من رو هم دعوت نمی کنید صحبت کنم. اومدم توی جلسه شهید.
حاجی مثل همه مردم آمد نشست توی مراسم شهید و بعد هم رفت؛ بی سروصدا و جنجال و هیاهو
راوی: حاج حسین یکتا
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
دختر جوان از دور زل زده بود به ماشین حاجی، باور نمی کرد.
هی نگاه از صورت حاج قاسم می گرفت و دور و اطراف را می پایید. هی زل میزد به صورت حاجی. زد روی شانه دوستش و با تعجب گفت: «سردار سلیمانیه»
دوستش بی تفاوت پوزخندی زد و گفت: «چی میگی تو، مگه میشه بدون بادیگارد و محافظ اینجا باشه؟»
آمدند نزدیک و نزدیک تر. زدند به شیشه ماشین. حاجی شیشه را پایین داد. نگاه متعجب شان ماسید روی زبانشان.
- شما... شما سردار سلیمانی هستید؟
حاجی خندید. .
- بله
- می شه بهمون یادگاری بدید؟
حاجی تسبیحی که دستش بود را هدیه داد به آن دو دختر جوان.
وقتی دید کم مانده سر تسبیح دعوایشان بشود انگشترش را هم در آورد داد بهشان.
راوی: احمد حمزه ای
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
در سوریه که پیش حاجی بودم. فرقی نداشت در جلسه بودیم یا در خلوت یا یک جمع خودمانی چند دقیقه ای.
تعبير همیشگی حاجی بود. می گفت: «موعظه مون بکن تا غافل نشیم، روضه بخون سبک بشیم و شسته بشیم.
آن روز خواست روضه بخوانم. گفتم: «حاجی من روضه هیئتی بلد نیستم بخونم روضه هام روضه روایتیه، بخونم؟»
- بخون. روضه روایتی بخون.
گفتم: «حاجی رزمنده ای بود با اسم جهادی ابراهیم، فرمانده ش برام تعریف می کرد می گفت وسط عملیات بهم بی سیم زد و گفت: اسماعیل روضه مادر برام بخون. صداش سخت می اومد فهمیدم پهلوش تیر خورده.»
تا این را گفتم حاجی زد زیر گریه.
گفتم: «حاجی خودم دستور دادم هر جور شده از وسط میدون جنگ بیارنش عقب. برده بودنش بیمارستان الحاضر. رفتم بالای
سرش. دیدم خون دهنش رو گرفته. نمیتونست حرف بزنه.
حاجی، سه روز بود باهاش آشنا شده بودم ولی خیلی سخت بود این طور می دیدمش. لخته خونای دهن ابراهیم رو کنار زدم. دیدم انگار داره با چشماش دنبال کسی میگرده.
گفتم: ابراهيم تورو خدا این لحظه های آخر اگه مادر سادات رو دیدی یه یازهرا بگو.» گریه حاج قاسم بلندتر شد.
گفتم: «حاجی، لب وا کرد و گفت یا ز... نتونست حرفش رو تموم کنه. شهید شد. حاجی، مادرمون حضرت زهرا تو این جبهه ها هست.»
داد حاج قاسم بلند شد. طول کشید تا آرام شود.
راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
فرقی نداشت توی پایگاه های عراق باشد یا سوریه یا لبنان. شب به شب با پدر و مادرش تماس می گرفت و از پشت تلفن حال و احوالشان را می پرسید.
هربار که زنگ می زد، سیم کارتش را عوض می کرد، حواسش به امنیت قضيه هم بود که کسی نتواند ردش را بزند و تماس هایش را کنترل کند.
گاهی وقتها هم تلفن من را می گرفت، می دانست کسی رد گوشی من را نمی گیرد. پدر و مادر پیرش به همین صدایی که می دانستند فرسنگها ازشان دورتر است، دل خوش می شدند و در حقش دعا می کردند.
راوی: حجت الاسلام عسکری امام جمعه رفسنجان
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
از سوریه آمده بود. بی معطلی خودش را رساند کرمان.
مادرش بیمارستان بستری شده بود. همین که آمد توی اتاق. از همه خواست بروند بیرون، خواهر و برادر و فامیل، هرکه بود.
همه رفتند. حاجی ماند و مادر پیر و بیمارش. پتو را کنار زد. روی پاهای خسته مادر دست نوازش کشید. قطره های اشک دانه دانه از صورت حاجی سر میخورد می افتاد.
صورت گذاشت کف پای مادر. می بوسید و گریه می کرد.
راوی: ابراهیم شهریاری
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
کلام نافذ حاجی، پوتین را هم کشاند وسط میدان مبارزه با تروریسم.
خودش رفته بود ملاقات پوتین، بی سروصدا و بدون هیچ بوق رسانهای. بین حاجی و پوتین چه ردوبدل شد نمیدانم.
فقط میدانم دیپلماسی جهادی حاج قاسم کمتر از ۴۸ ساعت جواب داد. روسها ناوشان را حرکت دادند به سمت
سوریه.
نگاهم افتاد به نوشته ی روی پیراهن افسر روسی. از تعجب خشکم زد. جلو رفتم و دقیق تر نگاه کردم. به فارسی نوشته بود ؛ #جانم_فدای_رهبر.
مترجم را صدا زدم و گفتم: «بپرس منظورش از رهبر کیه؟» خودش جواب داد: «سیدعلی.» چند دقیقه باهم صحبت کردیم. از حرفهایش فهمیدم علت این علاقه کسی نیست جز حاج قاسم سلیمانی.
حاجی چه کرده بود با اینها خودشان هم درست نمیدانستند. طرف مسیحی بود اما جانش درمی رفت برای حضرت آقا.
راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجی قبول باشه.» گفت: «خدا قبول کنه ان شاء الله.»
نگاهم کرد. گفت: «ابراهیم!» نگاهش کردم.
_ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم.
_ حاج آقا شما همه نمازهاتون قبوله.
قصه اش فرق می کرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا رئیس جمهور روسیه برسد وقت اذان شد.
حاجی هم بلند شد. اذان و اقامه اش را گفت. صدایش پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به نماز. همه نگاهش می کردند. می گفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده.
پایان نماز پیشانی اش را گذاشت روی مهر. به خدای خودش گفت: خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه می کشیدند، حالا من قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.»
راوی: ابراهیم شهریاری
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
کارم ثبت لحظه ها بود از پانزده سال پیش سردار را میشناختم در ایران
و سوریه و عراق عکسهای زیادی ازشان گرفتم
عکسی نبود که به تصویر بکشم و آن چهره پرجذبه اش دلم را نلرزاند.
در یادواره های شهدا هم سردار پای ثابت مجلس بود و کنار خانواده های شهدا حالش بهتر از همیشه، لبخند مینشست روی لبهایش و با دستان پرمهرش بچه های شهدای مدافع حرم را نوازش میکرد .
با اینکه اهل دوربین نبود اما این جور وقتها میگفت از من عکس بگیرید کم عکس ندارم از این لحظه ها.
مثل همیشه داشتم از خانوادههای شهدا کنار سردار عکس میگرفتم که گفت: این همه سال از من عکس گرفتی نمیخوای باهم عکس یادگاری داشته باشیم؟
شوکه شدم باورم نمیشد سردار با آن همه ابهتش خواسته باشد باهم عکس بگیریم . دوربین را به عکاس دیگری دادم با غرور ایستادم کنارش و آن عکس از ماندگارترین عکسهایم شد که خودم عکاسش نبودم
راوی؛ سید شهاب الدین واجدی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
جنگ قانون خودش را دارد
باید فرمانده بنشیند توی اتاق جنگ، دستوراتش را از همانجا بدهد ؛ هرچه لازم باشد و نباشد. گزارش بگیرد گزارش بدهد، دستور عقب نشینی بدهد، دستور پیشروی بدهد، خط پدافندی و آفندی اش را فرماندهی کند.
حاجی قانون فرماندهی را دور زده بود هم در عراق هم در لبنان هم در سوریه. سوریه مرز مشخص با دشمن نداشتیم از مقر که میآمدی بیرون، معلوم نبود نیروی داعش از کجا گلوله بارانت کند. از پشت سرت یا از سمت جلو یا حتی آسمان
توی این اوضاع حاجی اتاق فرماندهی مخصوص خودش را داشت. پشت خاکریز یا بغل دست تیربارچی، همان جایی که از هر طرف گلوله میبارید حاجی فرماندهی میکرد
راوی : سردار امامی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت بیشتر کارها با خودش بود از جارو
زدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.
سفارش میکرد شب اول و شب آخر روضه حضرت عباس را بخوانند.
مداح رسیده بود به اوج روضه به جایی که امام حسین علیه السلام آمده بود بالای سر حضرت عباس . بدن پر از تیر، بدون دست و فرق شکاف خورده ، برادر را دیده بود با سوز میخواند تا اینکه گفت: وقتی ابی عبدالله برگشت خیمه اول کسی که اومد جلو ، سکینه خاتون بود گفت بابا أينَ عَمَّى العَبّاس...» ناله حاجی بلند شد آقا تو رو خدا دیگه نخون.
دل نازک روضه بود، بیتاب میشد و بلند بلند گریه میکرد.
خیلی وقتها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند میکروفن را از مداح می گرفتند؛ میترسیدند حاجی از دست برود با آن ناله ها و هقهقی که میزد.
راوی: حجت الاسلام محمد مهدی دیانی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
گوش جان سپرده ایم به کلام الله. نوجوانی با صوت خوشش آیات الهی
را جرعه جرعه میریزد در جانمان.
کنار حاجی دم در نشسته ام. همیشه همین جا می ایستد و از سخنران و مداح تشکر می کند. دست میدهد و رویشان را میبوسد.
قاری دارد به آیات آخر میرسد حاجی دست میکند توی جیبش دنبال چیزی میگردد دستمالش را درمی آورد و باز میکند. نگاهم میافتد به انگشتری که نگینش برق میزند .
منتظر نمی ماند قاری بیاید سمت در خروجی باعجله به استقبالش می رود انگشتر را دست نوجوان میکند و رویش را میبوسد.
راوی ؛ حجت الاسلام عارفی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
خودش پیشنهاد داد که بروید خاطرات پدر و مادرهای شهدا را ضبط کنید.
اول هم دست گذاشت روی کرمان.
حاجی دخیل در همه چیز بود از تأمین مالی طرح تا تهیه مایحتاج کار مثل لوازم ضبط صدا و تصویر برداری.
نشستیم و برای مصاحبه یک سازوکار چیدیم اینکه چه سؤالهایی بپرسیم از کجای زندگی والدین شهدا شروع کنیم کیفیت فیلم و صدا چه جور باشد و چه و چه .
سال ۹۱ کار شروع شد دو سال بعد نزدیک به چهار هزار مصاحبه جمع کرده بودیم وقتی گزارش دادیم حاجی خواسته دیگری را مطرح کرد و گفت: میتونید این طرح رو توی کشور اجرا کنید؟
کار سختی بود. توان زیادی میخواست ولی حاجی دلگرم مان کرد قول داد هر کمکی بتواند پای کار بیاورد. همین طور هم شد. درگیر سوریه و عراق بود ولی از طرح غافل نمیشد.
جلسه می گذاشت گزارش پیشرفت میخواست. راهکار میداد. طرحمان را
که اسمش طرح گنجینه شاهد شده بود تا سه سال دیگر ادامه دادیم.
بیشتر استانهای کشور درگیر شدند چیزی نزدیک به ۲۷هزار مصاحبه انجام شد. مصاحبه هایی که دنیایی از خاطرات درس آموز هستند و از آنها میشود
طریقه درست زندگی کردن را فهمید و به نسلهای بعد هم نشان داد.
چه خیری کرد حاج قاسم . چه فکر بلندی داشت این مرد .
بزرگیِ کارش را حالا تازه داریم میفهمیم حالا که خیلی از پدرها و مادرهای شهدا دیگر در بینمان نیستند و فقط فیلم مصاحبه شان در آرشیو مانده.
راوی: سید مهدی میرتاج الدینی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
نامه را نشانم داد به خط حاجی بود برای رئیس بنیاد شهید کرمان نوشته بود.
گفته بود: توفیق بسیار خوبی پیدا کردید که به این قشر خدمت کنید. نوشته بود ؛ هر روز صبح دو رکعت نماز بخوانید و از خدا کمک بگیرید و بعد بروید سر کار برای خدمت.
توصیه کرده بود؛ شیرین ترین لحظات زندگی را هم وقتهایی بدانید که خانواده شهدا یا جانبازی با مشکل اعصاب و روان یا هر مشکلی بیایند عصبانی باشند و ناراحتی کنند و شما صبر کنید و کارش را راه بیندازید.
اول از همه خودش به این توصیه ها عمل می کرد حاج قاسم از این جور مراجعه کننده ها کم نداشت.
هیچ وقت ندیدم اخم و چین و چروکی به صورتش بیفتد. کار هم نداشت طرف عضو چه حزب و گروهی است، نامه میداد که کار این آقا را حل کنید و حل هم میشد.
راوی: حجت الاسلام رضایی، معاون تبلیغ و امور فرهنگی حوزه علمیه کرمان
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada