شب که درست نخوابیده بود حالا هم که یک وقت استراحتی بین کارهایش پیدا شده بود ، قرآن را باز کرد .
یک ساعت تمام نگاهش ماند روی یک خط قرآن. بعد قرآن را بست و رفت توی فکر .
گفتم: «ببخشید حاجی چی دیدی؟»
گفت: «اگه بدونی قرآن چی می گه، مسیر زندگیت رو پیدا میکنی، وظیفه ت رو هم میفهمی چیه.»
خیلی وقتها این طور دیده بودمش؛ مختص آن روزش نبود.
راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
كم محبوبیت که نداشت . خیلیها میگفتند بیاید پای کار حتما رأی می آورد.
به زبان هم به حاجی گفته بودند: محبوبیت شما اقتضا میکنه کاندیدای ریاست جمهوری بشید.
حاجی نه گذاشت و نه برداشت جواب داد: « من نامزد گلوله ها و نامزد #شهادت هستم.
سالهاست توی جبهه ها دنبال قاتل خودم میگردم اما پیداش نمیکنم
راوی : حجت الاسلام والمسلمین محمد جواد حاج علی اکبری
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
توی آسانسور حاجی رو دیدم ، بعد از سلام و احوالپرسی پرسید؛ چه حالی داری ؟ گفتم ؛ خیلی خوشحالم که لباس احرام پوشیدم و دارم می رم طواف خانه خدا .
گفت ؛ نه ، چه حالی داری ؟ گفتم محرم شدن کنار خونه خدا خیلی حس خوبیه.
انگار از جوابم قانع نشد ، اشک تو چشماش جمع شد و گفت ؛ «من که این لباس رو پوشیدم احساس می کنم الان توی شلمچه هستم ، شب عملیات کربلای پنج هستش و بچه ها دورم رو گرفتن .»
کعبه هم سنگ نشانی ست که ره گم نشود
حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست
راوی ؛ حاج حسین کاجی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘ هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
«فقط پنج دقیقه ژنرال سلیمانی را ببینم.» درخواست خیلی ها بود.
خیلی از مسئولین عالی رتبه کشورهای خارجی ، کنار دیدارهایی که با مقامات کشورمان داشتند، اصرار می کردند وزارت خارجه ترتیبی بدهد حاج قاسم را هم ببینند و بعد از ایران بروند.
دوست داشتم دلیلش را از زبان خودشان بشنوم. می گفتند: «این فرد ، عظمتی در جهان ایجاد کرده که ما می خواهیم به عنوان یک بخش مهیج زندگی مان و در تاریخ فعالیت سیاسی مان با ایشان عکس بگیریم و او را از نزدیک ببینیم.»
راوی:حسین امیرعبداللهیان
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
کارم ثبت لحظه ها بود. از پانزده سال پیش سردار را می شناختم. در ایران و سوریه و عراق عکس های زیادی ازشان گرفتم. عکسی نبود که به تصویر بکشم و آن چهره پرجذبه اش دلم را نلرزاند.
در یادواره های شهدا هم سردار پای ثابت مجلس بود و کنار خانواده های شهدا حالش بهتر از همیشه. لبخند می نشست روی لب هایش و با دستان پرمهرش بچه های شهدای مدافع حرم را نوازش می کرد.
با اینکه اهل دوربین نبود اما این جور وقت ها می گفت: «از من عکس بگیرید.» کم عکس ندارم از این لحظه ها .
راوی:سید شهاب الدین واجدی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
جنگ قانون خودش را دارد. باید فرمانده بنشیند توی اتاق جنگ، دستوراتش را از همان جا بدهد. هرچه لازم باشد و نباشد. گزارش بگیرد، گزارش بدهد، دستور عقب نشینی بدهد، دستور پیشروی بدهد، خط پدافندی و آفندی اش را فرماندهی کند.
حاجی قانون فرماندهی را دور زده بود، هم در عراق، هم در لبنان، هم در سوریه.
سوریه مرز مشخص با دشمن نداشتیم. از مقر که می آمدی بیرون معلوم نبود نیروی داعش از کجا گلوله بارانت کند، از پشت سرت یا از سمت جلو یا حتی آسمان.
توی این اوضاع حاجی اتاق فرماندهی مخصوص خودش را داشت، پشت خاکریز یا بغل دست تیربارچی. همان جایی که از هرطرف گلوله می بارید، حاجی فرماندهی می کرد.
راوی: سردار امامی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
شده بود مثل اسفند روی آتش. روی پا بند نبود. تکفیری ها خیز برداشته بودند برای حمله به سامرا.
حاجی را تابه حال این طور ندیده بودم. کم توی جنگ و درگیری نبود اما این بار فرق می کرد. دل نگران بود خدای نکرده دوباره اهانتی کنند به حرم ائمۀ اطهار علیهمالسلام.
بعدها خودش می گفت: «سخت ترین لحظه های جنگ عراق همون روزایی بود که توی جاده بغداد سامرا می جنگیدیم.»
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
تکفیری ها دورتادور نیروها را محاصره کرده بودند. حاجی قصد داشت سوار بالگرد برود وسط منطقه محاصره شده. بالگرد مجبور بود توی ارتفاع بالا پرواز کند تا در تیررس قرار نگیرد.
هرچه اصرار می کردم نرود ، زیر بار نمی رفت. از یک طرف شیمیایی بود و در ارتفاع زیاد، نفسش می گرفت. ازطرفی عبور از روی سر داعشی ها ریسک بالایی داشت.
برای بار آخر گفتم: «حاجی جان به خدا خطرناکه. شما نباید بری.»
محکم گفت: «از هوا و زمین، از چپ و راست آتیش هم بباره من باید برم، بچه های مردم دستم امانتن. باید بهشون سر بزنم.»
حرف، حرف خودش بود. نشست توی بالگرد، کپسول اکسیژن هم با خودش برداشت. رفت وسط منطقه محاصره شده.
راوی: سردار محمدرضا فلاح زاده
__________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
مگر می شد ژنرال را نشناسند. از خیلی وقت پیش برایشان نام آشنایی بود. زیر نظرش داشتند. درباره نقش و نفوذش تحلیل می کردند برنامه می ساختند، مقاله می نوشتند.
اما وقتی مقابل غول آدمکشی که فرستاده بودند تا منطقه را ناامن کند ایستاد و پوزه اش را به خاک مالید از سلیمانی بیشتر گفتند و بیشتر نوشتند. هم غربی ها، هم آمریکایی ها.
مجله آمریکایی نیوزویک عکس حاج قاسم را زده بود روی جلد و تیتر زده بود: « اول با آمریکا جنگید، حالا دارد داعش را له می کند.»
_________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
قرار بود کربلا دعای عرفه بخوانم. تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. گوشی را جواب دادم. حاج قاسم پشت خط بود.
بعد از کلی تعارف و عذرخواهی گفت: «می شه بیای برامون روضه بخونی؟» مدام می گفت: «البته اگر خسته نمی شی، اگر اذیت نمی شی، اگر...»
درست است که نظامی نیستم ولی خب من هم حاجی را فرمانده خودم می دانستم. کافی بود دستور بدهد. فوری گفتم: «نفرمایید حاجی جان، برای ما توفیقه کنار شما روضه بخونیم.» آمدند دنبالم. رفتیم روی پشت بام حرم سیدالشهدا علیه السلام ، درست کنار گنبد.
حاج قاسم نشسته بود و ابومهدی داشت زیارت عاشورا می خواند. بعد هم من روضه خواندم. به قدر تمام دو ساعت و نیم دعا و روضه، حاجی شانه هایش می لرزید ؛ ثانیه به ثانیه
راوی: حاج محمدرضا طاهری
___________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
خودش که چیزی نمی گفت. تودارتر از این حرف ها بود. پورجعفری از یک طریقی فهمیده بود حاجی مشکل مالی دارد.
بی سروصدا و دور از چشم حاج قاسم، موضوع را با سردار قاآنی در میان گذاشته بود. سردار هم به معاون اداری مالی دستور داده بود یکی از مأموریت های حاجی را حساب کنند و پولش را بریزند به حساب.
تا فهمید ماجرا از چه قرار است، اول پول را برگرداند بعد هر سه را توبیخ کرد؛ پورجعفری، سردار قاآنی و معاون اداری مالی را.
با تشر گفت: «شما اشتباه می کنید توی زندگی شخصی من دخالت می کنید، به شما ربطی نداره من مشکل مالی دارم یا ندارم. مِن بعد هم دیگه از این کارا نکنید.»
شهید حسین پور جعفری می گفت : «یاد ندارم توی این همه سال، حاجی برای یه روز مأموریت خارج از کشورش ریالی گرفته باشه.»
راوی ؛ حجة الاسلام رضایی
____
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
هیچ وقت دنبال خودش لشکر راه نمی انداخت. با دو سه نفر می آمد گلزار. آداب زیارت را خوب بلد بود. آرام و سربه زیر قدم برمی داشت. قدم به قدم که می رفت جلو، دل تنگ تر از قبل می شد، دل تنگ شهادت، دل تنگ رفقای شهیدش، دل تنگ جاماندن از هم رزم های دلیرش.
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش می گفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم می شد فهمید: نجواهایی از جنس دل تنگی، جاماندن و دلواپسی.
حاجی بین قبرها راه می رفت، گاهی می نشست و خلوت می کرد. بعد رو می کرد بهمان. می گفت: «قرآن همراهتون هست؟» اگر بود که سوره حشر را می خواند اگر هم نبود از توی موبایلمان برایش می آوردیم. این عادت ِحاجی بود . باید سوره حشر را سر قبر شهدا حتما می خواند
راویان: طیاری؛ خادم گلزار شهدای کرمان/ ابراهیم شهریاری
________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
رفتار و کردارش جذبم کرده بود. از آرزوهایم بود که شبیه او شوم. هرچند از محالات بود. گفتم: «حاجی چیزی برایم بنویس که یادگاری بماند.» دست به قلم شد:
بسمه تعالی
علی عزیز! چهار چیز را فراموش نکن:
۱. اخلاص، اخلاص، اخلاص؛ یعنی گفتن، انجام دادن و یا ندادن برای خدا
۲.قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از محبت او و اهل بیت علیهم السلام کن
۳. نماز شب توشه عجیبی است
۴.یاد دوستان شهید ولو با یک صلوات
برادرت, دوستدارت سلیمانی
راوی ؛ علی نجیب زاده
___________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
پابرهنه راه افتاد وسط هواپیما. یکی دو نفر نبودند که. دویست و خرده ای رزمنده بودند؛ فاطمیون، زینبیون، حیدریون. پیشانی تک تکشان را بوسید. دقیق که نگاه می کردی، قطرات اشک را در گوشه چشم هایش می دیدی.
توی خط هم که گره به کار می افتاد، فقط کافی بود رزمنده ها صدایش را از پشت بی سیم بشنوند. جانشان را کف دست می گرفتند و می زدند به قلب دشمن.
شاهد شهیدش؛ مقداد مهدی که توی عملیات شیخ سعید پایش شکسته بود. هر روز برای عیادتش می رفتم آسایشگاه. حاجی که توی بی سیم اعلام کرد زینبیون بیایید توی خط، بلندگو را برداشتم: «بچه ها می دونم خسته اید، حاج قاسم گفته زینبیون بیان پای خط. الان ما تکلیف داریم بریم.»
به ساعت نگذشته، به ستون ایستادند از این سر تا آن سر. ته ستون یکی ایستاده بود که قدش از همه بلندتر بود. با خودم گفتم مقداد که پایش توی گچ بود، پس کی می تواند باشد؟! رفتم سراغش. خود مقداد بود.
نگاهم افتاد به پاهایش که توی پوتین بودند. چشم هایم چهارتا شد: «الان باید پات توی گچ باشه. اینجا چه کار می کنی؟ گچ پات کو؟»
سرش را بالا گرفت و گفت: «حاجی گفته تکلیفه، زینبیون باید بیان توی خط. پام دیگه خوب شد.» با پای شکسته زد به خط تا حرف فرمانده سلیمانی روی زمین نماند.
راوی: سردار جعفر جهروتی زاده / حجت الاسلام محمدمهدی دیانی
_______
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
خودش که چیزی نمی گفت، اما پلک های خسته و چشم های سرخش همه چیز را روایت می کرد.
خواب یکی دوساعته اش یا توی ماشین بود یا توی هواپیما. غیر از این ها هم هر وقت که خیلی خوابش می گرفت، دراز می کشید روی زمین و سرش را می گذاشت روی دستش.
فرقی نداشت کجا باشد؛ حلب، سامرا، بغداد و... محل اسکانش را که می دیدی با خودت می گفتی این طور که نمی شود، حتما باید لوازم دیگری هم باشد. موکتی رنگ و رو رفته، یک متکا و یکی دوتا پتو می شد تمام امکانات مردی که دشمن را به زانو درآورده بود.
راوی: سردار رضا حافظی
_____
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
از برو بیاها معلوم بود در هواپیما خبری است. بغل دستی ام گفت: «چه خبره؟ اوضاع هواپیما عادی نیست.» گفتم: «آره، یه بنده خدا، یه آدم خوب اینجاست. برای سلامتیش صلوات بفرست.»
ــ حاجی! بگو کیه، من می خوام برم سوریه ببینم می تونه سفارشم رو بکنه؟
آرام در گوشش گفتم: «حاج قاسم سلیمانی اون جلو نشسته.»
طفلکی دست و پایش را گم کرد. بدو رفت سراغش. حاجی از روی صندلی بلند شد. بغلش کرد و بوسید. مفصل باهم صحبت کردند.
ــ حرفات رو به حاجی گفتی؟
ــ آره، اسم و شماره م رو یه جا یادداشت کرد، قرار شد بهم خبر بده. بهش گفتم: حاجی کاش یه نامه بدی.
نگاه مهربونی کرد و گفت: برادر! سوریه رفتن نامه نمی خواد، ناله می خواد.حق با حاجی بود؛ هرکه ناله زد، راه جهاد را زودتر برایش باز کردند.
راوی: حجت الاسلام محمدمهدی دیانی
__________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
شب که درست نخوابیده بود حالا هم که یک وقت استراحتی بین کارهایش پیدا شده بود قرآن را باز کرد.
یک ساعت تمام نگاهش ماند روی یک خط قرآن. بعد قرآن را بست و رفت توی فکر.
گفتم: «ببخشید حاجی چی دیدی؟» گفت: «اگه بدونی قرآن چی می گه مسیر زندگیت رو پیدا می کنی، وظیفه ت رو هم می فهمی چیه.»
خیلی وقت ها این طور دیده بودمش؛ مختص آن روزش نبود.
راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری
_________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
کم محبوبیت که نداشت. خیلی ها می گفتند بیاید پای کار حتما رأی می آورد.
به زبان هم به حاجی گفته بودند: «محبوبیت شما اقتضا می کنه کاندیدای ریاست جمهوری بشید.»
حاجی نه گذاشت و نه برداشت، جواب داد: «من نامزد گلوله ها و نامزد شهادت هستم. سال هاست توی جبهه ها دنبال قاتل خودم می گردم، اما پیداش نمی کنم. »
راوی:حجت الاسلام والمسلمین محمدجوادحاج علی اکبری
_________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
امان از این ترکش ها! چه دردها که به جان حاجی نمی انداختند. مدام دردش را می خورد.
یادم هست بعضی وقت ها قرآن که می خواست بخواند گردن بند طبی می بست. دائم بدنش را به هم فشار می داد تا شاید دردش کم شود.
می خواستیم تنش را ماساژ بدهیم نمی گذاشت. می گفت: «این درد مال منه، عادت می کنم»، می گفتم: «خب حاجی چرا این رو همیشه نمی بندی به گردنت؟ دردت رو کمتر می کنه ها.»
می گفت: «من ببندم نیرو چی می گه؟ نمی گه حاج قاسم چش شده؟» ناراحتی ام را که دید. خندید.
ــ این دردها یادگاری رفقای شهیدمه. این ها نباشه یادم می ره کی هستم. با این دردها یاد شهدا میفتم، یاد حسین یوسف الهی، یاد احمد کاظمی. اونا نمی دادن بدنشون رو کسی ماساژ بده.
بعد مکثی کرد و گفت: «این درد خیلی مهم نیست ،درد مردم و درد دین آدم رو می کُشه. »
راوی : حجت الاسلام کاظمی کیاسری
________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
فرماندهان حشدالشعبی نشسته اند. حاجی رو به جمع می کند و می پرسد: «شماها روزی چند ساعت کار می کنید؟»
یکی سینه صاف می کند و زودتر از همه می گوید: «من روزی ۱۶ ساعت کار می کنم.»
حرفی از دهان حاج قاسم بیرون می آید که همه را شرمنده می کند: «من هرروز ۱۹ ساعت کار می کنم. شما هم باید همین طور باشید.»
راوی؛ آیت الله سیدحمید حسینی از فرماندهان حشدالشعبی
___
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
مراسم دانش آموختگی دانشگاه امام حسین علیه السلام بود. فرماندهان نظامی ایستاده بودند. حضرت آقا از پله ها رفتند بالا و روی جایگاه آمدند.
فرماندهان، فرمانده کل قوا را که دیدند احترام نظامی گذاشتند. احترام حاجی اما جور دیگر بود و با همه فرق داشت.
یک دست به احترام معمول نظامی کنار سر گذاشته بود، یک دست هم روی سینه.
می دانستم هیچ کار حاجی بی حکمت نیست. پرسیدم: «حاجی عرف نظامی اینه که برای احترام، دست رو کنار سر می ذارن. این دست که روی سینه گذاشتی دیگه قضیه ش چیه؟»
گفت: «حس کردم آقا نگرانه. دست گذاشتم روی سینه م تا بگم حاج قاسم فدات بشه آقای من.»
راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری
______
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
دو دهه رفاقت و برادری کم نیست. در تمام این سالها چیزی برای خودش و ایران نخواست. هیچ وقت نشد بگوید از ایران دفاع کنید یا به جای ما بجنگید و از ما تشکر کنید.
هر بار هم به فرماندهان حزب الله سفارش می کرد: «برادران! با هم متحد و منسجم باشید و مقاومت کنید. اولویت هم آزادی سرزمین فلسطین باشد.»
تنها چیزی که خواست، برای جبهه اسلام بود. سروکلّهی داعش که در عراق پیدا شد، از ما خواست فرماندهان عملیاتیمان را برای دفاع از ملت عراق بفرستیم؛ یعنی تنها خواسته اش هم برای عراقی ها بود.
منبع: برداشت از سخنرانی سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان
______________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
با حسرت می گفت. با آهی که از عمق جانش بیرون می آمد؛ از بس امروز و فردا کردم آخر هم نشد. نشد از پدرم امضا بگیرم که ازم راضی هست یا نه.
ولی از مادرم چرا. ازش دستخط گرفتم. امضا کرده ازم راضیه.
راوی: ابراهیم شهریاری
________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
نشسته بودم بغل دست حاجی. یک دفعه زد روی پایش. از صدای ناله اش ترس برم داشت. گفتم: «حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟»
گفت: «من سه چهار روزه از حال آقا بی خبرم.» پدرش فوت کرده بود. میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود.
فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود، آن وقت این طور آه می کشید، این طور خودش را سرزنش می کرد.
راوی: ابراهیم شهریاری
___________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
درست روز جمعه بود. خبرش پیچید سیل آمده و خانه و زندگی مردم را با خودش برده. جلسه اضطراری گذاشتیم برای هماهنگی.
آقای پلارک زنگ زد به حاج قاسم و گفت: «حاجی حالا که سیل اومده شما نمی خواید برید اونجا؟»
نه تنها خودش بلند شد رفت آنجا، اطلاعیه داد و از موکب های اربعین خواست بروند برای کمک به سیل زده ها. بی معطلی بخشنامه زدیم برای استان ها.
موکب های اربعین رفتند مناطق سیل زده. توی این مدت موکب ها هفت میلیون و پانصد پرس غذای گرم دادند دست مردم؛ روزها و شب ها قالی می شستند، وسایل برقی و خودروی مردم را تعمیر می کردند.
خودش برایمان تعریف کرد. گفت: «حضرت آقا وقتی شنیدند، فرمودند: خوشحالم که موکب ها به کمک مردم سیل زده رفتند.» نمی دانید حاجی چقدر از خوشحالی حضرت آقا و مردم خوشحال شده بود.
راوی: یوسف افضلی
_______
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada