eitaa logo
🌹 شبنم 🌹
393 دنبال‌کننده
43.9هزار عکس
32.4هزار ویدیو
361 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸شیخ علی طنطاوی می‌گوید: هنگامی‌که در سوریه شغل قضاوت را بر عهده داشتم، باری با گروهی از دوستان به قصد این‌که شب را نزد یکی از دوستان بگذرانیم، پیش وی رفتیم. در آنجا احساس نفس‌تنگی و اختناق شدیدی به من دست داد. از دوستان اجازه برگشت گرفتم. اصرار کردند که شب را با آن‌ها بگذرانم. اما نتوانستم و گفتم: می‌خواهم پیاده‌روی کنم و هوای پاکی استنشاق نمایم. به‌تنهایی از آنجا خارج شدم و در تاریکی شب به راه افتادم. درحالی‌که می‌رفتم ناگهان صدای گریه و زاری شخصی را که داشت از پشت تپه می‌آمد، شنیدم. نگاه کردم، دیدم زنی است که آثار فقر بر او هویدا بود؛ با سوز دل می‌گریست و خدا را می‌خواند. نزدیک رفتم و گفتم: خواهرم! چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟ گفت: شوهرم مردی سنگدل و ظالم است؛ مرا از خانه بیرون رانده و پسرانم را از من گرفته و قسم‌خورده که آن‌ها را یک روز هم به تو نشان نمی‌دهم و من کسی را ندارم و جایی هم ندارم که بروم. به او گفتم: چرا پیش قاضی شکایت نمی‌کنی؟ زیاد گریست و گفت: چگونه زنی مثل من می‌تواند به قاضی برسد. شیخ درحالی‌که دیدگانش پراشک شده بود، می‌گوید: زن این را می‌گفت و نمی‌دانست که خداوند قاضی را به طرف او کشانده است. ای کسی که احساس تنگی می‌کنی و می‌پنداری که دنیا به پیشت تار شده است، فقط دستانت را به سوی آسمان بلند کن و نگو: چگونه حل می‌شود؟! بلکه تضرع و زاری کن پیش کسی که صدای راه رفتن مورچه را هم می‌شنود و او تو را هم جواب می‌دهد. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌷 علیه السلام :🌷 إِلٰهِى هَبْ لى كَمالَ الانْقِطاعِ إِلَيْكَ خدایا کمال جدایی از مخلوقات را، برای رسیدن کامل به خودت به من ارزانی کن 📖 🤲 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🔸شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش‌حساب است. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🔸زیبایی‌های سحر... چراغ آشپزخانه روشن بود و بزرگ‌ترها دور سفره نشسته بودند. حرفی نمی‌زدند و بی‌صدا سحری می‌خوردند تا مبادا ما بچه‌ها که دور کرسی خوابیده بودیم، بیدار شویم، اما من از زیر لحاف دست‌های سفید و چروک مادربزرگم را می‌دیدم که با هر لقمه‌ای که بر دهانش می‌گذاشت، دستانش را بالا می‌برد و خدا را شکر می‌کرد؛ به خاطر توفیقی که نصیبش شده، زنده است و می‌تواند زیبایی‌های سحر را درک کند. بوی شامی‌های مامان‌پز همه اتاق را پر کرده بود و من دیگر طاقت نداشتم که فقط تماشاگر باشم. کش‌وقوسی به دست و پاهایم می‌دادم و با چشمان پف‌کرده که به سختی باز می‌شد، خودم را به سفره می‌رساندم تا از صید شامی‌های خوشمزه بی‌نصیب نمانم. یادش بخیر... مادر و مادربزرگم لقمه می‌گرفتند و ما بچه‌ها سرخوش از مهربانی‌شان، غرق در شادی، فقط هول‌‌هولکی دو لپی سحری می‌خوردیم و تا آخرین لحظه، لیوان آب را در دست داشتیم تا مبادا فرصت نوشیدن را قبل از اذان از دست بدهیم. تندتند غذا می‌خوردیم و نگران بودیم که نکند کم بخوریم و روز از گرسنگی بی‌تاب شویم. موقع افطار هم آب، میوه و خوراکی‌هایی را که طی روز دلمان می‌خواست، روی سفره می‌چیدیم. با اولین "الله‌اکبر"، دستپاچه اولین لیوان آب را سر می‌کشیدیم و دلمان از قربان‌صدقه‌های بزرگ‌ترها غنج می‌رفت؛ خوشحال از اینکه روزه گرفته‌ایم. روزهایی هم بود که بزرگ‌ترها بیدارمان نمی‌کردند تا به زعم خودشان بدنمان کم نیاورد. اما گاه ناغافل بیدار می‌شدیم و صدای کاسه و بشقاب و نور کم‌سوی چراغ آشپزخانه خبر می‌داد که سحر شده و ای دل غافل که خواب مانده‌ایم! 🔹و حالا که سال‌ها از آن روزها گذشته، چقدر دلم برای آن سحرهای صمیمی، برای سفره‌های ساده اما پُر از عشق، برای صدای آرام دعای مادر و دستان لرزان مادربزرگم که در سکوت سحر به آسمان بلند می‌شد، تنگ می‌شود...