eitaa logo
🌹 شبنم 🌹
381 دنبال‌کننده
38.9هزار عکس
27.6هزار ویدیو
359 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 شبنم 🌹
🔴 ربیع محمد ریشه در اشک محرم دارد ✍🏻 ♦️ ما چه می‌دانیم محرم و صفر سال بعد را می‌بینیم یا نه! و چه می‌دانیم آیا باز هم به عشق قادریم رخت عزا بر تن کنیم یا نه! و چه می‌دانیم آیا دوباره قادریم به مسلمیه سلام کنیم یا نه! و چه می‌دانیم عمرمان کفاف گریه‌ی مجدد در عرفه را می‌دهد یا نه! آمدیم و این آخرین زیارت اربعین‌مان در بود! عمر است دیگر! آمدیم و دیگر نفس‌مان به هیچ عمودی نرسید! و پیشانی‌مان به سجده بر آب فرات نرسید! آمدیم و دیگر چشم‌مان به جمال دل‌ربای بین‌الحرمین روشن نشد! و به صحن و سرای باصفای عباس و روشن نشد! آمدیم و دیگر مجال خواب و بیداری در خیمه‌ها و موکب‌ها را پیدا نکردیم! و گلویی از چای هیئت تر نکردیم! آمدیم و پیمانه‌ی عمر لب‌ریز شد و دست ما کوتاه از سینه‌زنی برای ارباب! 🔹وحشت‌ناک است؛ نه؟! ترس داریم؛ نه؟! پس بیا چند کلامی نجوا کنیم با بی‌بی دوعالم! خانم‌جان! محرم و صفری دیگر هم رفت اما عشق ما به عباس و حسین جاودان است! یعنی به‌واسطه‌ی دعای شما جاودان است! تا همین جا هم بده‌کار شماییم! و مادری‌هایت! نیست که هوای‌مان را همیشه داشتی، کلی داریم ما با روضه‌های نورانی! خودت مراقب اشک‌های ما باش! این قطرات، تنها نقطه‌ی روشن پرونده‌ی اعمال ماست؛ خودت حفظ‌شان کن! مادری دیگر! به که بسپاریم گریه‌ها و اشک‌های‌مان را امین‌تر از حضرت مادر؟! 🔸الساعه یاد راننده‌ی خط به افتادم که عراقی جوانی بود! وسط راه نگه داشت! از مغازه کلی خرت و پرت خریدم ولی فروشنده فقط پول عراقی قبول می‌کرد؛ "این‌جا شهر نیست، وسط جاده است، امکان تبدیل پول ندارم!" راننده فهمید! درآمد؛ "هر کی هر چی می‌خواهد بخرد، من حساب می‌کنم!" القصه! نجف که رسیدیم "ابوعلی" هم از ما و هم از آن چند زائر دیگر فقط کرایه را گرفت! گفت: "آن‌ها را مهمان بودید! بروید با خود خانم حساب کنید!" و بعد در حالی که مدام زیر لب می‌خواند؛ "حسین عزیز فاطمه" رفت بالای ون قراضه‌اش تا کوله‌ها را تحویل زوار بدهد! ♦️ آن‌قدر قشنگ می‌گفت؛ که بی‌اختیار از همه‌ی ما اشک گرفت! یا فاطمه! دل‌مان تنگ می‌شود برای محرم و صفر! حتم کن همین الان هم آشوبیم! چی شد، چطور شد، چجوری شد که ما مجنون این وادی شدیم و افتادیم در این راه؟! خواست تو بود! تو از خدا خواستی ما را ره‌رو راه رهایی‌بخش فرزندت کند! تو کشاندنی ما را به سفینة‌النجات! و امروز هم ابقای ما در کشتی حسین بسته به دعای شماست! هر بهاری مدیون بارانی است و ربیع ریشه در قطرات اشک عاشوراییان دارد... 🌺🇮🇷 @shabnamshabna
: 🌿🌻 نقل می کنند: آقایی آمد پیش من گفت: می خواهم صرف و نحو بخوانم، ماهیانه چقدر به شما بدهم که صرف و نحو بخوانم؟ گفتم : والله وقتی برای این کارها ندارم. بعد دیدم ایشان زبان فرانسه می دانند. گفتم: آقا پس حالا که اینطور است یک روز من به شما درس عربی یاد می دهم، یک روز هم شما به من فرانسه تعلیم بدهید. این جور مبادله می کنیم که دیگر شما به ما پول ندهید، و من هم که پول ندارم بدهم درس فرانسه بخوانم. سوال کردم: چطور است؟ ایشان قبول کرد و درسش را شروع کرد. استاد مرحوم آقای هم در فرانسه خیلی استاد بود. ایشان هم برای رفع احتیاج و یاد گرفتن لغات و چیزهائی دیگر کمکم می کردند. 🎗@allamehasanzadehamoli🎗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈خاطره‌ای بسیار شیرین از راوی اصفهانی دفاع مقدس •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌐 @shabnamshabna
🌷یکی از فرماندهان حشدالشعبی به نام سامی مسعودی می گوید: یکبار از حاج قاسم پرسیدم: راستی چقدر حقوق می گیری؟ مبلغی را گفت که تعجب کردم و گفتم این حقوق یک افسر جزء است نه حقوق یک فرمانده ارشد. فرماندهانی در رتبه شما باید چندین برابر این مقدار حقوق بگیرند. گفت: شیخنا! مهم نیست یک فرمانده چقدر از کشورش می گیرد، مهم این است که چه چیزی به کشورش می دهد. خدای متعال چندین برابر آن را به او خواهد بخشید واین یک سنت حتمی الهی است. شیخنا! ما موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود ره سپاریم. 📚 کتاب سیمای سلیمانی، علی شیرازی، ص ۱۳۰. و چه خوب و غبطه برانگیز ره سپار شد 🌸 شادی روح امام و شهدا صلوات 🌐 @shabnamshabna
🔹کارت اعتباری با شارژ بی‌نهایت ☘️این‌جا زائر حسین(ع) بودن يك كارت اعتباري با شارژ بي‌نهايت است كه تو را از همه مواهب برخوردار مي‌كند. حتی لازم نيست تقاضا كني. ميزبانان و خادمان خود با اصرار مي‌آيند سراغت. با اصرار از تو مي‌خواهند از غذايي كه مهيا كرده‌اند بخوري. با اصرار دستت را مي‌گيرند مي‌برند داخل خانه‌شان تا استراحت كني و در اين فاصله لباس‌هايت را مي‌شويند. با اصرار دولا مي‌شوند تا پاهايت را كه رنجور سفرند، بشويند. با اصرار موبایلشان را مي‌دهند دستت كه به هركجا مي‌خواهي تماس بگيري. هرچه بخواهي فراهم است. هر كس، هر خانواده، هر گروه،‌ هر عشيره آن‌چه را از دستش برمي‌آمده، عرضه مي‌كند؛ بي‌دريغ، بي‌منت، بي‌مزد. اگر چرخ كالسكه‌ فرزندت خراب ‌شده باشد، اگر دسته‌ كيفت پاره شده باشد، حتی اگر گوشي‌ات شارژ تمام كرده باشد، هستند كساني كه با اصرار از تو مي‌خواهند منت سرشان بگذاري و اجازه دهي اين نيازهايت را برطرف كنند. كاناپه‌ها و مبل‌هاي خانه‌شان را، صندلي ماشینشان را آورده‌اند گذاشته‌اند كنار جاده كه هر وقت خسته شدي، روي آن‌ها بنشینی. لازم نيست از كسي اجازه بگيري يا حتی تشكر كني. انگار همه‌ اين چيزها مال خودت است. هيچ انتظاماتي، هيچ پليسي، هيچ كارمند دولتي‌اي، هيچ نهاد و سازمان و بنيادي در كار نيست. همه‌چيز در دست خود مردم است. ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ 🌐 @shabnamshabna
🔹کار، کار آقای قاضی است ☘️نزدیک غروب بود و اذان. داشتیم از کنار موکب‌ها رد می‌شدیم که عکس سید علی قاضی را دیدیم کنار یک موکب. با آن نگاه نافذ! به دلمان افتاد که شب را این‌جا بمانیم. برای استراحت، زود بود ولی قیافه بچه‌های گروه یک‌چیز دیگر می‌گفت. رفتیم به حیاط پشتی موکب که وضو بگیریم... و عجب فضای تر و تمیزی! حمام و سرویس و دست‌شویی‌های به آن تمیزی در آن مسیر، جدا عجیب و موجب سرور بود. داخل موکب که شدیم هنوز اذان نداده بود و به نظر ما رسید برای شش نفرمان جا نباشد. دوستم عارف به زبان فارسی به شخصی که روبه‌روی در نشسته بود، گفت به نظرتان برای ما این‌جا جا هست؟! ما همشهری آقای قاضی هستیم‌ها!... واعجبا! فارسی می‌فهمید. اصلاً خودشان از آشنایان دور آقای قاضی بودند. بهمان گفت خودتان که می‌بینید... جا نیست. ما هم قیافه‌های مظلوم به خودمان گرفتیم ... نمازمان را که خواندیم آماده رفتن می‌شدیم که یکهو دیدیم بلند شدند و گفتند برخیزید باید برای این‌ها جا باز کنیم! پتوهایی را در بسته‌های پلاستیکی و تر و تمیز آوردند و پهن کردند. سیب و چای و شام و...! داشتیم شاخ درمی‌آوردیم. عارف نگاهی کرد و گفت: کار آقای قاضی ا‌ست...و ما شب را کنار آدم‌های خیلی باصفای اهل نجف مهمان بودیم... قیافه خندان آن جوان اهل نجف که دو سال از من کوچک‌تر بود و دو تا بچه‌ قد و نیم قد داشت هرگز از یادم نمی‌رود. ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ 🌐 @shabnamshabna
. 🌷روز عقد، زن‌های فامیل منتظر رؤيت روی ماهِ آقا دوماد بودن وقتی اومد گفتم: «بفرماييد، اینم شادوماد» داره میاد.. همه با تعجب نگاه می‌کردند مرتب بود و تر و تمیز.. اما به جای کت و شلوار با همون لباس سپاه اومده بود. فقط پوتینایش یه ذره خاکی بودن...🌷 ✍️همسر شهید مهدی ‌باکری ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ 🌐 @shabnamshabna
🔸یه زمانی علی اکبر هاشمی رفسجانی رئیس جمهور بود علی اکبر ناطق نوری رئیس مجلس علی اکبر ولایتی هم وزیر خارجه علی اکبر محتشمی وزیر کشور! بعضی خارجی‌ها فکر می‌کردن "علی اکبر"، یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا می‌شه! بعد من میخواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم را دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی اکبره، همه پا شدند، رئیسشون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم، بقیه همسفرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من می دویدند، و بدون بازرسی هر چی داشتند، مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند. 📚از خاطرات "علی اکبر زرندی" در کتاب "رویاهای شیرین من" 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
💚🌱 هروقت عید یا ولادت یکی از ائمه می‌شد، حتما شیرینی یا شکلاتی چیزی می‌گرفت و می‌اومد خونه. اعتقاد داشت همون‌طور که توی روزهای شهادت نباید کم بذاریم، تو اعیاد و ولادت‌ها هم باید خوشحالی‌مون رو نشون بدیم. 🌹به روایت مـادر شهیـد آرمان علی وردی ⚘️ 🌺🇮🇷 @shabnamshabna
🔸یکی از سرکرده‌های اشرار، شخصی به اسم «عید محمد بامری» معروف به «عیدوک» بود. حاج قاسم گفت با ترفندی عیدوک را دستگیر کردیم. رفتم خدمت آقا تا این خبر مهم را به ایشان بدهم آقا خوشحال شدند. بعد فرمودند «چطور او را گرفتید؟» گفتم «با او قرار گذاشتیم و سر قرار دستگیرش کردیم». آقا فرمودند «یعنی به او امان دادید؛ بعد دستگیرش کردید؟ همین الآن بروید او را آزاد کنید.»! عرض کردم «آقا آزادش کنیم؟!» فرمودند «بله. شما به او تأمین داده‌اید، آمده. اسلام اجازه چنین کاری نمی‌دهد». از همان‌جا مستقیم رفتم زندان به عیدوک گفتم «مقام معظم رهبری، حکم به آزادی‌ات دادند. برو آزادی!». باور نمی‌کرد گفت «من از زندان بیرون نمی‌روم». وقتی فهمید خبر درست است از مریدان آقا شد و همکاری مؤثری با ما کرد 🖋 خاطرات علی شیرازی از رفاقت 40 ساله با حاج قاسم 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
🔸زنجان عزیز ما 40 سال پیش 28 پالان‌دوز داشته که از آن میان فقط «حاج برات» باقی مانده. حاج برات متولد ۱۳۱۳ است. در سفر اخیرمان به زنجان، دوست ژاپنی‌ام از او راز طول عمرش را پرسید، گفت: «فقط یک چیز: دعای خیر خرها! پالان خوب دوخته‌ام. پوشیده‌اند و دعایم کرده‌اند». 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
🌸 خاطره‌ای که حتماً باید بخوانید 🔹کلاس اول دبستان، شیراز بودم سال ۱۳۴۰. وسطای سال اومدیم اصفهان. یک مدرسه اسمم را نوشتند. شهرستانی بودم، لهجه‌ی غلیظ قشقایی، از شهری غریب. ما کتاب‌مان دارا انار بود. ولی اصفهان آب بابا. معضلی بود برای من، هیچی نمی‌فهمیدم. البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود، ولی با سختی و بدبختی درسکی می‌خواندم. تو اصفهان شدم شاگرد تنبل کلاس. خانم معلم پیر و بی‌حوصله‌ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده‌ی من! هر کس درس نمی‌خواند می‌گفت: می‌خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم. با هزار زحمت رفتم کلاس دوم. آن‌جا هم از بخت بد من، این خانم شد معلم‌مان. همیشه ته کلاس می‌نشستم و گاهی هم چوبی می‌خوردم که یادم نرود کی هستم. دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد. کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه‌ی‌مان. لباس‌های قشنگ می‌پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود. او را برای کلاس ما گذاشتند. من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم. می‌دونستم جای من اون‌جاست! درس داد، مشق گفت که برای فردا بیارین. آن‌قدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم. ولی می‌دانستم نتیجه‌ی تنبل کلاس چیست! فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق‌ها. همگی شاخ درآورده بودیم. آخه مشقامون را یا خط می‌زدن یا پاره می‌کردن. وقتی به من رسید با ناامیدی مشقام و نشون دادم. دستام می‌لرزید و قلبم به شدت می‌زد. زیر هر مشقی یه چیزی می‌نوشت. خدایا برا من چی می‌نویسه؟ با خطی زیبا نوشت: عالی! باورم نمی‌شد. بعد از سه سال این اولین کلمه‌ای بود که در تشویق من بیان شده بود. لبخندی زد و رد شد. سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم. به خود گفتم هرگز نمی‌گذارم بفهمد من تنبل کلاسم. به خودم قول دادم بهترین باشم. آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همین‌طور سال‌های بعد. همیشه شاگرد اول بودم. وقتی کنکور دادم، نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم. یک کلمه‌ی به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد. چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می‌کنیم؟ به ویژه ما پدران، مادران، معلمان، استادان، مربیان، رئیسان و... ✅ خاطره‌ای از امیر محمد نادری قشقایی، استاد روان‌شناسی و علوم تربیتی دانشگاه کنت انگلستان 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
🔸دلم سوخت... ▪️امروز با جماعتی کلاس داشتم که خیلی هایشان تقریبا هم سن پدرم بودند. کوچکترین فرد جمع من بودم که قرار بود برای اینان که از قضا در یکی از مجموعه های مهم و بسیار حساس کشور مشغول کار بودند، از انقلاب اسلامی و تاریخ معاصر و نظم نوین و ... بگویم. ▪️جماعتی که با حقوق حدودا 25 میلیونی شان [بدون احتساب بن و مزایای دیگر] طوری از زندگی ناله می کردند که گویی فقط با پول یارانه زنده اند. قشر طلبکار و پرمدعایی که از نظرشان همه عالم و آدم مقصر است الا خودشان. از هر بابی که سخن می گفتم بالاخره راهی برای ارتباط دادن آن به مسائل معیشتی و مشکلات اقتصادی شان (!) پیدا می کردند. ▪️و این وضع بسیاری از مردم جامعه ماست که حتما شما هم بسیاری شان را در مهمانی های خانوادگی و دوستانه تان دیدید. منظور من خصوصا قشر متوسط نسبتا مرفهی است که در دوران نوجوانی و جوانی اش سختی های دوران جنگ را دیده و از همه مشکلات درونی و بیرونی کشور خبر دارد و اکنون در این رفاه که به برکت انقلاب به دستش رسیده، سرکوفت سوئیس و فنلاند را به کشور خودش میزند و سرتا پای مسئولان کشور و نظام را به لجن می کشد و همه را از دم فاسد می داند. ▪️حالا کاش صحبت هایشان و توصیفاتشان از اروپا و غرب، واقعی باشد! مشتی خزعبلات اینستاگرامی و چرندیات توئیتری که بعضی هایش مرغ پخته در دیگ را به خنده وادار می کند. سرزمین رویایی که حتی خود اروپایی ها هم باید دنبال آدرسش بگردند! البته که درافشانی هایشان در مورد دوران پهلوی هم دقیقا همین گونه بود! ▪️اما وقتی از آنها می پرسیدم که خب شما برای حل مشکلات کشور چه کاری کردید؟! چه باری از دوش انقلاب برداشتید؟! کجا از منافع خودتان برای کشور گذشتید؟! در یک لحظه با لشکر لال ها مواجه می شدم ... 🔻راستش دلم برای انقلاب اسلامی سوخت... ✍️ رضا مهوشی 🌐 @shabnamshabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
خدا اجازه نده ◾️ با استفاده از گفتارهای استاد محسن قرائتی 🔹بنده اگر بخواهم وضو بگیرم اسراف کنم به خاطر اسراف، گناه کبیره کرده‌ام، فاسق شده‌ام، پشت سر من نمی‌شود نماز خواند. چرا؟ به خاطر یک لیوان آب؟! بله چون این مهم است. یک آیه بخوانم «وَ أَهْلَكْنَا الْمُسْرِفين‏» (انبیاء، 9) ما اسراف‌کاران را هلاک می‌کنیم. اسراف را شوخی نگیریم. سلام و صلوات خدا بر امام خمینی(ره) وضو که می‌گرفت، تا مشتش پر می‌شد شیر را می‌بست. از مرحوم حاج احمد آقا نقل شد که امام یک لیوان آب خورد، بعد یک کاغذ در لیوان گذاشت، کاغذ را هم فشار داد که به لیوان بچسبد. گفتم: آقا برای چی؟ گفت: من عصر تشنه‌ام بشود، آن نصفش را هم می‌خورم! مگر مالک همه‌چیز خدا نیست؟ خدا اجازه نمی‌دهد ما بیش از اندازه تصرف کنیم. 🏴🍃🏴🍃🏴🍃 🌐 @shabnamshabna
🔸15 خرداد: سالروز قیام تاریخی ملت ایران (1342) ▪️مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین محمدتقی فلسفی خطيب معروف، در خاطراتش از 15 خرداد 1342 می‌نویسد «سردفتر رسمی محترم تعریف کرد: اول وقت به دفتر آمدم و هنوز اعضای دفتر من نیامده بودند که دو نفر تاجر محترم وارد شدند. گفتم: کاری دارید؟ یکی از آن دو گفت: بله آقا، یک وصیت‌نامه برای من و یکی هم برای این آقا بنویسید. گفتم: چطور این موقع؟ گفت: آیت‌الله خمینی را دستگیر کرده‌اند و ما به نیت کشته شدن بیرون آمده‌ایم و آماده هر حادثه هستیم. زود دو سه سطر وصیت‌نامه را بنویسید و وارد دفتر کنید و مهر و امضا نمایید که ما به خانواده‌های خود بدهیم و دنبال حادثه برویم». 🌸🍃🌺🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
🔹امام خمینی(ره) و شستن لباس زن مستمند 🔸مرحوم آقای اسلامی تربتی که همسایه امام خمینی(ره) در قم بود، نقل می کرد: روزی با امام در حال‎ ‌‏رفتن به درس مرحوم آقای شاه‌آبادی بودیم، فصل زمستان بسیار سردی بود از کنار‎ ‌‏مدرسه حجتیه عبور می‌کردیم، دیدیم خانمی کنار رودخانه نشسته و دارد پارچه‌ها و‎ ‌‏کهنه‌هایی را می‌شوید. نمی‌دانم مال خودش بود یا کلفت بود. می‌دیدیم که یخ‌های‎ ‌‏رودخانه را می‌شکست و کهنه می‌شست، بعد دستش را از آب بیرون می‌آورد و مقداری‎ ‌‏با دمای بدنش گرم می‌کرد و دوباره لباس می‌شست. امام قدری به او نگاه کرد بعد به من‎ ‌‏فرمود: «شما بروید بعد من می‌آیم». عرض کردم چه کاری دارید؟ اگر امری هست‎ ‌‏بفرمایید. گفتند: «نه، شما بروید» و خودشان ایستادند و به کمک آن خانم لباس‌ها را شستند و کنار گذاشتند و چیزی هم یادداشت کردند که بعد معلوم شد آدرس آن خانم مستمند را از او گرفته بودند. هرچه از ایشان پرسیدم قضیه چه بود فرمودند: «چیزی‎ ‌‏نبود» بعد معلوم شد به آن خانم گفته‌اند: «شما بیایید منزل، من دستور می‌دهم آب گرم‎ ‌‏کنند و دیگر شما اینجا نیایید. با آب گرم لباس بشویید و خود من هم کمکتان می‌کنم». 📚 منبع: کتاب "برداشت‌هایی از سیره امام خمینی(ره)"، گردآورنده غلامعلی رجایی، ج۱، ص ۲۱۲ 🌸🍃🌺🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
🔸«در طول سال در کدام شب، طعام دادن و خرج دادن و نذری دادن ثوابش از تمام شب‌های سال بیشتر است؟ شب قدر؟ شب عاشورا؟ شب 28 صفر؟ ایام عید غدیر، غذا دادنش، بیشترین ثواب را دارد. امیرالمؤمنین(ع) فرمود: اگر در عید غدیر یک وعده غذا بدهی، انگار به یک‌میلیون پیامبر غذا داده‌اید. اگر به بیش از یک نفر طعام بدهید، ببینید چقدر ثواب دارد؟! آن‌وقت خیلی‌ها وقت‌های دیگر غذا می‌دهند، شب عید غدیر غذا نمی‌دهند. آن‌وقت بنده یک سال حج بودم داشتیم با استاد دانشگاه مصر صحبت می‌کردیم. گفت شما از چه مذهبی هستی؟ گفتم مذهب جعفری. گفت شما قرآن را تحریف کرده‌اید؟ گفتم: نه به خدا، قرآنمان با شما فرقی نمی‌کند. چهار تا سؤال دیگر هم کرد، گفتم: نه این‌ها هم همه‌اش مانند شماست. گفت: پس شما چه فرقی با ما دارید؟ گفتم «تَعرِف غدیر؟» غدیر را می‌شناسی؟ گفت: نه، گفتم از شیعه چی می‌شناسی؟ گفت: عاشورا. گفتم: غدیر به گوشتان نخورده؟ گفت: نه. خاک بر سر ما. گفتم عاشورا را از کجا می‌شناسی؟ گفت: شیعیان شلوغ می‌کنند. غدیر چی؟ شیعیان... خدایا من شب عید غدیر به 10 نفر، 20 نفر، ... غذا می‌دهم. آن‌وقت عید غدیر چند روز است؟ نوروز چند روز است؟ خب عید غدیر چند روز است؟ عاشورا که یک روز است، 28 صفر یک روز است، عید فطر هم یک روز است که البته اخیراً تعطیلاتش شده دو روز، ولی عید غدیر 3 روز است. رسول خدا (ص) فرمود: من سه روز می‌نشینم اینجا، همه بیایند بیعت کنند... نیت کنید... هرکسی بین خودش و خدایش با صدای بلند بگوید خدایا من به عشق روی امیرالمؤمنین چند نفر را شام می‌دهم؟ بگو ... غذا بدهید، حالا مسجد هم نیاوردید، یک شله‌زرد بین همسایه‌ها پخش کنید. اگر گفتند چرا؟ بگویید هیچی برای غدیر است. به عشق روی امیرالمؤمنین(ع). اِ مگر به عشق امیرالمؤمنین(ع) هم غذا می‌دهند؟ بله، غذا می‌دهند. خدا ان‌شاءالله همه ما را موفق بدارد برای اینکه عید غدیر غذا بدهیم...» ✍️گفتاری از استاد شیخ علیرضا پناهیان 🌸🍃🌺🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
🤲 بايد خدا را شكر كنم كه مي‌توانم راه بروم، بدوم و بازی کنم وقتي «جو ساچ» جوان آمریکایی را می‌بینم كه به «سندروم مرد سنگی» مبتلاست كه در دنیا فقط 700 نفر را مبتلا کرده است. این بیماری باعث می‌شود به‌مرور زمان تمام عضلات و ماهیچه‌های بدن تبدیل به استخوان شود. او می‌گوید: در بدن من چیزی جز استخوان وجود ندارد و این به‌شدت مانع حرکت من می‌شود. زمانی که رباط‌ها و ماهیچه‌های بدنم تبدیل به استخوان می‌شود، احساس می‌کنم شخصی چاقوهایی را در آن‌ها فرو می‌کند! متأسفانه هیچ درمانی برای وضعیت من وجود ندارد و وضعیت به تدریج بدتر می‌شود تا زمانی که توانایی حرکت را به‌طور کامل از دست بدهم. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🤲 خدا را شكر مي‌كنم وقتي «ادیسون میلر» را مي‌بينم که به بیماری نادری مبتلاست که پوستش را به اشعه‌های UV خورشید حساس می‌کند و در صورتی که نور خورشید به او بخورد، پوستش شروع به سوختن می‌کند و سلول‌های سرطانی در بدنش فعال می‌شوند. او برای بازی کردن یا حتی خروج چندثانیه‌ای از خانه باید کاملاً یک لباس محافظ بپوشد تا در مقابل اشعه UV خورشید مقاوم باشد. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🔹بچه‌ها از پدرشون یاد می‌گیرند.... 🔸پدر محترم! جلوی بچه با لحن تند و کلمات نامناسب با مادرش حرف نزن! بچه‌ها از طرز رفتار پدرشان با مادرشان یاد می‌گیرند که چطور و چقدر به مادرشان احترام بگذارند! پدر محترم! توی کارای مربوط به خونه و بچه‌ها مشارکت کن تا بچه‌ها بدونند که تبعیض جنسیتی وجود نداره. بچه‌ها از مقدار کارایی که پدرشون در خونه انجام میده تساوی و همکاریو یاد میگیرن. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🤲 خدا را شكر مي‌كنم وقتي مادري را مي‌بينم که مبتلا به بیماری عجیبی به نام «کوری چهره» است و نمی‌تواند چهره افرادی را که می‌شناسد، به خاطر بسپارد، حتی چهره نزدیک‌ترین آن‌ها را. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🔹خوشبختی از آن کسی است، که در فضای شکرگزاری زندگی کند! چه دنیا به کامش باشد و چه نباشد... چه آن زمان که می دود و نمی‌رسد... و چه آن زمان که گامی برنداشته، خود را در مقصد می‌بیند... چرا که خوشبختی چیزی جز نیست... 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🔻قرص ضدبارداری زیاد بخورید، سکته می‌کنید! 👈باورکردنی نیست اما حقیقت دارد، شیوع سکته‌های قلبی و مغزی در خانم‌های جوان اغلب به علت مصرف قرص ضد بارداری است! 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🤲 خدا را شاکرم وقتي دست‌هاي کلیم، پسر جوان هندی را مي‌بينم که با دو دست معمولی و نرمال متولد شد، اما سال‌هاست دستانش غول‌پیکر شده‌اند و وزنی بیش از دو سنگ بزرگ را به او تحمیل می‌کنند. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌸 آفرین به چنین همسرانی... ◀️ خواندن کتاب «جندی مکلف» را که خاطرات آزاده عزیز آقای «حسین اصغری» است، به همه شما سفارش می‌کنم: ایشان محافظ برخی از مهم‌ترین شخصیت‌های کشوری مثل آقایان هاشمی رفسنجانی، ناطق نوری، نخست‌وزیر و... بوده است. 🔹بهمن‌ماه ۱۳۶۴ فرمانده خود را راضی می‌کند تا به او اجازه دهد که به جبهه برود. اردیبهشت ۶۵ در فکه بعد از مجروحیت شدید به اسارت درمی‌آید و مردادماه ۶۹ همراه آزادگان به کشور باز می‌گردد. 👌 همه کتاب یک‌طرف و این خاطره خاص از صفحه ۲۴۹ یک‌طرف: بعد از آزادی و استقبال مردم و همسایه‌ها و همکاران و فامیل و... همه مهمان‌ها که رفتند، سفره پهن شد برای ناهار. رفتم برای خودم دوغ بریزم. مادرم پرسید: حسین‌جان مادر! چیکار می‌خواهی بکنی؟ گفتم: دوغ بریزم برای خودم. مادرم گفت: صبر کن یه چیزی را بهت بگم. همسرت خیلی ماست و دوغ دوست داشت. خودت که خبر داری. گفتم: بله گفت: خانمت به خاطر تو در این چهار سال لب به ماست و دوغ نزد؛ چون می‌دونست تو ماست و دوغ خیلی دوست داری. مادرم ادامه داد: «او چهار سال ماست و دوغ بود و نخورد، اما تو اینها دم دستت نبود و نخوردی.» 🌸 آفرین بر چنین همسرانی...‌کجای عالم و در کدام مکتب و مرامی چنین افرادی پیدا می‌شوند؟ 🤲 خدا را شکر که پیرو مکتب اسلام و اهل‌بیت علیهم‌السلام هستیم. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
🌸 آفرین به چنین همسرانی... ◀️ خواندن کتاب «جندی مکلف» را که خاطرات آزاده عزیز آقای «حسین اصغری» است، به همه شما سفارش می‌کنم: ایشان محافظ برخی از مهم‌ترین شخصیت‌های کشوری مثل آقایان هاشمی رفسنجانی، ناطق نوری، نخست‌وزیر و... بوده است. 🔹بهمن‌ماه ۱۳۶۴ فرمانده خود را راضی می‌کند تا به او اجازه دهد که به جبهه برود. اردیبهشت ۶۵ در فکه بعد از مجروحیت شدید به اسارت درمی‌آید و مردادماه ۶۹ همراه آزادگان به کشور باز می‌گردد. 👌 همه کتاب یک‌طرف و این خاطره خاص از صفحه ۲۴۹ یک‌طرف: بعد از آزادی و استقبال مردم و همسایه‌ها و همکاران و فامیل و... همه مهمان‌ها که رفتند، سفره پهن شد برای ناهار. رفتم برای خودم دوغ بریزم. مادرم پرسید: حسین‌جان مادر! چیکار می‌خواهی بکنی؟ گفتم: دوغ بریزم برای خودم. مادرم گفت: صبر کن یه چیزی را بهت بگم. همسرت خیلی ماست و دوغ دوست داشت. خودت که خبر داری. گفتم: بله گفت: خانمت به خاطر تو در این چهار سال لب به ماست و دوغ نزد؛ چون می‌دونست تو ماست و دوغ خیلی دوست داری. مادرم ادامه داد: «او چهار سال ماست و دوغ بود و نخورد، اما تو اینها دم دستت نبود و نخوردی.» 🌸 آفرین بر چنین همسرانی...‌کجای عالم و در کدام مکتب و مرامی چنین افرادی پیدا می‌شوند؟ 🤲 خدا را شکر که پیرو مکتب اسلام و اهل‌بیت علیهم‌السلام هستیم. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 ☕️ یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند. گفت‌وگو خیلی زود به شکایت درباره استرس و تنش در زندگی تبدیل شد. استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنان قهوه در چند فنجان مختلف تعارف کرد؛ فنجان شیشه‌ای، فنجان کریستال، فنجان چینی، بعضی درخشان، تعدادی با ظاهری ساده، تعدادی معمولی و تعدادی گران‌قیمت. ☕️ وقتی همه آنان فنجانی در دست داشتند، استاد گفت: اگر توجه کرده باشید تمام فنجان‌های خوش‌قیافه و گران برداشته شدند، در حالی‌که فنجان‌های معمولی جا ماندند! هر کدام از شما بهترین فنجان‌ها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست! آنچه شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم فنجان را انتخاب کردید! ☕️ اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجان‌ها هستند! فنجان‌ها وسیله‌هایی هستند که زندگی را فقط در خود جای داده‌اند. لطفاً نگذارید فنجان‌ها کنترل شما را در دست گیرند! ☕️ از قهوه لذت ببرید... 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 ▪️همه می‌دانیم که ژاپن بیشترین جمعیت سالمند دنیا را دارد و نرخ باروری در این کشور به‌رغم همه مشوق‌ها کمتر از دو فرزند برای هر زوج است. ژاپنی‌ها برای تشویق مردمشان به فرزندآوری طرح‌های متفاوتی داشته‌اند که یکی از خلاقانه‌ترین‌هایش ساخت روبات نوزاد است. این روبات می‌خندند، گریه می‌کند و وقتی تکانش می‌دهی آرام می‌شود. اگر قلقکش بدهی می‌خندد و حتی آب بینی‌اش هم بعد از گریه راه می‌افتد. ▫️ژاپنی‌ها امیدوارند با این کارها خانواده‌های ژاپنی به داشتن نوزاد ترغیب شوند. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
👈 بـرای خـدا ڪار ڪنید 🍁یاد بخیر ڪه پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت ڪسی دیگر پرداخت میڪند. 🍁یاد بخیر ڪه یڪی از دوستانش تعریف میڪرد ڪه : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده ڪه معلوله ... شناختمش و رفتم جلو ڪه ببینم چه خبره ڪه فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !! 🍁یاد بخیر ڪه قمقمه آبش را در حالی ڪکه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت ڪه کامش از تشنگی به هم نچسبه !! 🍁یاد بخیر ڪه انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر ڪار میڪنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باڪریه ڪه صورتشو پوشونده ڪسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !! 🍁آره به خیر ڪه خیلی چیزها به ما یاد دادند ڪه بدون چشم داشت و تلافی ڪمڪ ڪنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه باشه و 👌هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نڪنیم !! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌺🇮🇷 @shabnamshabna
🔺 ترکش خمپاره 🔹سال ۶۰ بود « اسماعیل » همرزم و همسنگرم بود . در پادگان حاج عمران شهرستان پیران شهر بودیم و با همدیگر ارتباط داشتیم و از فاصله دور از همدیگر می پرسیدیم : اسماعیل زنده هستی یا نه ؟ او می گفت : آری . باز او از من سؤال می کرد : ابراهیم زنده هستی یا نه : من می گفتم : آری . روزی ترکش خمپاره ای داغ به بیل مکانیکی کنار سنگرش اصابت نمود و آن را به دو پاره قسمت کرد ولی خوشبختانه به سنگر « اسماعیل » نخورد. 🔸شهید اسماعیل محمدی ▪️راوی : ابراهم نعمتی ✅ کنگره ملی شهدای مازندران 🆔 @shabnamshabna
👈 بـرای خـدا ڪار ڪنید 🍁یاد بخیر ڪه پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت ڪسی دیگر پرداخت میڪند. 🍁یاد بخیر ڪه یڪی از دوستانش تعریف میڪرد ڪه : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده ڪه معلوله ... شناختمش و رفتم جلو ڪه ببینم چه خبره ڪه فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !! 🍁یاد بخیر ڪه قمقمه آبش را در حالی ڪکه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت ڪه کامش از تشنگی به هم نچسبه !! 🍁یاد بخیر ڪه انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر ڪار میڪنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باڪریه ڪه صورتشو پوشونده ڪسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !! 🍁آره به خیر ڪه خیلی چیزها به ما یاد دادند ڪه بدون چشم داشت و تلافی ڪمڪ ڪنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه باشه و 👌هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نڪنیم !! 🌺🇮🇷 @shabnamshabna
▫️خاطره یک ایرانی فرهیخته از سفر به پاکستان در پاكستان نام‌های خيابان‌ها و محلات اغلب فارسی و صورت اصيل كلمات قديم است. خيابان‌های بزرگ دو طرفه را شاهراه می‌نامند، همان كه ما امروز «اتوبان» مي‌گوييم! برای نمونه و محض تفريح دوستان، چند جمله و عبارت فارسی را كه در آنجاها به كار مي‌برند و واقعا برای ما تازگی دارد در اينجا ذكر مي‌كنم كه ببينيد زبان فارسی در زبان اردو چه موقعیتی دارد. نخستين چيزی كه در سر بعضي كوچه‌ها مي‌بينيد تابلوهای رانندگی است. در ايران اداره ی راهنمايی و رانندگی بر سر كوچه‌ای كه نبايد از آن اتومبيل بگذرد می نويسد:« عبور ممنوع» و اين هر دو كلمه عربی است، اما در پاكستان گمان می كنيد تابلو چه باشد؟ «راه بند»‌! تاكسی كه مرا به قونسلگری ايران دركراچی می برد كمی از قونسلگری گذشت، خواست به عقب برگردد ،يكی از پشت سر به او فرمان می داد، در چنين مواقعی ما می گوييم: عقب، عقب،عقب، خوب! اما آن پاكستانی می گفت: واپس، واپس،بس! و اين حرف‌ها در خيابانی زده شد كه به « شاهراه ايران» موسوم است. اين مغازه‌هايی را كه ما قنادی می گوييم (و معلوم نيست چگونه كلمه‌ ی قند صيغه‌ی مبالغه و صفت شغلی قناد برايش پيدا شده و بعد محل آن را قنادی گفته اند؟) آری اين دكان‌ها را در آنجا «شيرين‌كده» نامند. آنچه ما هنگام مسافرت «اسباب و اثاثيه» مي‌خوانيم، در آنجا «سامان» گويند. سلام البته در هر دو كشور سلام است. اما وقتی كسی به ما لطف می كند و چيزی می‌دهد يا محبتی ابراز می دارد، ما اگر خودمانی باشيم مي‌گوييم: ممنونم، متشكرم، اگر فرنگی مآب باشيم می گوييم «مرسی» اما در آنجا كوچك و بزرگ، همه در چنين موردی می گويند:« مهربانی»! آنچه ما شلوار گوييم در آنجا «پاجامه» خوانده می‌شود. قطار سريع‌السير را در آنجا«تيز خرام» می خوانند! جالب‌ترين اصطلاح را در آنجا من براي مادر زن ديدم، آنها اين موجودی را كه ما مرادف با ديو و غول آورده‌ايم «خوش دامن» گفته‌اند. واقعا چقدر دلپذير و زيباست! 📚از پاريز تا پاريس_محمدابراهيم باستانی پاريزی / چاپ ششم، ١٣٧٠/صص ١٣٣و ١٣٤ شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ 🎥 آرمان واقعا مؤمن بود. چندروزی بود آرمان با من میومد می‌رفتیم بدن‌سازی. بعد از یه مدت آرمان اومد و گفت: دیگه نمی‌خوام بیام. گفتم: چرا؟ گفت: اینجا آهنگ های تند و بلند زیاد پخش می‌کنن، گوش دادنشون درست نیست! گفتم: من که پول ترم اینجا رو دادم و تا آخرش اینجام. اما آرمان گفت: من دیگه نمی‌تونم. رفت و یه باشگاه دیگه ثبت‌نام کرد. به‌روایت‌ازدوست‌شهید شـہید‌آرمانِ‌علی‌وردے⚘️ 🌺🇮🇷 @shabnamshabna