#داستان_واقعی
روزی جمعی از #بنیامیه در محلّی نشسته بودند و در جمع ایشان یک نفر از اهالی شام نیز حضور داشت.
و #امامحسنمجتبی_علیهالسلام به همراه عدّه ای از بنی هاشم از آن محلّ عبور می کردند،
مرد شامی به دوستان خود گفت: این ها چه کسانی هستند، که با چنین هیبت و وقاری حرکت می کنند؟!
گفتند: او حسن، پسر علی بن ابی طالب علیه السلام است؛ و همراهان او از بنی هاشم می باشند.
مرد شامی از جای برخاست و به سمت امام حسن مجتبی علیه السلام و همراهانش حرکت نمود؛ و چون نزدیک حضرت رسید گفت: آیا تو حسن، پسر علی هستی؟!
حضرت سلام اللّه علیه با آرامش و متانت فرمود: بلی.
مرد شامی گفت: دوست داری همان راهی را بروی که پدرت رفت؟
حضرت فرمود: وای بر تو! آیا می دانی که پدرم چه سوابق درخشانی داشت؟!
مرد شامی با خشونت و جسارت گفت: خداوند تو را همنشین پدرت گرداند، چون پدرت کافر بود و تو نیز همانند او کافر هستی و دین نداری.
📚
در این لحظه، یکی از همراهان حضرت سیلی محکمی به صورت مرد شامی زد و او را نقش بر زمین ساخت.
امام حسن علیه السلام فورا عبای خود را روی مرد شامی انداخت و از او حمایت نمود؛ و سپس به همراهان خود فرمود: شما از طرف من مرخّص هستید، بروید در مسجد نماز گذارید تا من بیایم.
پس از آن امام علیه السلام دست مرد شامی را گرفت و او را به منزل آورد و پس از رفع خستگی و خوردن غذا، یک دست لباس نیز به او هدیه داد و سپس روانه اش نمود.
بعضی از اصحاب به حضرت مجتبی علیه السلام گفتند:
یا ابن رسول اللّه! او دشمن شما بود، نباید چنین محبّتی در حقّ او شود.
حضرت فرمود: من ناموس و آبروی خود و دوستانم را با مال دنیا خریداری کردم.
همچنین در ادامه روایت آمده است: پس از آن که مرد شامی رفت، به طور مکرّر از او می شنیدند که می گفت: روی زمین کسی بهتر و محبوب تر از حسن بن علی علیهما السلام وجود ندارد.
ترجمة الامام الحسن عليه السلام : ص 149، به نقل از طبقات ابن سعد.
چهل داستان و چهل حديث از إمام حسن مجتبى عليه السلام عبداللّه صالحى
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_واقعی
*دو نفر زن ، كه يكى مؤمن و ديگرى از دشمنان اسلام بود، در مطلبى دينى با هم اختلاف نظر داشتند.
براى حل اختلاف، محضر حضرت فاطمه عليهاالسلام رسيدند و موضوع را طرح كردند.
چون حق با زن مؤمن بود،
حضرت فاطمه عليهاالسلام گفتارش را با دليل و برهان تاييد كرد و بدين وسيله زن مؤمن بر زن دشمن پيروز گشت و از اين پيروزى خوشحال شد.
حضرت فاطمه عليهاالسلام به زن مؤمن فرمود:
فرشتگان خدا بيشتر از تو شادمان گشتند و غم و اندوه شيطان و پيروانش نيز بيشتر از غم و اندوه زن دشمن مى باشد.
امام حسن عسكرى عليه السلام مى فرمايد:
در عوض خدمتى كه فاطمه به اين زن مؤمن كرد، بهشت و نعمت هاى بهشتى اش را هزار هزار برابر آنچه قبلا تعيين شده بود، قرار دهيد و همين روش را درباره هر دانشمندى كه با علمش مؤمنى را تقويت كند - كه بر معاندى پيروز گردد - مراعات كنيد و ثوابش را هزار هزار برابر قرار دهيد!
_______________
«داستانهاى بحارالانوار»
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🌜حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_واقعی
🔴تخفیف در مجازات قارون بخاطر صله رحم!
💐از حضرت علی علیه السلام نقل شده است که :
قارون در زمان حضرت موسى به زير زمين فرو رفته بود و خداوند فرشته اى را موكّل بر او كرده بود تا هر روز او را به اندازه قامت يك مرد به زمين فرو ببرد.
بعدها که حضرت يونس در شكم نهنگ زندانی شد و مشغول تسبيح و استغفار بود، قارون صداى او را شنيد و از فرشته موكّل خود پرسيد به من اندكى مهلت بده، گويا صداى يكى از آدميان را میشنوم...
آنگاه خداوند به آن فرشته فرمان داد به او مهلت دهد! پس فرشته به قارون مهلت داد.
قارون پرسيد: تو كيستى؟ يونس گفت: من بنده خاطى، يونس پسر متى هستم..
قارون گفت: به من بگو خداوند شديد الغضب با موسى بن عمران چه كرد؟
يونس گفت: افسوس از دنيا رفت.
🔹قارون گفت: خداوند رئوف و مهربان با هارون چه كرد؟ يونس گفت: افسوس از دنيا رفت..
🔹قارون گفت: كلثوم دختر عمران كه همسر من بود چه شد؟
يونس گفت: اكنون هيچ يك از آل عمران باقى نمانده است،
قارون گفت: افسوس بر آل عمران..
از آن پس خداوند به ملك موكّل او فرمان داد تا عذاب را در ايّام دنيا از او بردارد و از آن پس عذاب دنيوى او بر طرف شد زیرا او احوال نزدیکانش را پرسید.
📚🖋بحارالأنوار-جلد 14-صفحه 380- باب 26- قصص يونس
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_واقعی
بسیار زیبا و خواندنی
توی بیمارستان دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم ودکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی
می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
دکتر مرتضی عبدالوهابی
استاد آناتومی دانشگاه تهران
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_واقعی
#ﺷﻴﺦ ﺟﺎﺑﺮ، " ﺍﻣﻴﺮ سابق ﻛﻮﻳﺖ" ﺩﺭ کتاب ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ؛
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ، ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭفتم ؛
ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ...
ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﻮﺑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ!
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ؛
انشاالله ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ،
ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ؛ ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ،
ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽﺁﻳﻴﻢ!
ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ 1990، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ عراق ﺑﻮﺩﻡ،
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ..!
ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ،
ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ،
ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ
نمیﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ؛
ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ، من ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ
ﺧﻮﺩ نمیبینم،
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ دلیل ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ بودند!
ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و حتی برای حضور در سالن صرف غذا ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ!!
👈به جاست ﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺯﻣﯿﻦ...
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ!
🌜🌘👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_واقعی
لحظهورودحضرتزهرا(س)بهقیامت
روزی پیامبر خدا(ص) بر فاطمه(س) وارد شد و او را اندوهناک یافت. فرمود: دخترم! چرا اندوهگینی؟
فاطمه(س) پاسخ داد: پدر جان! یاد قیامت و برهنه محشور شدن مردم در آن روز، رنجم می دهد.
پیامبر(ص) فرمودند: آری دخترم! آن روز، روز بزرگی است؛ امّا جبرئیل از سوی خداوند برایم خبر آورد، من اوّلین کسی هستم که برانگیخته میشوم. سپس ابراهیم و آنگاه همسرت، علیّ بن ابی طالب. پس از آن، خداوند جبرئیل را همراه هفتاد هزار فرشته به سوی تو میفرستد. وی هفت گنبد از نور بر فراز آرامگاهت برقرار میسازد.
آنگاه اسرافیل لباسهای بهشتی برایت میآورد و تو آنها را میپوشی.
فرشته دیگری به نام زوقائیل مرکبی از نور برایت میآورد که مهارش از مروارید درخشان و جهازش از طلاست. تو بر آن مرکب سوار میشوی و زوقائیل آن را هدایت میکند.
در این حال، هفتاد هزار فرشته با پرچمهای تسبیح پیشاپیش تو راه میروند.
اندکی که رفتی، هفتاد هزار حورالعین، در حالی که شادند و دیدارت را به یکدیگر بشارت میدهند، به استقبالت میشتابند. به دست هر یک از حوریان منقلی از نور است که بوی عود از آن بر میخیزد ... آنها در طرف راستت قرار گرفته، همراهت حرکت میکنند.
فاطمه جان، هنگامی که به وسط جمعیّت حاضر در قیامت میرسی، کسی از زیر عرش پروردگار، به گونهای که تمام مردم صدایش را بشنوند، فریاد میزند: چشمها را فرو پوشانید و نظرها را پایین افکنید تا صدّیقه فاطمه، دختر پیامبر(ص) و همراهانش عبور کنند.
هنگامی که به همان اندازه از آرامگاهت دور شدی، مریم دختر عمران، همراه هفتاد هزار حورالعین به استقبالت میآید و بر تو سلام میگوید. آنها سمت چپت قرار میگیرند و همراهت حرکت می کنند.
آنگاه مادرت خدیجه، اوّلین زنی که به خدا و رسول او ایمان آورد، همراه هفتاد هزار فرشته که پرچمهای تکبیر در دست دارند، به استقبالت میآیند.
وقتی به جمع انسانها نزدیک شدی، حوّاء با هفتادهزار حورالعین به همراه آسیه نزدت میآید و با تو رهسپار میشود.
📚 بحارالأنوار، ج 43، ص 225.
🌜🌘👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#داستان_واقعی
🌴
از خدا بخواه باران ببارد!
قحطی و تشنگی رمق مردم را گرفته بود. مأمون هم بیچاره شده بود که با این ملّتِ گرسنه و فقیر چه کند؟! دستبهدامن امامرضا(ع) شد که از خدا بخواهند باران ببارد. امام(ع) فرمودند: «باشد، روز دوشنبه دعا خواهمکرد… .»
مأمون فرمان داد: «اعلام کنید مردم روز دوشنبه برای دعای باران بیایند! علیبنموسی میخواهد دعا کند!» جارچیان جارزدند.
دوشنبه از راه رسید. مردم به صحرا هجوم آوردند. امام(ع) روی منبر رفتند. صحرا از مردم موج میزد و آسمان از صدای تکبیر سرشار بود. حضرت پس از حمد و ثنای الهی فرمودند: «خدایا، پروردگارا! تو به ما اهلبیت عظمت بخشیدی و مردم بر اساس دستور تو به ما متوسل شدهاند. اینان امید به کرَم و مهر تو بستهاند و از تو توقع احسان و نعمت دارند. خدایا، برایشان بارانی سودمند، فراوان، بیخطر و بیضرر بباران و چنان کن که آغاز باران وقتی باشد که از اینجا رفته و به خانههایشان رسیده باشند!»
باد وزیدن گرفت و آسمان را ابر پوشاند و رعدوبرق شد… مردم برگشتند که بروند، امام(ع) فرمودند: «این ابر برای شما نیست. بمانید!»
ابرها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند. ابر دیگری آمد. امام(ع) دستور رفتن دادند و از منبر پایین آمدند. مردم شتابان به سوی خانههایشان رفتند و باران بارید و بارید!
آسمان در آینۀ صحرا منعکس شده بود!
برشی از کتاب یک قمقمه دریا
نویسنده : محمد هادی زاهدی
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
📘✍تلنگری با یک #داستان_واقعی
روزی در مجلس ختمی مرد متین و موقر که کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟ گفتم: خیر قربان خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمدهام تا متقابلاً در روز ختم من خویشان خویش به اصرار خانواده بیایند! حرفم را نشنید چرا که می خواست حرفش را بزن.
پس گفت:بله خدا رحمتش کند. چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم هیچ کس نزد.حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش هیچ کس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام میگذاشتند. گفتم این به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن!
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید نمی آمد و نمیرفت خیلی آسوده تر بود. چرا که ۷۰ سال به ناحق نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت و آزادی می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج میکشند و این بیچاره ها که با دشمن دشمنی می کنند و با دوستی دائماً گرسنه و تشنه اند، چرا که آب آنها را همین کسانی خوردند و می خورند که زندگی را بیشرمانه مردن تعریف میکنند. آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر آزارش به یک مدیر کل دزد، به یک آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج گیر محله نرسیده چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال عمر، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش هیچ خبرچین خودفروخته نزده، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاهبردار نرفته، با کدام تعریف آدمی تطبیق دارد و به چه درد این دنیا میخورد؟
آقای محترم ما نیامده ایم که بود و نبود ما هیچ تاثیری بر جامعه، بر تاریخ، بر زندگی و آینده نداشته باشد.ما آمدیم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیمشان و همدوش مردان زندگی را بسازیم و همپای آدم های عاشق به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم. ما آمده ایم که با حضورمان جهان را دگرگون کنیم آمده ایم تا پس از مرگ من بگویند از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر ! ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان و راه رفتنمان و نگاه کردنمان و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی دشمنان آزادی برود. ما نیامدهایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم. که پس از مرگمان گرگ و چوپان و سگ گله هر سه ستایشمان کنند. گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود و شاید من هم فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختم من حضور به هم نرساند!
🌛🌒👇
@shabsobh
@Matn_Geraf
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید