روح!
تیکه های آئینه تو برگشتنی نیست. تو مثل یک اهن ربا کوچکترین تکه هاهم کنار هم قرار بدی،اما باز هم یک آ
زمین،دریاو حتی مریخ را گشتند.
گشتند و گشتند تا پیدا اورا پیدا کردند.
شاید بهتر است بگویم یادی از اورا..
او جسم خود را به فرشته مرگ هدیه داده بود .
شاید هم به زور!
اما هر چه که بود ،او دیگر نبود.
پری ناباورانه خیره به سنگ یاد بودش نگریست و گریست.
اینبار برای صاحب آئینه.
کسی که به جای قلبش در سیاه چاله مغزش زندگی میکرد.
و راهی برای پشیمانی نبود..
تکه های آئینه پرتغالی را که در دستمالی گلدوزی شده پیچیده بود؛ بیرون آورد و ناتوان و غم زده به آن دقیقه ها خیره شد.
ودراخر کنار همان سنگ آن را خاک کرد،گنجش را !
شاید آئینه برای او نبود، با لبخندی که معنی ها به خود گرفته بود رفت دنبال گنج خودش آئینه ای واقعا برای او بود.
رفت و چشمهای ما هم به دنبال او؛
کاش یه اسلحه قلبمو نشونه میگرفت و تهدید میکرد اگر اشکات رو گونه هات جا خوش کنن،میزنم.
روح!
اگر دیگه باهات بحث های عمیق نکردم ،بدون بحث و تو برام تموم شدی🤝'
اگر جواب ''خوبی'' رو نگفتم بدون حالِ خوبم و تو برام تموم شدی'🤝
روح!
چالش نوشتن 30 روز روز اول: شخصیت خود را توصیف کنید روز دوم: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز
جالب است!پدر و مادر من بیشتر به خواهر برادرم تشابه دارند تا یک والدین..
پدری بذله گو، سیاستمدار و البته سختگیر!
و مادری ارامُ صبور و احساسی..
نمیدانم. اما من یک بذله گویِ ارام هستم .
همینقدر متناقض.
خانواده ای که ظاهر ایده الی دارند و شاید باطن هم اینطور باشد..
اما با همه مشکلات و اختلافات بازهم والدین من هستند.
روح!
منو برگردونید به دهه پنجاه و شصت؛من مال همون دورانم.
پیراهن چهارخونه ی پاییزی و بارونی نود :)؟
باز بگو داری اشتباه میکنی.